×

جستجو

داستان‌های اصفهان (۱) ـ دارالمجانین

شهرها را با صفت‌های مختلفی می‌شناسند، گاهی این صفت‌ها کلیشه‌ای‌تر است و گاهی نه. اصفهان هم چنین است و با همۀ صفت‌های کلیشه‌ای که به آن نسبت داده‌اند آنقدر «هست» که بشود هم‌چنان به صفتی موصوفش دانست یا برایش لقبی برگزید. سوای همۀ صفت‌های مختلفی که به اصفهان نسبت می‌دهند، من هم برای آن صفتی یافته‌ام: دارالمجانین. نمی‌دانم چرا این‌طور است اما اصلاً آنقدری که در اصفهان مجنون دیده‌ام و هر روز می‌بینم در شهرهای دیگر ندیده‌ام. انگار اصفهان مجنون‌پرور است؛ مجنون نه از آن مجنون‌ها که ترسناکند و معنی منفی دارند، مجنون‌هایی شبیه مجنونِ لیلی. مجنون‌ها در اصفهان زیادند و وسوسۀ تسلیم جنون شدن هیچ‌وقت آدم را رها نمی‌کند. شهرْ مجنون‌ها را می‌پذیرد و برای جنون هر کس جایی هست.

یکی از این مجنون‌ها را در یکی از روزهای اوایل اسفند دیدم، از میدان شاه بیرون مي‌آمدیم و از کنار عالی‌قاپو راه افتادیم به طرف خیابان سپه، از کنار باغ چهلستون مي‌گذشتیم، از بین نرده‌ها باغ را نگاه می‌کردم و به این فکر می‌کردم که در همۀ این سال‌ها هنوز چهلستون را ندیده‌ام. درخت‌های خشک و بزرگی که در باغ گذاشته بودند از بین نرده‌ها پیدا بود. تقریباً به دروازه‌دولت رسیده بودیم که پیرمردی را در پیاده‌رو دیدیم. ژنده‌پوش بود، دستش را روی تنۀ یکی از چنارهای کنار پیاده‌رو گذاشته بود، آرام خم شد و درخت را بوسید. تعجب کردیم و چند قدم که از او گذشتیم ایستادیم که ببینیم چه می‌کند. آدم‌ها بی‌تفاوت از کنارش می‌گذشتند و هیچ‌کس او را نمی‌دید. انگار برای همۀ جهان نامرئی بود و فقط ما مي‌دیدیمش. درخت را که بوسید عقب آمد و دستش هم‌چنان روی تنۀ درخت ماند؛ با مهربانی. کمی صبر کرد و بعد عرض پیاده‌رو را طی کرد و رسید به نرده‌های باغ چهلستون، رو کرد به باغ و با همان محبت نردۀ چوبی را در دست گرفت و کمی باغ را تماشا کرد. مثل این بود که تماس دستش با چوب و نگاهی که به درخت‌های باغ می‌کرد تنها لنگری بود که او را در این جهان نگه داشته بود. رو کرد به خیابان و دوباره عرض پیاده‌رو را طی کرد و دستش را گذاشت روی تنۀ درختی دیگر. همۀ این کارها را به نرمی می‌کرد و انگار تا از چوب‌ نرده‌ها برسد به تنۀ درخت‌ها کمی بالاتر از زمین حرکت مي‌کرد. آرام و مهربان و ساکت، بدون اینکه کسی نگاهش کند یا کسی به او تنه بزند. مدتی دستش را روی تنۀ درخت نگه داشت و بعد خم شد و درخت را بوسید. دوباره همان کارها را تکرار کرد. درختی را لمس می‌کرد و می‌بوسیدش و می‌رفت کنار نرده‌ها و در حالی که چوب نرده زیر دستش بود باغ را تماشا می‌کرد. همراهم از او فیلم می‌‌گرفت و من هم این مجنون دوست‌داشتنی را تماشا می‌کردم. همراهش راهی را که آمده بودیم تا میانه‌های خیابان سپه برگشتیم. هنوز هم هیچ‌کس او را نمی‌دید، حتی پسری نزدیکش ایستاد و با تلفن حرف زد، انگار که واقعاً او را نمي‌دید؛ آدم‌ها همیشه فاصله‌شان را با کسانی که مجنون به نظر می‌آیند حفظ می‌کنند اما آن پسر چنین نکرد و تلفنش هم که تمام شد رفت و حتی نگاهی هم به پیرمرد نینداخت.

کم‌کم متوجه حضور ما شد، سلامی کرد و به کارش ادامه داد. جلو رفتیم، همراهم از او پرسید چه مي‌کند. من کنارش ایستاده بودم و نور بعد از ظهر از غرب به صورتش می‌تابید، چشم‌هایش در نور مي‌درخشید و آبی درخشانی بود که انگار موج می‌زد و می‌لرزید. گفت نگاه مي‌کنم. همراهم پرسید لذتش را می‌بری، با لحن کسی که انگار همین الآن عاشق شده است گفت آره. بعد هم گفت با اجازه و خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. معاشقۀ نرم و طولانی‌اش با درخت‌ها را ادامه داد و هم‌چنان هیچ‌کس او را نمي‌دید و فقط درخت‌ها بودند که دست و بوسه‌هایش را حس می‌کردند، ما هم ماندیم در شگفتی و لذت.

اصفهان دارالمجانین است، کیف می‌کنم اهل شهری هستم که مجنون‌های مهربان دارد و با مجنون‌هایش مهربان است. در اصفهان می‌شود راه افتاد و درخت‌ها را بوسید و آنقدر آرام بود و با آهنگ درخت‌ها هماهنگ که هیچ‌کس آدم را نبیند.

***

داستان‌های اصفهان و داستان‌های مجنون‌های اصفهان را اینجا ادامه خواهم داد، می‌شود آنقدر از شهر داستان گفت تا شهر در خیال هر کس جان بگیرد و مجنونش کند. 

اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر