×

جستجو

کمدی معماری : شرح سفر دلیرانه خدای معماران به سرزمین پارس‌ها | قسمت ۱: فرمان اوسیریس، در جستجوی کانسپتِ کانسپت‌ها

در کارگاه نشسته بود و در تاریک روشن نور شمع به طرح مقبرۀ زوسر مرحوم فکر می‌کرد. دوست داشت وصیت زوسر را عملی کند و مقبره‌اش هم مثل خود او که در زندگی همیشه سعی داشت فرق کند، با این مصطبه‌های تکراری که قرن‌ها ساخته بودند فرقی داشته باشد. زوسر مرحوم خیلی اهل فرق داشتن بود و در زندگی‌اش همیشه جوری خاص لباس می‌پوشید و حتی با لحن متفاوتی حرف می‌زد و راه می‌رفت که مردم بین این همه دودمان و پادشاه از مصر اولیه تا امروز او را تشخیص دهند. تمام عشق زندگی‌اش این بود کسی در بازار به دیگری بگوید: « زوسر را می‌شناسی»؟ او بگوید:« می‌دانم فرعون‌زاده‌ای چیزی است، دقیقا نمی‌دانم کدامشان است». او هم بگوید: « همان پادشاهی که موقع راه رفتن دست‌هایش را به پشت کمر و جلوی صورتش می‌آورد است دیگر» . بعد هردو یکی از دست‌ها را جلو بیاورند و دیگری را پشت کمر ببرند و در حالی که با زاویۀ نود درجه از مچ و آرنج خمشان کرده‌اند خوشحال از کادر خارج شوند. اگر این صحنه را می‌دید قند در دلش آب می‌شد. حتی برای شهرت بیشتر سبک خاص راه رفتن خودش، دستور داده بود گارد ویژۀ نیروهای تحت فرمانش با آن ماسک‌های گرگ‌نمای خوفناکشان که برای شباهت به سپاه اوسیریس بر صورت می‌زدند، در شهر این‌طور راه بروند. خدا بیامرزدش کمی تلطیفشان کرده بود اما بیچاره خودش هفتۀ پیش که داشت در یکی از معابد ستوندار این راه رفتنش را تمرین می‌کرد و چیزهای تازه‌ای به آن اضافه می‌کرد، وقتی تلاش کرده بود سرش را روی زمین بگذارد و پاهایش را بچرخاند و حرکت کند، چنان به ستونی خورد که تمام معبد رویش ریخت و در دم مرد. کسی نمی‌داند پرواز کرد یا نه اما حالا ایمحوتب معمار مانده بود و ساخت مقبره‌ای برای این پادشاه خاص. او می‌توانست یک مقبرۀ عجیب با شکلی پیچ خورده بسازد اما مطمئن بود که مردم باز زوسر بیچاره را مسخره می‌کنند. بارها دیده بود همان شکل راه رفتن را چقدر در محافل خصوصی دست می‌اندازند و فقط از ترس جان و حملۀ نیروهای ویژه در جمع کسی بلند بلند به آن نمی‌خندد. اصلا مسخره کردن زوسر به کنار او را هم مثل آن شاه فقید انگشت‌نما می‌کردند. کلافه و خسته در آن تاریکی دم صبح مانده بود چه چیزی بسازد که هم مردمْ مقبره بدانندش و هم وصیت مرحوم بر زمین نماند. چند مصطبه روی پاپیروس‌هایی کشیده بود و چندتایی را هم به یاد زوسر مچاله کرده بود و رویشان خط خطی کرده بود تا فرق کنند. قطعا اگر زوسر این‌ها را می‌دید به همان شکل خنده‌های ابداعی خودش که کم از شیهه نداشت از شادی ضعف می‌رفت. اما خوشبختانه دیگر نبود که گیر بدهد همین‌ها را بساز.

ایمحوتب از جایش بلند شد. به طلوع خورشید چیزی نمانده بود و باید تا ظهر طرحش را ارائه می‌کرد، یک هفته از مومیایی کردن جسد می‌گذشت و همه منتظر شروع کار مقبره بودند. تصمیم گرفت کمی کارگاه را مرتب کند و بعد ادامه دهد. آبی برای خودش ریخت و فریاد کشید: «هوروس انجیب! تنبل بی‌خاصیت تن لش‌ات را از زمین بلند کن بیا کمی معماری یاد بگیر! تو برای خوابیدن آمدی وردست من شدی مفت‌خور؟» انجیب، معماربچۀ جوانی بود کمی چاق و کوتاه، با صورتی سرخ و گوشتالو و همیشه خسته. با فریاد استاد از خواب پرید و به سختی خودش را از زمین بلند کرد و به میز کار رساند. نور مهتاب از پنجره بر میز افتاده بود. ایمحوتب گفت:« پاپیروس‌ها را مرتب کن. مرتب کردن آن‌ها فن مهمی است که تا سال‌ها لازم‌اش داری، بعدا می‌فهمی که چقدر مهم است». انجیب مشت‌های چاقش را بر چشم کشید و شروع کرد. همین که اولین پاپیروس مچاله را برداشت چشمانش به میز خیره ماند. کمی مبهوت ماند و بعد گفت: « استاد! این طرحتان فوق‌العاده است! قطعا الهامی غیبی از اوسیریس آن را پدید آورده‌است» ایمحوتب از چاپلوسی‌های انجیب خیلی خوشش می‌آمد و اصلا به همین خاطر بین خیل مشتاقان فقط او را به دستیاری پذیرفته بود اما الان حوصله‌اش را نداشت. گفت :« می‌دانم پسر، کارت را بکن». اما انجیب انگار اصلا نشنیده باشد ادامه داد:« این طرح شما را جاودان می‌کند استاد». ایمحوتب کلافه گفت:« چه می گویی؟ خودم می‌دانم هیچ کدامشان هنوز شایستۀ زوسر خاص ما نیست، کدام را می‌گویی؟» و پای میز رفت. چیزی که روی میز دید باورکردنی نبود. پنج مصطبه با اندازه‌های مختلف روی هم بودند و شکلی مثلثی پدیدآمده بود. پنج پاپیروس روی هم افتاده زیر نور مهتاب این شکل را ساخته بود و انجیب فکر کرده بود طرح استاد است. اما واقعا هم چیز خاصی بود و در عین حال قابل پذیرش برای عموم و هم یادآور مثلث « رع » خدای آفتاب. طرح را بر پاپیروسی تازه کشید و پیش از آن که انجیب بفهمد چه شده است فرستادش سراغ صبحانه و گفت:« یک معمار بزرگ همیشه صبحانه مفصلی می‌خورد. سال‌ها بعد اهمیت این را به خوبی خواهی فهمید انجیب. فعلا بپر دوتا نان داغ بگیر» (تصویر ۱)

طرح پذیرفته شد و ساخته شد و وقتی در ظهر افتتاح مومیایی زوسر را بر آن گذاشتند و همه مردم جمع شدند،گوشه‌ها و نوک هرم چنان بر چلیپای شرق و غربِ حرکت خدای آفتاب و شمال و جنوبِ نیل منطبق شد که همه را نیرویی الهی گرفت و بی‌اختیار بر مقبره تعظیم کردند. ایمحوتب که صحنه را دید فریاد کشید:« این از الهام اوسیریس به من بود» و جمع جوگیران بلند شدند و به او هم تعظیم کردند. چنان شادی و غروری بعد از این اتفاق گرفت‌اش که در مراسم اهدای جایزۀ فرعون به مقبرۀ برگزیده سال که به افتخار او ترتیب داده بود شرکت نکرد و انجیب را فرستاد که جایزه را بگیرد و خودش مهمانی‌ای با حضور معماران و سازندگان برگزیده شهر در کارگاهش ترتیب داد. در مهمانی آنقدر نوشیدند و شادی کردند و عقل را زایل نمودند که خود ایمحوتب چندین بار ستون‌های ابلیسک را مسخره کرد و گفت اوسیریس خلاقیت نداشته که چنین چیزهای خامی را برای تقدیسش خلق کرده است. کمی بعد از نیمه‌شب مهمانان رفتند. ایمحوتب در محوطه کارگاه تلوتلوخوران قدم می‌زد که انجیب آمد و جایزۀ فرعون را که یک کیسه پر از طلا و گردنبدی زیبا بود به او داد. ایمحوتب گفت: « به فرعون می‌گفتی دیگر من باید به تو نشان تقدیر بدهم نه تو به من مردک غیرخلاق!» و بعد ادامه داد: «رویت را آن طرف کن انجیب، خیلی نوشیده‌ام و باید پشت یکی از همین ستون‌های ابلیسک تکراری خودم را راحت کنم. بلکه اوسیریس هم به خودش بیاید و کمی تنوع ایجاد کند». وقتی برگشت دید خبری از انجیب نیست. در همان حال نیمه‌هشیار کمی این طرف و آن طرف را گشت و حدس زد انجیب به کارگاه رفته باشد. به سمت کارگاه راه افتاد که صدایی شبیه به زوزۀ گرگ شنید. یک لحظه فکر کرد نوشیدنی زیادی سنگین بوده و بهتر است برای مهمانی‌های بعدی از فرد دیگری تهیه کنند اما چند قدم دیگر که به کارگاه نزدیک شد به وضوح دید که چند گرگ‌نما انجیب را گرفته‌اند و کتک می‌زنند. فاصله‌شان تا او بیش از ده متر بود و تصمیم به فرار گرفت اما گرگنماها او را دیدند و با صداهایی عجیب جهشی ناگهانی کردند و ده متر را پریدند و پشتش روی زمین فرود آمدند. فهمید که کارش درآمده و این‌ها خود سپاهیان اوسیریس‌اند و نه گارد ویژۀ مسخرۀ زوسر مرحوم. (تصویر ۲)

استاد معمار و شاگرد را جلوی کارگاه روی زمین نشاندند. یکی از گرگنماها تبری بزرگ در دست داشت که قطعا برای گردن زدن آن‌ها بود. انجیب احمق که هنوز نفهمیده بود این‌ها گارد زوسر نیستند خواست فرار کند که یکی دیگر دستش را گاز گرفت و قسمتی از ساعدش را خورد. طفلک زار زار گریه می‌کرد. جلاد تبر را بالا برد. ایمحوتب برق نوکِ تیزش را در مهتاب دید. کارش تمام بود. چشمانش را به هم فشرد. صدای پایین آمدنش را شنید اما چیزی با او برخورد نکرد. چشمانش را باز کرد. گرگنما تبر را بر زمین کوبید و از شکاف آن موجودی شبیه انسان اما با پوستی سبز آبی و به ارتفاع ده متر در میان دودی سفید ظاهر شد. اوسیریس بود، فرزند زمین و آسمان، خدایی که اولین شهرها را ساخت. از بزرگترین خدایان مصر. اوسیریس با نگاهی نافذ که تا اعماق فکر را می‌خواند، ‌مستقیم بر چشمان ایمحوتب خیره شد و با صدایی خیلی خشدار و شبیه به صدای گرگنما‌ها گفت: 

« ایمحوتب پسر هاپو! پس تو معتقدی که من باید در ساخت و سازم خلاق‌تر باشم؟ مردک جوگیر من که می‌دانم شانسی آن مقبره را ساختی. می‌روی پشت ابلیسک من خودت را راحت می‌کنی بی چشم و رو؟ فکر کردی در این سرزمین ساده و چلیپایی، چند مصطبه را روی هم چیدی و بر جهات جغرافیایی گذاشتی دیگر خدا شدی؟ آخر این هم شد کانسپت؟! سال‌ها بعد مردمانی می‌آیند که در یک صبح تا ظهر از مصطبه‌ّها به هرم زوسر برعکسی با دو کره در بالا و پایین آن می‌رسند که از همه جایش دود و نور می‌آید و هر خط آن به جهت ویرانۀ شهری و ستاره‌ای و کهکشانی‌است و همزمان بیانگر گزاره‌ای فلسفی و آن را هم تکراری می‌دانند».

ایمحوتب گفت: « عجب ایدۀ خلاقانه‌ای! »

اوسیریس گفت: « دهنت را ببند. دو راه بیشتر نداری. یا همین جا گردنت را می‌زنیم یا باید بروی به جایی که من می‌گویم و در آن‌جا معماری کنی و کانسپتِ کانسپت‌ها را بیابی. اگر این گونه برگشتی جاودان خواهی شد و در میان خدایان خواهی آمد و اگر نه تا ابد در همان جا می‌مانی». ایمحوتب گفت : « این جا کجاست ؟» اوسیریس گفت : « گفتم دهنت را ببند. شهری پر از ساختمان و معمار که بسیاری از آن‌ها مثل تو هستند». دستی تکان داد و بر زمین سوراخ دایره‌ای بزرگی ایجاد شد. در اعماق آن شهری عظیم و زشت پر از ساختمان‌های کج و و معوج پیدا بود. همه جا را مهی خاکستری گرفته بود. ایمحوتب فریادی کشید و گفت: « کانسپتِ کانسپت‌ها در جهنم است؟ لطفا همان گردنمان را بزنید» اوسیریس گفت:« این تهران در سرزمین پارس‌ها است. متاسفم اینجا تو تصمیم نمی‌گیری، نوکرت را هم با تو می‌فرستیم. به کارت می‌آید، سال‌ها بعد اهمیت این را به خوبی خواهی فهمید!» و قاه قاه خندید و ادامه داد :« فقط اگر بدون کانسپتِ کانسپت‌ها برگردی تا ابد شکنجه خواهی شد» دست و پای هردوشان را گرفتند و در سوراخ روی زمین پرتشان کردند. آخرین لحظات ایمحوتب از داخل حفره فریاد کشید: « چطور برگردیم؟» اوسیریس و گرگنماها از آن بالا نگاهشان می‌کردند و آرام و هماهنگ دست تکان می‌دانند. اوسیریس با لبخندی گفت : « دهنت را ببند » (تصویر ۳)

 .....................................................

مسئول ثبت تازه‌وارد‌ها با کاغذ و خودکاری در دست پرسید: اسم تو چیست؟ 

گفت: ایمحوتب.

گفت : درست حرف بزن این چه لهجۀ مسخره‌ای است؟ ایمان چی؟

تکرار کرد: ایمحوتب پسر هاپو.

گفت: به بابات کاری ندارم. بیا ایمان محتب این هم کارت تو. مراقب باش گمش نکنی وگرنه برت می‌گردانند افغانستان دوباره و ممکن است آن جا از سرما بمیری.

گفت: من از مصر آمده‌ام.

گفت: حالا هرجا، بعدی (تصویر ۴)

(ادامه دارد...)

اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر