×

جستجو

کمدی معماری: شرح سفر دلیرانۀ خدای معماران به سرزمین پارس‌ها| قسمت هفتم: گوشمالی در خدمت تاج‌السلطنه

به سمانه محسنی

در قسمت قبل خواندیم که معمار مصری ایمحوتب و شاگردش انجیب پس از فرار از دست آنوبیس گرگنما به کمک پریناز به دخمه‌ی قیومه‌ی طبیب گریختند و پرسش نفرین شده‌شان درباره‌ی کانسپت کانسپت‌ها را به او عرضه کردند. او هم با بهره از آخرین تکنولوژی‌ها به آن‌ها نشان داد که در زمان و مکان غلطی به دنبال پاسخ می‌گردند و در این زمانه جز مشتی حرف سطحی و انواع درهم‌ریختگی‌ها و بلبشو‌ها چیز دیگری عایدشان نمی‌شود. پس معجونی به دست آمده از عصاره‌‌ی پایان نامه‌های دورۀ قاجاریه به آن‌ها داد و به آن زمان فرستادشان  تا در آن‌جا از یک استاد معماری سوالشان را بپرسند. شاید جوابی برای این آن پیدا کنند و بتوانند به مصر بازگردند. در ادامه:

بعد از سرگیجه‌ای طولانی وقتی توانستند اطرافشان را تشخیص دهند خود را وسط آجرهای خانه‌ای در حال ساخت یافتند. ایوان سوی دیگر حیاط نیمه‌کاره بود و درها و ارسی‌ها هم گوشه‌ی آن چیده شده و هنوز نصب نشده بود. خانه نسبتا کوچک بود و به نظر کسی در آن نبود. پریناز که نمی‌دانست حالا چطور باید برگردد قبل از همه بلند شد و به انجیب و ایمحوتب کمک کرد تا بایستند. ایمحوتب خاک تنش را تکاند و انجیب چندین بار از پریناز تشکر کرد. هر سه سری به اطراف چرخاندند و کمی در خانه قدم زدند. ایمحوتب گفت: « خب حالا باید هرچه زودتر استاد معمار را پیدا کنیم. طولی نمی‌کشد که آنوبیس وحشی این‌جا هم ردمان را بگیرد. او می‌تواند در زمان و مکان بو بکشد و سراغمان بیاید» جمله‌اش تمام نشده بود که صدای دلنواز تار در فضا طنین انداخت. به یکدیگر نگاه کردند و به دنبال منبع صدا گشتند. پریناز با دست به گوشه‌ی ایوان پشت درهای چیده شده اشاره کرد. کسی بر زمین نشسته بود و تار می‌زد.

به سمت او رفتند. دستاری به سر انداخته بود و زخمه می‌زد. متوجه حضورشان شد اما سرش را بالا نیاورد و تا پایان قطعه را نواخت و خواند: نادیده رخت ای گل جانم شد دلم از دست / بی دامان او رفته جانم سامانم از دست / تو عشق سرشار منی / تو نازنین یار منی / تو نازنین ماه منی / من که می‌میرم چرا دور از منی / خدا / من که می‌میرم چرا دور از منی.[۱]
 قطعه که تمام شد سر بلند کرد و ایستاد. زن میانسالی بود خوش‌چهره و با وقار. سلام کرد و گفت: « من تاج‌السلطنه هستم. صفا آوردید به خانه‌ی محقر من. مایه‌ی شرمساری است که چنین درهم‌ریخته است و اسباب پذیرایی مهیا نیست». ایمحوتب ماجرایشان را شرح داد و گفت که به دنبال کانسپت کانسپت‌هاست و باید معمار خانه را ببیند. تاج‌السلطنه توضیح داد که او شاهزاده‌ای قاجاری و دختر ناصرالدین شاه است و خانه را کس دیگری می‌سازد اما چون فعلاً پولی برایش نمانده تا دستمزد معماران و بنایان را بدهد کار را متوقف کرده است و فقط گاهی می‌آید در این خانه ساز می‌زند تا در و دیوارش را ملال نگیرد. پریناز که این را شنید دیگر نتوانست تحمل کند و گفت: « به نظرم کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است. حالا یا قیومه‌ی طبیب ما را به جایی غیر از آن که قرار بود فرستاده یا این خانم چیزی را از ما پنهان می‌کند. مگر شاهزاده‌ی قاجاری بی‌پول می‌شود؟ مگر اصلاً زن قاجاری ساز می‌زند و برای خودش خانه می‌سازد؟ من عکس زنان قاجاری را دیده‌ام و کمی درباره‌شان می‌دانم. آن‌ها همه در اندرونی‌اند».

تاج‌السلطنه چهره‌اش گرفته شد و گفت :« تاسف برانگیز است که صد سال بعد از این هم ما را چنین می‌شناسند، هرچند تو حق داری دختر. این‌جا زنان از نوع انسان جدا شده و جزو بهائم و وحوش‌اند. صبح تا شام در یک محبس نا امیدانه زندگی می‌کنند و دچار فشارهای سخت و بدبختی‌های ناگواری عمر می‌گذرانند. در حالتی که از دور تماشا می‌کنند و می‌شنوند و در روزنامه می‌خوانند که زنان حقوق‌طلب در اروپا چه قسم از خود دفاع کرده و حقوق خود را با چه جدیتی می‌طلبند. حق انتخاب می‌خواهند، حق رای در مجلس می‌خواهند، دخالت در امور سیاسی مملکتی می‌خواهند. دوست دارم یک مسافرتی در اروپا کنم و این خانم‌های حقوق طلب را ببینم و به آن‌ها بگویم وقتی شما غرق سعادت و شرافت، از حقوق خود دفاع می‌کنید و فاتحانه به مقصود موفق شده‌اید، یک نظری به  قطعه‌ی آسیا افکنده و تفحص کنید در خانه‌هایی که دیوارهایش سه ذرع یا پنج ذرع ارتفاع دارد و تمام  منفذ این خانه‌ها منحصر به یک در است که آن هم توسط دربان محفوظ است. در زیر یک زنجیر اسارت و یک فشار غیر قابل محکومیت، اغلب سر و دست شکسته، بعضی با رنگ پریده، برخی گرسنه و برهنه، قسمی در تمام شبانه روز منتظر و گریه‌کننده. این‌ها هم زن هستند، این‌ها هم انسان هستند[۲]» مسافران سر بالا بردند و به دیوارهای بلند خانه نگاه کردند. تاج السلطنه ادامه داد: « اما ما جماعت نسوان به همراهی یکدیگر این وضع را تغییر می‌دهیم. من کار می‌کنم. بدون نیاز به دربار خرج زندگی خود را به دست می‌آورم و مردم شهر را می‌شناسم. ردیف‌نوازی تار را پیش میرزا عبدالله یاد گرفتم. به چند زبان می‌خوانم و می‌نویسم و شیفته‌ی داستانم. اگر دوست داشته باشی می‌توانیم با هم درباره‌ی آثار بالزاک و هوگو گفت‌وگو کنیم. من این‌جا کسی را ندارم که در این باره با او حرف بزنم. فقط دختری هست که گاه به من سر می‌زند و با او حرف می‌زنم. او هم مدتی است نیامده ». پریناز گفت: « متاسفانه من هم نخوانده‌ام اما معماری را خوب می‌شناسم و می‌توانم خیلی چیزها از آن برایتان بگویم. بی‌ادبی من را ببخشید خانم. آشنایی با شما باعث افتخار من است.» ایمحوتب که با تعریف تاج‌السلطنه از وضعیت زندگی در خانه‌ها اطمینان داشت کانسپت کانسپت‌ها آن‌جا نیست از او خواست تا آن‌ها را پیش معمار خانه ببرد. شاهزاده قبول کرد و گفت معمار احتمالاً الان در قهوه‌خانه‌ی میدان است. پس هر  چهار نفر در کوچه‌ی تنگی راه افتادند. در راه تاج‌السلطنه و پریناز از تغییرات زندگی و جایگاه زنان در جامعه‌ی خود صحبت کردند. تاج‌السلطنه وقتی فهمید صد سال بعد  ورود زنان به ورزشگاه ممنوع است آهی کشید و گفت: « پس حقوقی هم وجود دارد که ما داریم و قرار است بعد‌ها گرفته شود. حداقل امروز زنی را برای تماشای انواع بازی و حضور در جاهای مختلف شهر مواخذه و مجازات نمی‌کنند». چند صد متری بیشتر به میدان نمانده بود که صدای زوزه‌‌ای از پشت سر شنیدند و سرشان را که برگرداندند آنوبیس را بالای دیوار دیدند. گرگ‌نما مانند دفعه قبل لبخندی زد و برایشان دست تکان داد. ایمحوتب فریاد کشید: « به سمت میدان » هر سه دویدند و البته تاج‌السلطنه قدم زنان راهش را ادامه داد. میدان شلوغ بود. چند قدم بیشتر نمانده بود که جمعیت چهل پنجاه ‌نفره‌ای از زنان مسیر کوچه را بست. زنان سیاه‌پوش در حال رد شدن بودند اما جلوی وارد شدن آن‌ها به میدان را هم می‌گرفتند. گیر افتاده بودند. در همان حین چیزی توجه پریناز را جلب کرد. یکی از آن‌ها به جای پوشیه‌ی سفید نقابی سیاه داشت و بالای سرش دو زائده مانند گوش. پریناز باورش نمی‌شد. در آن میان کسی با لباس بتمن بود!

بتمن از میان جمعیت بیرون آمد و فریاد زد: « ترسوها چرا فقط فرار می‌کنید؟ ما چهار نفریم و او یکی. حالا وقت حمله است.» از صدایش مشخص بود که او هم زنی است. آنوبیس در کوچه بود و به آن‌ها نزدیک می‌شد. پشت سرش تاج‌السلطنه بود و جلوی او پریناز، ایمحوتب، انجیب و بتمن. آنوبیس که وضعیت را دید با صدای لرزان گفت : «من کاری با شما ندارم و فقط پیامی آورده‌ام» که بتمن ضربه‌ی مشت اول را محکم به شکم او وارد کرد و بقیه هم شروع به کتک زدنش کردند. گرگنما پخش زمین و در حال زوزه کشیدن بود که تاج السلطنه هم رسید و لگدی نثار ماتحتش کرد. گرگنما بلند شد و لنگ لنگان گریخت. بتمن نقابش را برداشت و گفت: « خوب استتار کردم ؟» پریناز او را شناخت و از خوشی فریاد کشید: « وای سمانه تو این‌جا چه کار می‌کنی؟» سمانه گفت: « بعد از شما پبش قیومه طبیب رفتم و او گفت بعید می‌داند  شما بتوانید گلیمتان را در این دوره از آب بیرون بکشید و من که این‌جا را می‌شناسم و در رفت و آمدم را فرستاد تا مراقبتان باشم. نقابم را هم آوردم که در موقع لزوم پنهان شوم». چشمانش برقی زد و بعد رو به تاج السلطنه کرد و گفت: « شما خوبید خانم؟ کار ساخت خانه خوب پیش می‌رود؟ دلم برایتان تنگ شده بود» تاج السلطنه گفت: « قربانت خوبم. مثل سابق است. چندان تغییری نکرده. کتاب تازه‌ای از بالزاک خوانده‌ام به نام زن سی ساله. باید برایت تعریف کنم».

ادامه دارد...

۱. تصنیفی منسوب به تاج‌السلطنه
۲. خاطرات تاج‌السلطنه، به کوشش منصوره اتحادیه ( نظام مافی ) و سیروس سعدوندیان، نشر تاریخ ایران: مجموعه متون و اسناد تاریخی، کتاب هفتم. صفحه‌ی ۹۸ و ۹۹.
 
اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر