×

جستجو

آدمی نیازمند تغییر مختصات وجودی خود نسبت به گذشته است تا به این ترتیب معنایی غنی تر از زندگی بیابد. پوست انداختنی که در آن به مدد نیرویی درونی، از خود بیرون جهد و فراتر از هیچستانِ پوست مردة اش به نظمی تازه تمام گذشته را بنگرد. او نیرویی برای رهایی از بند می خواهد. بند تعلقاتی پوسیده به جسد تمام اولین­ پیوندهایی که روزی معنایی داشته اند، اما اکنون و در گذر جریان زندگی، تنها علت باقی مانده برای وجودشان همین اولین بودن آن­هاست. اولین پدر، اولین مادر، اولین خانه، اولین عشق، اولین جهان. تعلق و پیوند به اولین ها، پیوند دردناکِ خوشی است. سوگواریِ مدام برای خوبِ از دست رفته. دردِ خوشی که هر آنچه را نه در هدف و غایتش، که در تجربة بکرِ آن بهتر می داند. گویی از یاد برده که جهان هر دم غیر از گذشته است. صرف اولین یا قدیم بودن، آن تجربه بهتر نیست. بهتر بودن یک تجربه، در نسبت آن با همین دم از زندگی است. آنچه که در مراسم سوگواری ابدی برای اولین ها به فراموشی سپرده می شود: اکنون و اینجا.

تولد دوباره، رها کردن هویت خود ساخته­ ای است که وحشت از تنهایی و بی کسی، جرئت جدایی از آن را از فرد می گیرد. هویت به تمامی از گذشته و با مصالح گذشته ساخته می شود اما گذشته به تمامی صرف این مسئولیت مهم اش، خوب نیست. تمام گذشته اتصال زیبایی به این دم از زندگیِ من ندارد. گذشته پر است از گره های ناگشوده و بیمار من، پر است از پریشانی ها و رنج هایی که با خود حمل می کنم. آدمی هم چون تمام حیوانات به وجود آن ها شرطی می شود. واقعه­ ای لازم است تا  آن را به تمامی به من بنمایاند، مرا بر بالای تپه های گذشته بنشاند تا بتوانم روایت معنادار تازه­ ای، در نسبت خود و گذشته طرح ریزم. تجربة پر شور هنری، تجربة رها شدن از مجموعة پیوندهایی مرده و طرح ریزی تازة گذشته در نسبت با خود است. تلاش ابدی برای معنا دادن به این جهانِ هر لحظه پوچ و پست شونده. دوستی با جهان، دوست داشتنِ دوباره و دوبارة هر لحظه از آن است. دوستی، تاب عادت ندارد. در چنین تجربه­ ای تمام جهان چنان معنای قدرتمندی در روایت زندگی می یابد که گویی همه چیز عالم دست در دست هم داده تا این لحظه و این جا برای من چنین شود. جهانِ بی اعتباری که تمام گذشته اش می تواند در لحظه ­ای تهی از معنا شود، سامانی تازه می یابد و معنایی فراتر از تمام بودنِ تا این لحظه را می نمایاند. چیز تازه ای در جهان رخ می دهد و خیالِ خلاق معنای تازه ای بر آن می نهد و افق هایی گشوده از آینده رخ می نماید. رویدادی که در آن جهان و فرد به هم می آمیزند و با رقص سرخوشانه شان یادآور می شود که تو بیش از آنچه می دانی هستی. وجودِ تو بیش از آگاهی ات نسبت به این جهان است.

عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک

می رود و می رسد نو نو این از کجاست

نو ز کجا می رسد کهنه کجا می رود

گرنه ورای نظر عالم بی منتهاست

روز نو و شام نو باغ نو دام نو

هر نفس اندیشه نو نو خوشی و نو غناست

چیست نشانی آنک هست جهانی دگر

نو شدن حال ها رفتن این کهنه هاست

مولانا، دیوان شمس، غزل ۴۶۲

۱. این متن طرح پرسشی در نسبت میان هنر و معنای زندگی است که وام دار اندیشه های آرش نراقی در « سنت و افق های گشوده » کاری از نشر نگاه معاصر و« جهان نگری » از کارل گوستاو یونگ ترجمة جلال ستاری از انتشارات توس است.
اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر