×

جستجو

روایتِ روایت اول : خود، خانه، جهان

باده از ما مست شد نی ما از او

قالب از ما هست شد نی ما از او

مولانا


یک هفته­ ای بود که در سفر بودم و بالاخره داشتم به خانه بر می ­گشتم. تنها پشت میز دو نفرة تریای سالن انتظار نشسته بودم. منتظر بودم بلندگو درِ خروجی پرواز تهران را اعلام کند. هرچند، یک ساعتی مانده بود و زود به فرودگاه آمده بودم و فعلا وقت داشتم. با خیال راحت هدفون را در گوشم گذاشتم تا چیزی گوش کنم. یک لیوان چای گرفتم و دفتر سفید و تازه­ ای که برای همین خریده بودم را جلویم باز کردم.  می ­خواستم شرحی بنویسم بر روایت اولی که سیمین از هم­صحبتی و گفتگوهایمان با ساکنان خانه ­ها و تجربة خودش از زندگی در آن­ها نوشته بود. اما چقدر همیشه این شروع کردن کار سختی است. انواع نگرانی­ها دارد و مهمترین ­اش این که مدام با خودت می ­گویی واقعا این نقطه جای خوبی برای شروع است؟ یا بروم از جای دیگری شروع کنم؟ این ترس و نگرانی باعث می ­شود که هرکار که می­کنی فقط شروع نکنی و باز از این­جا به جای دیگری بروی. شروع همیشه نیرویی درونی می­ خواهد. ایمان و اعتماد به نفسی که مطمئن ­ات کند که دقیقا همین­جا، همین کلمه، همین موضوع، خوب است، تو فقط ادامه بده. این نیروی درونی را پیدا نمی ­کردم و تنها می ­دانستم می خواهم دربارة خانه بنویسم و کیفیتی از خانه که روایت اول شرح می ­دهد، از خانه کردن در جایی و « در خانه بودن ».

خیلی وقت­ها موقع نوشتن از خانه دوست دارم و دستم می ­رود که بداهه­نوازی محمدرضا لطفی در کاخ نیاوران را گوش کنم، حس می کنم کمک ­ام می ­کند. شاید چون می ­دانم که او هم بعد از سال­ها دوری از خانه، موقع بازگشت تازه­ اش این قطعه را زده است، شاید هم به خاطر موسیقی رقصانش که گاه بالاست و گاه پایین، گاه تند است و گاه آرام، نمی دانم شاید هم خرافه ای باشد فقط به خاطر علاقة شخصی که به خود محمدرضای لطفیِ دارم. چه فرقی می کند؟  درد و وسواسی است که هر موسیقی دیگری مزاحم کار و نوشتنم م­ی شود به جز همین بخش دوم از کنسرت کاخ نیاوران. و چه هنرمندانه و زیباست. همین که آهنگ شروع شد، وضعیت من و میز و آدم­ها هم تغییر کرد.

آرام و راحت شدم، دیگر نگران چیزی نبودم. پشت میز نشسته بودم و چایم را می ­نوشیدم و با ضربه ­های سه تار و تمبک در گوشم این طرف و آن طرف می­ شدم، قدری از بقیة جهان فاصله گرفته بودم و انس بیشتری بین خودم و میز حس می ­کردم، میز من و جهان بیرون از من را به هم گره زده بود و دوستش داشتم. صندلی­ نرم و راحتی بود و رویش کمی لم داده بودم. میز چوبی مربع شکل جلویم هم واقعا از سلیقة کافه ­­های فرودگاهی بهتر بود و از بودنش در آن­جا ذوق زده بودم. دست­هایم را روی میز گذاشته بودم و می ­دانستم اگر کسی بخواهد روی صندلی رو به رویی بنشیند از من اجازه خواهد گرفت. در آن موقع، میز کوچک کافة فرودگاه را جای خودم کردم، قلمروی شخصی­ ام که یقین داشتم کسی بی­ اجازه به آن وارد نمی ­شود. آدم­ها را تماشا می ­کردم که می ­آمدند و می ­رفتند. گاه نگاهی گذرا به من و میزم می ­انداختند، گاهی هم اصلا حضور من را حس نمی­ کردند. نه قضاوتشان برایم مهم بود و نه پریشانی و ناایمنی از حضور آن­ها حس می­کردم.  میز را خودی کرده بودم. گویی سمت چپ­ اش ادامة طرف چپ تن من بود و سمت راست ادامة طرف راستم. در آن دقایق، اتفاقاتِ میز، اتفاقات من هم بود. میزِ کوچک کافه­ ای در سالن انتظار فرودگاهِ شهری دیگر، پنجرة من به جهان بیرون بود و من در آن خانه کرده بودم. رابطه ­ای که از تناسب میان « خود » و « بدن » می ­شناختم بسط پیدا کرده بود و در چیز دیگری از جهان باز پدیدار شده بود.

خانه کردن پیش از هر چیز ایجاد همین رابطة میان « خود » و « جهان » است. رابطه­ ای که آدمی به قوت نیروی تخیل میان این مکان و خودی که می ­شناسد برقرار می ­کند. نیرویی است که باعث پدید آوردن لحظاتی متناسب میان من و جهان است. ما بعضی وقت­ها محل کار یا مدرسه را « چون خانة خود » می ­یابیم. منظور ما از این حرف هم همین است. هنگامی که  جایی را مناسب برای « خود »- این معنای درونی - می ­فهمیم و مجموعه خصایص مکانی ویژه­ای را در آن تجربه می ­کنیم، در آن خانه می­کنیم.

این تجربه در اولین تناسبی که آدمی میان « من » و «جهان» بیرونی برقرار می­ کند هم دیده می­شود. انسانِ بدنمند ابتدا این رابطه را میان خودِ درونی و بدنش برقرار می ­کند و جسم ­اش را متناظر با « من » می ­یابد و در خیال می آورد. اما این یک تناظر خیالی است و اگر مثلا کسی دست راست خود را در تصادفی از دست بدهد یا از کسی که این اتفاق تلخ برایش افتاده بپرسیم که آیا پس از این ماجرا احساس کرد که از « خود » متصلی که از کودکی تا امروز می ­شناخت هم چیزی کم شد و هویتِ او در لحظة این اتفاق تغییری کرد؟ مطمئنیم که پاسخ منفی است و با این که فرد در اعمال بعدی دچار مشکلاتی خواهد بود و تجربه ­های تازه ­ای خواهد داشت اما تا مدت ­ها هنوز فکر می­ کند آن عضو را دارد و در نظرش می ­آورد. اینطور درمی ­یابیم که « خود » بر اساس تمام تجربه ­ها و خاطرات پیشین ساخته شده و انسان به واسطة تخیل­اش و با هر تجربة تازه تغییراتی در آن ایجاد می­ کند. گاه این تغییرات زیاد است و گاه کم. گاه خوب است و گاه بد. تناسبی میان انگیزه ­ها و خواست­ های درونی و جهانِ بیرون لازم است تا آدمی جهان را خانه­اش بیابد. رابطة عاطفی که در اولین تجربه ­های زندگی در رابطة با مادر و پدر ساخته شده و پس از آن خانه است که چنین معنایی می ­یابد. کالبد خانه هم چون ادراکاتِ تن بر خاطرات ما از زندگی اثر می ­گذارد و گویی خودش هم مانندِ امتداد بدن ما ادراکاتی دارد. خانه هم با پنجره­ ها و بلندی­هایش جاهایی را می­ بیند، با قرارگیری­اش در کنارِ کوچه و همسایه ­ها چیزهایی را هر روز لمس می ­کند و به این ترتیب با ویژگی­ های کالبد و مکانش تجربة ما از زندگی را دستخوش تغییر می­ کند.

کیفیت خانه همان چگونگی تناسب میان خواست­ های درونی و امکان­های مکان است. این که از چه زوایایی بر این تناسب می ­توان نظر انداخت و آیا این امری واحد است یا ویژگی ­هایی متکثر را در شرح روایت­های بعدی می ­بینیم. روایتِ اول دربارة نسبت میان جای خانه در محله و خاطراتی از زندگی است که به واسطة این جا ساخته می­ شود، دربارة نسبت میان خانه و زندگی پدید آمده در آن و کیفیتی که نیرویی عاطفی برای نشاندنِ « خود » بر کالبدی از سنگ و آجر ایجاد می ­کند. کوچه ­ها و مغازه­ هایی که با تمام خاطراتی که می ­سازند در تجربة راوی از زندگی دخیل اند. آدمی می­ خواهد که خانه جایی امن برایش باشد و در تعامل روزمره با غریبه ­ها و شهر این امنیت را دریابد. خانه­ ای که جدا از کوچه و محله و مغازه­ ها باشد، رها شده و بی اتکا در محیط کلان­تر از خود حس شود، این خانه جای امنی برای قرار دادن « من » بر آن نیست، احتمال خطر همیشه می­رود. اما خانه­ ای که با ارتباط روزمره و فعالش با کوچه­ ها و مغازه­ها و همسایه ­ها حضور آن­ها را ایمن می ­کند، با جهان در صلح و دوستی است. همچنین نسبت میان خواست ­های خود و خانه را با تغییراتی که برای تناسب بیشترِ آن با زندگی در کالبد بنایی آن ایجاد می ­شود خانه را به لباسی شبیه می­ کند که به قد و قوارة زندگیِ در آن در می ­آید و مدام تغییر می­ کند. با ازدواج عمو  بالکنی اضافه می­شود، آشپزخانه ­ای فرو می ­ریزد و خاطرة پا برهنه دویدن بر موزائیک­ های داغ و آفتاب­دیدة حیاط، مثل هر لمسِ دیگر انگشتان از جهان در کودکی راوی باقی می ­ماند. رابطه ­ای شبیه به نسبت میان « خود » و « بدن » ، میانِ « زندگی » و « خانه » پدید می ­آید و تجربۀ « در خانه بودن» ساخته می ­شود.

این روایت دروازه ­­ای برای نزدیکی بیشتر به معنای تجربۀ « در خانه بودن » و همذات­ پنداری بیشتر با راویانِ آن است. معنایی که با وجود اشتراک­ های وجودی و فرهنگی برای هر فردی دارای ویژگی­هایی منحصر است. روایت­ های بعدی که از مجموعه مصاحبه ­ها و حضور در خانه ­ها نوشته شده همگی به دنبال نزدیکی به این کیفیت از وجوهِ مختلف است. وجوه مختلفی که از تجربه ­های مختلف انسانی- مکانی ساخته شده است.

بلند گو اعلام کرد که مسافران تهران برای سوار شدن به هواپیما به خروجی دوازدهم بروند و لطفی به آخر­های قطعه رسید و قصة من و میزم هم تمام شد. این موقع بود که تازه فهمیدم چرا این موسیقی را اینقدر برای وقت نوشتن از « در خانه بودن » دوست دارم، وقتی که خواند:

باده نوشیدن به کام جان خوش است

جان فشاندن بر رخ جانان خوش است

لب نهادن بر لب جانان به کام

روی بر رویش در این دوران خوش است

با گل رویش گلستان بس نکوست

بی گل رویش چه در زندان خوش است

راز گفتم گه به ابرو گه به چشم

دوست را با عاشقان پنهان خوش است

پیش رویش، پیش رویش در بهار بوستان

های و هوی و نعرۀ مستان خوش است

۱. بخش هایی از این نوشته برگرفته از مقالة « خانه نماد خویشتن » از کلر کوپر مارکوس است که در پژوهشی روانشناسانه به سراغ ساکنان خانه‌هایی رفته و تجربۀ آن ها را با استفاده از تئوری یونگی شرح داده است.
اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر