×

جستجو

روایتِ روایت پنجم : زیرِ آسمان

مگر می‌شود جایی همه چیز تمام شود؟ خانه باید بزرگ باشد. هرچه بخواهی بروی با تو بیاید و تجربة زیر آسمان بودن، اندازه خانه را بی‌نهایت می‌کند. وقتی که این تجربه در طبقات بالایی خانه و روی پشت‌بام یا بهارخواب با اتفاقـهای جاری زندگی هراه شود، تماشای از بالای شهر و تجربة تازة پا بر زمین نداشتن، بین فرد تجربه‌کننده و همسایه­ها، دیگران و جهان بیرون از خانه فاصله­ای ایجاد می‌کند. رویدادی که با حس مصونیت از نگاه­ها، خاطرة متفاوتی از ایمنی و تنهایی در فضای باز شهری را رقم می‌زند. چنین زیر آسمان و بالاتر از بقیه بودنی که خیالی از تسلط و قدرت را نیرو می‌بخشد، تجربة مکان را به عمیق‌ترین ترس­ها و گره‌های فروخفته آدمی پیوند می‌زند و با گشودگی بر آن‌ها، تجربه‌ای از قدرت و غلبه را پیش رو می‌آورد. امکانی مکانی که در زمانی باعث رابطة متناسب­تر آن وقت و آن جا و ساکن خانه می‌شود و خانه‌کردنی مطلوب را رقم می‌زند. در این خانه‌ها هم خیالات و خاطرات مشترک بسیاری با آسمان و تجربة زیر آسمان بودن گره خورده است.

خیال مشترکی از روزها و شبهایی که قضا می‌رسد و فضا تنگ می‌شود و آسمان بهترین هم‌صحبت وجود است. ممکن است چیزهای دیگری هم بتوانند به ترتیبی چنین کنند اما این بی‌نهایتیِ فیزیکی در یک تجربة مکانی واقعی، مختص حضور آسمان و دریا و دشت‌های وسیع است. گاهی جهان چنان تنگ است که فقط همین بی‌نهایتی می‌تواند پاسخی به فشار یاس آورِ در و دیوار دنیا باشد. خانة کوچک، خانه‌ای که هیچ امکانِ فیزیکی و کالبدی از بی‌نهایت چون دید به دشت، آسمان و کوه‌ها ، دیدی وسیع به شهر یا هر تجربة محسوس دیگری از بزرگی یا وسعت را برای ساکن‌اش ممکن نمی‌کند، برای روزهایی دیوانه کننده می‌شود. روزهایی هرگز نمی‌تواند همنواز خوب ساکن­اش باشد و مزاحم سکونت و خانه‌کردن اوست. گاهی چیزی باید آنقدر واقعی ما را در برابر جهان بزرگ قرار دهد که با همة تلاش خستگی‌ها و نا امیدی‌ها، آنقدر کوچک شویم که هزار راه تازه پیش رویمان باز شود. چون حضور زیر آسمان پر ستارة شب، که امیدوارانه است. امیدی به آیندة نیامده و ناپیدا. آسمان فقط بزرگ نیست. بی انتهاست. پایان ندارد، و اینگونه است که پایانش منم و او به قدر تخیل من ادامه دارد. تخیل آزاد و بی‌انتهای آدمی هم خانه‌ای می‌خواهد و باید به ترتیبی در امکانی کالبدی خانه کند و پیوندی میانشان برقرار شود. آسمان هم بی‌انتهاست است و همین یقین به بی‌نهایتی، رازآمیزش می‌کند.  « شاید این مسئله‌ای متناقض باشد، اما همین بی‌کرانگی درون است که به عبارات جهان محسوس، معنایی واقعی می‌بخشد. » (‌گاستن باشلار ، بوطیقای فضا ، صفحة ۲۳۳)

چه بسیار شب‌هایی که سرخوشانه زیر نقش هزار ستارة شب، خیالمان رقصید و وسعت گرفت و خواستیم برویم تا بی‌نهایت‌ها. انگار در ابهام شب‌ها عمق این حرکت بیشتر می‌شود. وقتی ستاره‌باران است، مهتاب است، یا تاریکی مطلق. تخیل آدمی بی‌انتهاست و وجود آدمی نمود این بی‌انتهایی را طلب می‌کند و آن‌وقت طوری جهان را درمی‌یابد که گویی آسمان است که به نوایی گریزلن سر می‌دهد که بیا به بی نهایت من. شاید رازش هم همین باشد که آسمان هیچ وقت زشت نیست.

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

حافظ

 

آسمان سرخوش است. گاهی هم می گیرد اما گرفتگی اش هم مثل گرفتگی در و دیوار نیست. آسمان گرفته هم غم بی‌کرانی دارد و پیشش از خفگی خبری نیست. بی‌کرانی با خود حرکت دارد. خفگی ایستاست. آسمان مانند همان کهنسالِ فرزانه‌ای است که همه چیز را می‌داند. همه چیز را دیده است . هرچه شود به لبخندی از کنار آن می‌گذرد. می‌گذرد و می‌رود تا فرداهای تازه را ببیند. می‌گذرد که برود و ببیند که هیچ چیز هیچ جا تازه نیست. تا ما دریابیم که تازگی از ما و در ماست. و چقدر گاه به لبخند بزرگوارانه‌اش نیازمندیم. این تجربه خانه‌ای می‌سازد برای بازگشت و امیدی زنده به آینده‌ای بهتر و مدام به جلو می‌راند وقتی هربار باز می گوید بزرگ‌تر باش.

 « باطل‌ اباطیـل‌، همه‌ چیـز باطل‌ است‌. 

 انسان‌ را از تمامی‌ مشقّتش‌ كه‌ زیر آسمان‌ می‌كشد چه‌ منفعت‌ است‌؟ 
یك‌ دسته می‌روند و دسته‌ دیگر می‌آیند و زمین‌ تا به‌ ابـد پایـدار می‌مانـد. 
آفتـاب‌ طلوع‌ می‌كند و آفتاب‌ غروب‌ می‌كند و به‌ جایی‌ كه‌ از آن‌ طلوع‌ نمود می‌شتابد.

باد بطرف‌ جنوب‌ می‌رود و بطرف‌ شمال‌ دور می‌زند؛ دورزنان‌ دورزنان‌ مـی‌رود و بـاد به‌ مدارهـای‌ خـود برمـی‌گردد. 

جمیـع‌ نهرهـا به‌ دریـا جـاری‌ می‌شـود اما دریا پر نمی‌گردد؛ به‌ مكانی‌ كه‌ نهرها از آن‌ جاری‌ شد به‌ همان‌ جا باز برمی‌گردد. 
همه‌ چیزها پـر از خستگـی‌ اسـت‌ كه‌ انسـان‌ آن‌ را بیـان‌ نتوانـد كـرد. چشـم‌ از دیـدن‌ سیـر نمی‌شـود و گـوش‌ از شنیدن‌ مملو نمی‌گردد.

آنچه‌ بوده‌ است‌ همان‌ است‌ كه‌ خواهد بود، و آنچه‌ شده‌ است‌ همان‌ است‌ كه‌ خواهد شد و زیـر آفتاب‌ هیـچ‌ چیـز تـازه‌ نیست‌. 

آیا چیـزی‌ هست‌ كه‌ بگویند ببیـن‌ این‌ تازه‌ است‌؟ »

عهد عتیق / کتاب جامعه

 

کمی که به جاده‌ها بزنی، لا به لای پیچ و خم تپه‌ها و روستاها، جایی هم مردی هرروز صبح بیدار می‌شود، قدم زنان و با گام‌هایی قوی شیب روستا را رد می‌کند، از آخرین خانه هم می‌گذرد و تا پای رودخانه می‌رود، آبی به صورت می‌زند و تا خشک شود، بالا آمدن آفتاب بر دشت پیش رویش را تماشا می‌کند. جایی که رودخانه می‌کشد و چند تاب می‌خورد تا برسد به کنارة مزارع روستا و از آنجا که ایستاده هم جنگل و کوهستان پیداست و هم قبرستان که بر تپه‌ای نزدیک کنارة دیگر رودخانه جا خوش کرده است. قبرستانی که بسیاری از نزدیک‌ترین‌هایش در زمین آن‌جا خانه کرده‌اند. مرد تماشاکنانِ بالا آمدن آفتاب، زیر آسمان و روی زمینی است که می‌داند خانة همیشگی اوست. جایی که مدام شاهد مرگ و تولد است. خورشید غروب می‌کند و باز زاییده می‌شود و آن وقت صبح، وقتی که آسمان آبستنِ زایش نور شده است، حتما وقت بزرگی است. زیر آسمان، آفتاب که می‌تابد، دست می‌اندازد و ذره ذرة پوستش را گرم می‌کند، همین گرمی پوست تمام تنش را هم به بالا می‌کشد. تک تک اجزای آن سبک می‌شوند. تمام او می‌شود آن هزار ذره چرخان به سوی آفتاب. تکرار و تغییر مدام آسمان هربار به یادش می‌آورد که هرچه هست همان چیزی است که بر وجود او نقش خواهد بست، وگرنه بی‌شک زمین خانة ابدی اوست و بالا آمدن آفتاب آسمان را عمق می‌دهد و هرروز از او می‌خواهد که چنان زندگی کند و این زمین را به گونه‌ای شکل دهد که تجربه‌اش با آن و در آن چیزی عمیق‌تر، زیباتر و بهتر باشد. جایی که در آن زیبایی ابدی را جستجو کند . شاید به واسطة این تجربة مکانی در جایی هم میان خاطره و خیالِ خودش ، جایی میانِ مرگ و زندگیِ بی‌نهایتِ آدمیان زیر آسمان، چیزی باقی بماند.

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند

حافظ

اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر