×

جستجو

پله­ ها را می­ دویدم پایین. دست هایم را به سختی به دیوار و دست انداز کوتاه گرفته بودم که زمین نخورم. پله ها تمام نمی­ شدند. سرم گیج می­ رفت وگردیِ گوشه ­ها و پاگرد­ها به آن اضافه می­ کرد. با رسیدن به هر پاگرد، صدایی مثل بوقی از دوردست در گوشم می‌پیچید، شدت می­ گرفت و محو می ­شد و پاگرد بعدی آن را دوباره زیاد می­ کرد. تکرارش در طبقات مثل صدای آژیر آمبولانسی در دوردست در سرم می‌چرخید. من هم یک دستم را مشت کرده بودم و پایین می ­دویدم.

هر چه پایین تر می­رفتم تاریک تر می­ شد و صدای آژیر بلندتر و واضح‌تر. به سختی جلوی پایم را می دیدم. نگران بودم که چیزی زیر پایم برود و زمین بخورم. همه جا کاملا تاریک شده بود که روشنی براقی کمی دورتر و نزدیک زمین درخشید. همین که به آن نزدیک شدم با صدای جیغ بلندش از جا پریدم. گربه فرار کرد و من وحشت زده به عقب افتادم. از ترس دست هایم را مشت تر کردم، چیزی را در دست راستم حس کردم. جیغش دورتر محو شد که من مشتم را باز کردم و دیدم دانة توتی است و تمام راه مراقب بودم که له نشود. درِ حیاط، آخرِ راهرو را روشن کرده بود. به سمت در رفتم و وارد حیاط شدم.

 کفِ موزاییکی حیاط با دانه­ های توت زیادی فرش شده بود. توت ها زیر سایه روشن آفتاب برق می­ زدند. قدیم با بابا توپِ چهل‌تکة فوتبال را پرت می­ کردیم هوا و توت­ها که پایین می­ ریخت زیر بارانشان، می ­خندیدیم و بالا پایین می­ پریدیم. باران توتی که از یک آسمان سبز پر از لکه­ های تاریک و روشن، بر سر ما می بارید. می­ دویدیم و سراسیمه توت­ ها را از کف حیاط جمع می­ کردیم. یک روز هم در همین حیاط روی توت­ های له شده دوچرخه سواری می­ کردم که آن اتفاق افتاد.

آن روزها حوض سیمانی­ ای وسط حیاط بود و چند تا ماهی هم از عید سال­ های مختلف در آن مانده بود. دور حوض و زیر آسمان می چرخیدم و از همه دنیا رها بودم. در خیال خودم می­ دیدم که آنقدر سریع ­ام که هر جا هر کس من را بخواهد در کمتر از چشم به هم زدنی می­ رسم. سوارِ باد بودم و صدای آژیری زیر لب زمزمه می­ کردم که یکدفعه صدای زنگِ در از جهانِ سرعتِ بی ­نهایت و قهرمانی به کف حیاط برم گرداند. بابا از ایوان داد زد: آمدم. من هم فرمان دوچرخه را سمت در گرفتم که با او بروم و ببینم چه کسی است که گربه ­ای را روی دیوارهمسایه دیدم. گربه خیره به حوض نگاه می­ کرد. فرمان دوچرخه را چرخاندم و با سرعت سمتِ آن رفتم. گربه از این حرکتم جیغی کشید و فرار کرد اما من فقط تا همین جایش را فکر کرده بودم. با سرعت به سمت دیوار می­ رفتم و هر لحظه ممکن بود محکم به آن برخورد کنم. ترمزها را با بیشترین زورم فشار دادم و فرمان را به سمتی چرخاندم. تعادل دوچرخه از دستم در رفت و به شدت زمین خوردم. سرم را که بالا آوردم خبری از گربه نبود. به سمت دیگر حیاط نگاه کردم که ببینم بابا این حرکت قهرمانانه ­ام را دیده است یا نه. اما کسی جلوی در نبود. بلند شدم و لنگ لنگان به سمت در رفتم. بیرون رفتم و کوچه را نگاه کردم، در کوچه هم تا چشم کار می­ کردکسی نبود. آن‌روز زندگی خیلی واقعی بود.

  به سمت ایوان برگشتم. به سختی روی پاهایم ایستاده بودم. نرده ­ها را گرفتم و بالا رفتم. یک آن فکرکردم بابا روی صندلی­ چوبی­ اش در ایوان نشسته و نگاهم می ­کند، سرم را به سمت­ اش چرخاندم ولی صندلی­ ای نبود و به جای آن چند برگ توت زرد و نارنجی کف ایوان افتاده بود. در را باز کردم و داخل شدم. خانه خنک­ تر بود و تاریک. خیلی خسته بودم. به سمت نشیمن رفتم. روی همة مبل­ ها پارچة سفید انداخته بودند. پنجره­ های سفید چوبی رو به ایوان، نشیمن را روشن کرده بود و فرش کرِم رنگِ کفِ آن هم به یکنواختی رنگ ­ها اضافه می­ کرد. همه چیز سفیدِ سفیدِ سفید بود.  به سمت مبل رفتم تا قدری بنشینم اما چیزی عجیب به دلهره­ام انداخت. انگار هرچه به مبل نزدیک تر می­ شدم، مبل کوچک تر می­ شد. سرگیجه­ ام زیاد شد و حالم داشت به هم می خورد. مبل آنقدر کوچک شد که وقتی به آن رسیدم یک پایم هم روی آن جا نمی­شد. مسخره بود. به اطراف نگاه کردم و دیدم اتاق هم همین اندازه کوچک شده و به سختی در آن جا شده­ ام. دیگر داشتم له می­ شدم و سقف اجازه نمی­ داد کمرم را راست کنم. نفس ام تنگ شده بود و احساس می­ کردم تا ابد در همین حال می­ مانم. ناتوانی از حرکت خیلی وحشتزده­ ام کرد که در کوچک اتاق باز شد و برادرم وارد نشیمن شد. با هر قدمی که نزدیک می­ آمد اتاق هم بزرگ تر می شد. وقتی رو به رویم رسید دیگر اتاق به اندازة قبل بود و دیدم که سرتاپا سیاه پوش و خیره به من نگاه می­ کند. متعجب اطراف را نگاه کردم که پر شده بود از آدم ­های سیاهپوش دیگری که روی مبل ها نشسته اند. سیاه پوشان نزدیک من می شدند. خیره در صورتم نگاه می کردند، نجواهای نامفهومی می‌کردند و می رفتند. هر لحظه به تعدادشان اضافه می شد و با سرعت بیشتری سمتِ من می آمدند. دور تا دورم را پر کرده بودند. به نوبت می­ آمدند با فاصله می­ ایستادند و فقط خیره نگاه می­کردند. تقلاکنان راهم را از لا به لایشان باز کردم و به سمت درِ ایوان دویدم.

در را که باز کردم دریای سبزِ برگ ها و دانه­ های ریز و درشتِ توت­ ها  در خودشان کشاندم. با قدم هایی کوتاه به گوشة ایوان می‌رفتم تا روی صندلی بابا بنشینم به تماشای حیاط، و هجوم سبز و طلایی این سو و آن سوی شاخه­ ها ­تابم می‌داد. روی هر برگ و شاخة کوچک و بزرگی مکثی می ­کرد و باز می ­رقصاندم. لا به لای همة شاخه ­ها و برگ ها و من هم به سرعت و موسیقی باد این طرف و آن طرف می­ چرخیدم. خاطرة همة روزها آنجا بود، روی صندلی نشستم و نگاهی به پایین انداختم. داشتم دورِ حوض دوچرخه سواری می­ کردم. سریع بودم، مثلِ باد.

اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر