×

جستجو

روایتِ روایتِ نهم: دورازة روشنِ تاریکیِ درون

بسیاری وقت‌ها دردی از عیبی درون آدمی است که یقین دارد فقط برای خودش است. از گفتنش شرم دارد و این کار نه تنها فایده ندارد که آن را ضایع می‌کند و از معنای عمیق‌اش برای او می‌کاهد. به این دلیل وی هیچ دیگری‌ای را قابل همراهی با آن تجربة کاملا شخصی نمی‌یابد. این دردها که یقین دارد درمان شدنی هم نیستند قطعه‌ای از وجود او هستند و جدا ناشدنی از آن. دردهایی که برای عیب و نقصانی که در خود می‌یابد پدید می‌آیند و غمی یگانه را برایش می‌سازند. عادت به نگفتنِ احساس‌ها و همیشه پر از این دست غم‌ها بودن، تنهایی شدیدی را بر سرش آوار می‌کند، اما مطلقا بدون چنین تنهایی‌هایی زیستن هم توهمی غیر واقعی است. به قول پدرِ حسن شش انگشتی در داستانِ کوتاه « نمازخانة کوچکِ من» از گلشیری: « همه دارند، هر کس را که نگاه کنی یک چیزی دارد، اضافه یا کم». همه دردی از تناقضی درونی داریم که در ماست، نمی‌خواهیم‌اش اما‌ جدا نشدنی است. خودِ خودمان است. هیچ کس نمی‌داندش، نمی‌خواهیم هم بداند و هروقت که کسی دانسته آن را، تنها به آزارمان اضافه کرده است. این وقت‌ها فرو می‌رویم و در خود پنهان می‌شویم. از همه جهان فاصله می‌گیریم و به دنبال عزلتی می‌گردیم بی هیچ غیری. دنبال امیدی لا به لای این تناقض‌های درونی می‌گردیم و نیروی بزرگتری را جستجو می‌کنیم که بتواند این عیب نخواسته را هم در وجود ما بودنی و ماندنی کند. تجربة عشق، مرگ و نیستی یا فهمِ هستی بزرگتری در تجربة معنوی برای بسیاری چنین کارکردی دارند. با ذاتِ عظیم، در خود متناقض و مهم‌تر از همه حیرت‌انگیزشان، جایی هم برای تضادهای درونی ما باز می‌کنند.

ز فرزین بند آن رخ من چه شهماتم چه شهماتم

مکن ای شه مکافاتم مکن ای شه مکافاتم

دلم پر گشت از مهری که بر چشمت از او مهری

اگر در پیش محرابم وگر کنج خراباتم

مولانا


شخص این وقت‌ها در خود فرو می‌رود. دیگر هیچ چیز از جهانِ بیرون نمی‌خواهد جز گوشه‌ای که در این سفر درونی برای یافتنِ مستحکم‌ترین هستة متراکم عاطفیِ درونش یاری‌اش دهد. نه تجربه‌ای واقعی و محسوس و نه روشنی بخشی‌هایی از جنس خیال هیچ یک به کارش نمی‌آیند. فقط می‌خواهد در جهانِ درون خود، با همه تضادها و درهم ریختگی‌هایش تنها باشد. شاید در لایه‌های وجوداش شرری از ناشناخته‌ای عظیم بیاید که این درد را آرام کند و به جهان واقع بازش گرداند. به دنبالِ شعله‌ای است میانِ لذت و سرخوردگی. معنایی درونی که بزرگوارانه به او حق بخشش دهد و به یادش آورد که آدمی است دیگر، وجودش به عیب سرشته است و راهی نیست جز پیش رفتن و پیش رفتن. وقتی می‌یابد اش، آن وقت است که تمام آن تصاویر متصل کنندة وجودش به مکان که واقعیتِ زیستنِ لحظات را سرشار می‌کنند، تمام آن خانه روشنان، آن خیالات روشن‌کنندة هستی بخش که نیروی خانه‌کردن به او می‌دهند باز جان می‌گیرند و خانه را جایی بودنی و ماندنی می‌کنند. از این روست که خانه اگر گوشه‌ای داشته باشد برای تنهایی، جایی که دروازه‌ای شود برای فرو رفتن در خود، اوقاتی همنشین خوشی برای درونِ سرگشتة ساکنش خواهد بود.

جاهای کوچک و ساده طبقة همکف که ساکنشان پا بر زمین بی‌نهایت دارد، با گوشه‌هایی گرد شده که به درون هدایت‌اش می‌کنند و اوقاتی از روز نوری در آن‌ها می‌تابد و حضور بودن در زیرِ آسمان را در آن تجربه مکانی یادآوری می‌کنند، یا پناه‌گاه‌هایی که در طبقة بالا هستند و صورت‌های خیالی بسیار زیر زمین را به آن‌ها راهی نیست، تجربة این سفر درونی را در خاطراتی نقش می‌کنند. جاهای ایمنی که کودکان به خوبی می‌شناسند وقتی که در زیر میز‌ها یا پاگرد پله‌ها بازی می‌کنند و مکان را با قد و قوارة خودشان و بازیشان اندازه می‌کنند. این گوشه‌های روشن، تاریکی و درد درون را پیش چشم می‌آورند. همانگونه که هستیم بی هیچ شعار و نمایشی خودِ خودمان را که بهتر از هر کس دیگر می‌شناسیم‌اش. یادمان می‌آورند که این عیب، این سرخوردگی، این انگشت ششم کوچکِ پای چپ که چنین مایة شرمساری است اگر نبود، آن وقت همه چیزمان برای دیگران گفتنی می‌شد. وقتی که هست رازی داریم ناگشوده در آن لابه لای زندگیِ هرروزه، رازی برای احساس نیاز به معنایی بزرگ تر و با خود نشستن. اتاق‌های کوچکِ کنار بهارخواب‌ها و پشتِ‌بام‌ها، کنج‌های بسته‌ترِ رو به قبلة اتاقِ مادربزرگ‌ها که از پنجرة چوبیشان چشم‌اندازی به حیاط دارند و بویی که از خاطرة گذشته بر آن‌ها مانده، با کوچکی‌ای که به امنیت همراه می‌کنند و سدی که بر خیالات پریشان می‌کشند، تجربة چنین محرابی را پدیدار می‌کنند: تجربة کشفِ کیفیتِ انزوا.

« گفتم: ببین عزیزم تو می‌توانی بگویی چرا از ابر خوشت می‌آید؟

گفت: خوب، برای این که زیباست، مثلا مرتب شکل عوض می‌کند.

گفتم نشد، دقیق نیست.

و دلم می‌خواست می‌توانستم بگویم: برای این که انگشت ششم دارد.

می‌گفت پس چرا ساکت شدی؟

می‌گفتم: برای این که یک چیز اضافی دارد، چیزی که اگر هم فکر کنی آهان تمام است، شکل نهاییش همین است، می‌فهمی که نیست، یا همین حالاست که شکل عوض می‌کند».

بخشی از داستانِ کوتاه نمازخانة کوچک من / هوشنگ گلشیری

۱. «خانه روشنان» نام داستان کوتاه و خواندنی دیگری از هوشنگ گلشیری در کتاب نیمة تاریک ماه است که راویانش خیالات روشنی بخش خانه اند. از دوستان عزیزم داوود و آذر که آن را به من معرفی کردند بسیار ممنونم.
اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر