×

جستجو

ماجرای من و معماری ایرانی

پلان یک: حس ناخوشایند طاق و آجر
تا پیش از ورود به دانشگاه، به عنوان نوجوانی که اغلب سالهای زندگی‌اش را در اهواز، شهری مدرن و گره خورده با صنعت و نفت، گذرانده بود؛ تنها مواجهه من با معماری سنتی ایران به سال‌های کودکی و سفرهای کوتاه و گاه و بیگاه به شوشتر بازمی‌گشت. شهری زیبا و کهن در شمال خوزستان که مامن خویشاوندی تنها بود و ما هرازچندگاهی برای پر کردن اوقات تنهایی به دیدارش می‌رفتیم. اما در تمام این سال‌ها شوشتر زیبا و تاریخی برای من شکنجه‌گاهی بود آجری با سایه‌های تند طاق طاقی‌ها، که هربار پس از چندین ساعت سفر جاده‌ای در گرمای طاقت‌فرسای خوزستان با امکانات محدود دهه شصت، و با احساس ناخوشایند سردرد و گرمازدگی و بیماری به آن می‌رسیدم. به این ترتیب تا سال‌ها بعد هر تصویری از ترکیب طاق و آجر و خورشید، با تداعی تمام خاطرات ناخوشایند کودکی، حسی از سرگیجه را در من ایجاد می‌کرد.
 
پلان دو: اصفهان: رنج یک انتخاب
سال 76 در کنکور سراسری شرکت کردم و از میان 100 گزینه ممکن برای انتخاب رشته تنها چهار گزینه را انتخاب کردم. در واقع می‌توان گفت یک گزینه را انتخاب کردم؛ کارشناس ارشد پیوسته معماری در چهار دانشگاه شهر تهران. محاسباتم درست از آب درآمد. در دانشگاه هنر تهران پذیرفته شدم؛ اما یک چیز را درست محاسبه نکرده بودم: دانشکده معماری دانشگاه هنر تهران در شهر تاریخی اصفهان واقع بود! شاید اگر دانشکده، چون دانشگاه اصفهان، در محدوده مدرن و امروزی‌تر اصفهان واقع بود، بهت و نگرانی من کمتر می‌شد؛ اما دانشکده پردیس اصفهان در قلب تاریخی شهر اصفهان، در ساختمان توحیدخانه و مجاورت میدان نقش جهان واقع بود. از همان ترم یک، اسکیس‌های هر روزه در صحن توحید خانه یا در وسعت بی‌انتهای میدان شاه، با دیوارهای آجری طاق‌دار و آفتاب دامن گستری که بی‌امان سایه‌ها را می‌تاراند، بار دیگر خاطرات ناخوشایند کودکی را در من زنده کرد؛ تا آنجا که در همان سال اول بارها مصمم به تغییر رشته تحصیلی شدم.
 
پلان سه: سال‌های برزخی
سال‌های 76 تا 78، سال‌های برزخی من در رشته معماری بود. به جهت تحصیل در اصفهان بخش عمده‌ای از تجربه معماری من، خواه ناخواه، با معماری سنتی ایران گره خورده بود. در هر کلاس درس با مناسبت و بی‌مناسبت و با دلیل و بی‌دلیل با انبوهی از ستایش‌ها درباره معماری سنتی و تاریخی کشورمان روبرو بودم. این ستایش‌ها برای من و بسیاری چون من، که به سبب پیشینه تحصیل متوسطه در رشته ریاضی عادت کرده بودیم هرچیز را با چون و چرا و تجزیه و تحلیل منطقی دریابیم، احساسی و غیرمنطقی به نظر می‌آمد. در واقع انبوه این ستایش‌ها از معماری سنتی بیش از آنکه بر قدر این معماری در نظر من بیفزاید، از بهایش می‌کاست. علی رغم همه دل‌زدگی ها به دلیل عدم امکان تغییر رشته یا مکان تحصیل، که در آن زمان برخلاف امروز ابدا میسر نبود، محکوم به ادامه تحصیل در رشته معماری در اصفهان بودم...
 
پلان چهارم: اتفاقی به نام دکتر شیرازی؛ "آشنایی" با معماری ایرانی
درمیان تمام این وقایع ناخوشایند، دکتر شیرازی یک اتفاق تازه بود؛ «یک رستخیز ناگهان». مهرماه 78 دریافتیم دکتر شیرازی بزرگ ابراز تمایل کرده تا یک ترم را در دانشکده پردیس اصفهان معماری اسلامی به دانشجویان معماری تدریس کند. قرعه به نام ورودی 76 افتاده بود؛ که در آن ترم بایست معماری اسلامی2 را می‌گذراند. این اتفاق سرآغاز چرخشی بزرگ در زندگی معمارانه من بود. روایت شیرازی از معماری ایرانی با آنچه پیش از آن شنیده بودم متفاوت بود. علی‌رغم آنکه او نیز از احساس والا و بینش شهودی نهفته در بناهای تاریخی سخن می‌گفت، اما بیش از آن ما را با پشتوانه علمی و منطقِ طراحی این بناها آشنا می‌کرد. تحلیل‌های شیرازی دریچه‌ای نو به دنیای معماری سنتی را بر من گشود. او کلید فهمی را در اختیارم قرار داد که به یاری آن می‌توانستم خردگرایی نهفته در بناهای سنتی را درک کنم. برای اولین‌بار احساس می‌کردم که معماران گذشته‌های دور تا چه حد هوشمند بودند. گویی ذهن ریاضی‌وار من که از قرائت‌های احساسی و شهودی از معماری سنتی رویگردان بود، ناگهان قرابتی دوست‌داشتنی را با این معماری و معماران سنتی یافته بود. شیرازی چون رستخیز ناگهان و رحمت بی‌منتهایی بود که بیشه اندیشه من به معماری ایرانی را روشن ساخت. البته کماکان چیزهای زیادی از معماری سنتی برایم ناشناخته و علامت سوال بود. شاید بزرگترینِ این علامت سوال‌ها خود اصفهان بود. کماکان در شگفت بودم که چرا اصفهان چنین موجب شگفتی معماران است. ماریو بوتا، معمار مشهور سویسی که در آن سال‌ها بسیار ستایشش می‌کردیم، در سفرش به اصفهان در دوره دانشجویی ما گفت «میدان را با دهانی باز تماشا کردم». میدانی که همچنان بیش از هرچیز برایم تداعی‌گر غم‌انگیزترین لحظات سال‌های نخست دانشجویی‌ام بود. شاید هنوز ته قلبم با اصفهان صاف نشده بود؛ به واقع احساس می‌کردم در ستایش‌هایی که نثار اصفهان می‌شود نوعی اعتباردهی نابجا نهفته است!
 این حس را در تمام سال‌های دانشجویی در اصفهان کمابیش با خود داشتم. در سال‌های آغازین دهه هشتاد، دوران دانشجویی‌ام به پایان رسید اما تب و تاب آشنایی‌ام با معماری ایرانی فروکش نکرد. سفرهایی شخصی را به شهرها و روستاهای دور و نزدیک ایران ترتیب دادم. در هر سفر ساعتهای متمادی را به اسکیس بناهای تاریخی و تجزیه و تحلیل معماری آنها اختصاص می‌دادم. بناهای سنتی از یک مسجد کوچک محله تا مساجد جامع بزرگ و از یک خانه کوچک چهارصفه تا حیاط‌های مرکزی وسیع همگی برایم سرشار از نکات آموزنده و شگفت‌انگیز بود؛ لذتی در آنها می‌یافتم که هرگز در بناهای اصفهان نیافته بودم. با هر سفر، و حتی با هر اسکیس، احساس می‌کردم فهمی غنی‌تر و نزدیک‌تر از معماری گذشته کشورم به دست می‌آورم.
 
پلان پنجم: بار دیگر اصفهان
پس از سه سال که معماری و معماری سنتی پاره‌ای از زندگی و علاقه‌ام شده بود به اصفهان بازگشتم. اما اینبار آنچه را در پیش چشمم بود باور نمی‌کردم. اصفهان به سان جواهری بی‌بها جلوه می‌کرد که گویی سالهای سال در معرض چشمانم بود و من از دیدنش ناتوان بودم. گویی در تمام سال‌های قبل نزدیکی بیش از حد به اصفهان مانع دیدارش شده بود و اکنون که از پس چندسال دوری بار دیگر با اصفهان روبرو بودم، تمام آنچه را پیش از آن ندیده بودم، می‌دیدم. برای اولین بار کاخ‌ها و مساجد و بازارهای اصفهان را فراتر از جزیی از زندگی روزمره می‌دیدم؛ فراتر از پوسته‌های رنگین و منقشی که هرگز خوش نمی‌داشتم. تجربه چند ساله‌ام از معماری نقاط مختلف ایران کمک می‌کرد تا معماری بناهای اصفهان را با نگاهی دیگر ببینم. آنچه این‌بار در بناهای اصفهان نظرم را جلب می‌کرد فراتر از مقیاس‌های بزرگ وکوچک آنها یا آب و رنگِ کم و زیادشان، تعادل بی‌نظیری بود که میان اجزای مختلف بنا، از فرم و عملکرد تا سازه و تزیینات، به چشم می‌خورد. گویی چند سال دوری از اصفهان و تجاربی که طی این سال‌ها اندوخته بودم، دست به دست هم داده بود تا بتوانم با عبور از پوسته‌های ساده یا رنگین بناهای اصفهان، که سالها برای من حجاب این معماری بود، نگاهی از درون به معماری اصفهان بیندازم. نگاهی که سرشار از شگفتی و آموزندگی بود.
 
پلان ششم: ماجرای پایان ناپذیر من و معماری ایرانی
تجربه اصفهان تلنگری بود تا به نقش تاثیرگذار «عادت» در قضاوت‌هایم بیشتر توجه کنم. غبار عادت، که به تعبیر شاعرانه سهراب، پیوسته در مسیر تماشاست؛ و بهترین راه برای تاراندنش همان است که او می‌گوید: "همیشه با نفس تازه راه باید رفت". برای من سفرهایی که به نقاط دور و نزدیک ایران داشتم حکم آن نفس تازه را داشت. سال‌های بعد از آن این فرصت را داشتم که سفرهای کوتاه و بلندی به نقاطی خارج از ایران داشته باشم و این سفرها حکم نفس تازه‌ای را داشت که اینبار در پرتو آن می‌توانستم معماری ایرانی را بار دیگر به تماشا بنشینم. تماشایی که در آن به موازات عادت‌زدایی عنصر «مقایسه» نیز نقش مهمی بازی می‌کرد. شاید همه این مطلب را شنیده باشیم که کسی می‌تواند زبان مادری خود را به بهترین شکل فراگیرد که زبانی دیگر را آموخته باشد؛ من به نوعی این نکته را در مواجهه با معماری ایرانی تجربه کردم. زبان معماری ایرانی آنگاه برای من قابل‌درک تر شد که آن را در قیاس با معماری‌های دیگر به نظاره نشستم. ماحصل این تجارب درکی تازه از معماری تاریخی کشورم بود که شاید هرگز از طریق مطالعه نزدیک به آن نمی‌رسیدم. معماری ایران اکنون برای من ترکیب شگفت‌انگیز علم و هنر و سازه و مهندسی است. در واقع نه اجزای این معماری، چون گنبد و ایوان و حیاط مرکزی و نظایر آن، که در بسیاری از فرهنگ‌های معماری شرق و غرب عالم مشابه دارد؛ بلکه نحوه ترکیب این اجزاست که بیش از هرچیز مرا مجذوب می‌کند. ترکیبی منحصر به فرد که در آن احساس و زیبایی و تخیل در تعادل کامل با منطق و مهندسی و تعقل به سر می‌برد. ترکیبی که بی‌شک واژه "معماری" کامل‌ترین واژه برای بیان آن است؛ و برای من، بنا به تجربه شخصیم، تبلور چیزی است که آن را "سیر تفکر" می‌نامم؛ سیری که خط تداوم آن را از گذشته‌های دور باستان تا همین نزدیکی می‌بینم.
مواجهات گوناگون من با معماری ایرانی که از سرگشتگی‌های سال‌های آغاز تحصیل معماری آغاز شد و با تجارب سال‌های پس از آن ادامه یافت به شکل‌گیری نوعی "دستگاه فکری" در نگاه من به معماری انجامید که نه تنها در تجارب حرفه‌ایم، از تدریس تا طراحی، بلکه در عمق لحظات شخصی زندگیم حضور دارد. اکنون در نیمه دهه نود خورشیدی، پس از تقریبا بیست سال که از اولین آشنایی من با معماری ایرانی می‌گذرد، وجودم کماکان سرشار از عشق به دیدن، دانستن و تفکر بیشتر پیرامون این معماری است. معماری ایرانی برای من نه یک موضوع تحقیق که در واقع بخشی از زندگی شخصی‌ام است. سالهاست که دیدن و تفکر پیرامون این معماری به یکی از لذات درونی و تفریحات زندگی‌ام بدل شده است؛ به این جهت خود را نه یک محقق معماری ایران که از طرفداران آن می‌دانم. زمانی از استاد عزیزم، جناب دکتر بینامطلق، شنیدم که آماتور در زبان یونانی به کسی اطلاق می‌شد که کاری را از روی عشق و علاقه، و نه به عنوان حرفه یا با عنایت به نتیجه، انجام می‌داد؛ به این معنا من یک جوینده آماتور در معماری ایرانی‌ام

اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط
جستار چهارم از پنج جستار در باب نقش معماری و شهر در رمان یوسف‌آباد، خیابان سی‌وسوم، نوشته‌ی سینا دادخواه [۴] | نازنین عارف‌کیا
آخرین راوی رمان، دختری بیست‌­ساله به اسم نداست که نام او نیز مانند سه شخصیت دیگر، از بخش اول تا چهارم بارها تکرار شده و در تمام بخش‌­های دیگر حضور دارد. تجربه‌­ی ندا در مواجهه با شهر و بناها قدری متفاوت با بقیه­‌ی راویان است؛ چرا که مسیر زندگی او نیز تفاوت­‌های زیادی با باقی شخصیت­‌ها دارد. او که دوران نوجوانی خود را، مانند سامان، در شهرک اکباتان گذرانده، زمانی ناچار به کوچ همراه خانواده­‌اش شده و به بندرعباس می‌­رود.
احیای «شهر اسلامی» در قرون ۲۰ و ۲۱ | میزگرد
«شهر اسلامی» به‌عنوان یک مفهوم و موضوع تاریخی مبهم از قرن نوزدهم در تخیل اروپایی ابداع شده است. با این حال، نقد شرق‌شناسی این انتظار را که تجدید حیات عقاید و سیاست‌های اسلامی آغازگر مرحله جدیدی از شهرسازی اسلامی باشد، به‌ویژه در حکومت‌های دین‌سالاری مسلمان مانند ایران و همچنین ترکیه و خلیج‌فارس، فرونشانده است.
نظم بصری تفرجگاه؛ چهارباغ اصفهان صفوی و تجربه‌های حسی‌اش | برگزاری رویداد
فرشید امامی بر اساس کتاب اخیر خود با عنوان اصفهان: معماری و تجربه شهری در ایران اولیه (انتشارات دانشگاه ایالتی پن، 2024) که به تازگی...
«تأملی بر اسطوره‌ی شیخ بهایی در معماری» | جعفر طاهری
اندیشه‌ی اسطوره‌ای بهاء‌الدین عاملی (شیخ بهایی)، بیش از چهار سده حاکم بر قلمروهای گوناگون علوم و فنون، بویژه معماری بوده است. مقاله‌ی حاضر تأملی تاریخی در آثار و لایه‌های پنهان زندگی شیخ بهایی و ارتباط او با قلمرو معماری است؛ و تلاش می‌کند با استناد به مدارک تاریخی اندیشه‌ی دیرپای توانایی و حضور برجسته‌ی شیخ در قلمرو معماری را مورد تحلیل قرار دهد.

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر