×

جستجو

سایه‌ای برای فروش

کلورز را شاید اهالی میراث فرهنگی به سبب تپۀ باستانی‌اش بشناسند. دهی است میان رودبار و رشت که سال‌هاست با ده‌های کوچک‌تر اطرافش شده است «شهر شهیدپرور رستم آباد». بعد از زلزلۀ سال ۶۹ بلوک سیمانی از هرجای دهی که دیگر ده نبود، سربرآورد. از وقتی یادم می‌آید، کلورز که بیشتر رستم‌آباد می‌خوانیمش، با تصویری که خاطرات آدم‌های جان به در برده از زلزله می‌سازد، فرق دارد. بلوار آسفالت شده‌اش که با مصادیقی از کج‌سلیقکی مفرط احاطه شده، حزن انگیز است. از این شهر حزن‌انگیز سال‌هاست که فقط خبر از دست رفتن یک به یک آدم‌های نسلی به گوشمان می‌رسد که ریشه در خاک کلورز داشتند و تن به مهاجرت ندادند. مادربزرگم که یکی از همین آدم‌هاست به پدر و مادرم خبر می‌دهد که خاک‌سپاری، سوم، هفتم و چهلم چندشنبه است و در خانۀ ما بحث می‌شود که پس از مرگ دیگری که خبرش رسیده، مسن‌ترین فرد کلورز چه کسی است.

اما این بار خبر فرق داشت. نیمی از درخت توت را دزدیده بودند. عده‌ای شبانه با ارۀ برقی به سراغ درخت توت کنار شالی‌زار رفته و نیمی از آن را بریده بودند. درخت آنقدر کهنسال و آنقدر تنومند بود که در یک شب نتوانسته بودند همه‌اش را بدزدند. مادربزرگم تا روزها هرکداممان را که می‌دید، با غمی که تکرار از سنگینی آن کم نمی‌کرد، خبر را بازگو می‌کرد. یک هفته گذشت و در شبی دیگر دزدها بازگشتند و نیمۀ باقی مانده را نیز بردند. خبر تکرار می‌شد و در حرف‌های مادربزرگم آن امید اندک نیز که از نیمۀ باقی‌مانده جان می‌گرفت، از دست رفته بود. از همسایه‌ها شنیده بود که چوب درخت توت برای ساختن ساز خوب است و قیمت گزافی هم دارد و با اندوه تکرارش می‌کرد. با شنیدن این حرف بسیاری از مخاطبانش می‌پرسیدند که چرا بعد از شب نخست تنۀ باقی مانده را نفروختند که لااقل نیمی از قیمت آن تحفۀ به سرقت رفته به خودشان برسد. مادربزرگم در برابر این حرف لحظه‌ای سکوت می‌کرد و از نگاهش می‌شد فهمید که چنین کاری از محدودۀ درکش خارج است.

معنای درخت توتِ کنار شالی‌زار برای او، پدربزرگم و کسانی که در شالی‌زارهای همسایه کار می‌کردند، با کسانی که بریدند و بردندش، متفاوت بود. این‌ها درخت را در آفتاب داغ شهریور به یاد می‌آورند. وقتی که در فاصلۀ وعده‌های طاقت‌فرسای برداشت برنج زیر سایه‌اش می‌نشستند و از نسیم لای برگ‌هایش جان می‌گرفتند. اما آنها درخت توت را حجمی از چوب گران‌قیمت می‌دیدند که می‌شد برید و فروختش. که می‌شد با بردنش شالی‌کارها را بی‌سایه کرد. مادربزرگم حتی وقتی فهمید که چوب درخت توتشان قیمت دارد، نیمۀ به جا مانده را نبرید. در همۀ این سال‌ها چوب درخت را نفروخت و با قیمتی به مراتب کمتر با آهن و حلب سایه‌بانی به جایش نساخت. درخت برای ما چوب است، برای او سایه‌ای در آفتاب تابستان و نسیمی میان شلاق داغ ساقه‌های برنج بود.  

ماجرای درخت توت، هم‌زمان شد با به آتش کشیده شدن کاخ سرهنگ‌آباد اردستان و مرا به یاد همۀ بناهایی انداخت که شبانه تخریب شدند، پای دیوارهایشان آب رها شد تا بپوسند یا درهایشان بسته شد به انتظار این که برفی ببارد و سقفشان فرو ریزد. این به آتش کشیدن‌ها، تخریب‌ها و بی‌رحمی‌ها حاصل نگاهی است که درخت را حجمی از چوب می‌بیند و خانه را توده‌ای از خشت. مادر بزرگم اگر خانۀ کاه‌گلی اش را در زلزله از دست نداده بود، به خنکی حیاط و سایۀ ایوانش دل می‌بست. اگر شبانه نیمی از خانه‌اش را خراب می‌کردند، با تیمار آنچه مانده دل به نیمۀ دیگر خوش می‌کرد. ولی آنهایی که سایه‌گاه چهل سالۀ چند شالی‌کار را برای ارزش چوبش شبانه می‌دزدند، خانۀ صد ساله را به سبب، به زعم خویش، بی‌ارزشی خشت و چوبش خراب می‌کنند.

 

اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر