×

جستجو

ثمرۀ چند دهه انقلابی‌گری و اسلامی‌سازی دانشگاه‌ها: نشستن کبر و ریا بر جایگاه فهم و فضل و تواضع

به بهانه سالروز درگذشت مرحوم ایرج افشار
این روزها می‌توان با کمی حساسیت به رفتارها و معاشرتها دریافت که تصویری کلی از استادان دانشگاه در ذهن و دل هر دو طبقه استاد و دانشجو نمایان است که با خصوصیاتی چون کبر، غرور و بی‌اعتنایی درآمیخته است؛ البته با این دقت که درباره کلیتی سخن گفتن منکر استثنائات نمی‌شود. نیز این یادداشت در پی ارزیابی قدرت انتقادپذیری علمی و برون‌گرایی و اجتماعی بودن استادان نیست بلکه درباره معاشرتهای ساده بین دو انسان سخن می‌گوید؛ درباره «سلام علیک»، برخاستن و نشستن، راه رفتن؛ درباره «چشم‌درچشم».
انسان وقتی هم‌نوع خود را می‌بیند اگر چشم طمعی در او نداشته باشد رابطه‌ای از سر دوستی و ادب درمی‌افکند. بنابراین بنیان رابطه انسانها باید مزین به خلوص و برابری و احترام باشد. ما در مواجهه با هم، چه استاد باشیم و چه شاگرد، از برخورد ابزاری و انتفاعی ــ حداقل در ادعا ــ رنجیده‌خاطرمی‌شویم. ما دوست داریم هرکه هستیم به‌عنوان یک انسان درک شویم و نیاز یا استغنایی در معاشرتها و روابطمان تأثیر نگذارد و آن را به اطوار و نفاق نیالاید.
اما آنچه من دیدم و شنیدم گویای این است که دیگر استادانِ باذکاوتی چون مرحوم ایرج افشار کم پیدا می‌شود. چرا هوشمندی ایرج افشار در سلوک بی‌ریا و متواضع او نمایان است؟ چون انسان هوشمند گرفتار غرور یا همان فریب نمی‌شود. اگر دوتا کتاب نوشت و دوتا مجلس درس را اداره کرد و چهاربار استاداستاد شنید از حقیقت هستی خودش غافل نمی‌شود. انسان بیدار و هوشیار می‌فهمد که گوهر رابطه خالص و پاک و عاری از کبر و غرور را نمی‌شود با پندارهای قراردادی و کارنامه علمی‌پژوهشی بر باد داد و به جایی رفت که علی فرمود: خدا هر متکبری را خوار می‌کند.
ایرج افشار که روزگار ما را از نعمت وجودش در دانشگاه محروم کرد بسیار علی‌وارتر زیست تا خیلی از استادنماهای کنونی. باوجود اینکه اکنون پاره‌ای از استادان به علت چشم‌پوشی دانشجو از بی‌سوادیشان یا عنایت به نمره ارزیابی پایان ترم خوش‌رفتاری و تواضع می‌کنند باز هم جو کبر و غرور و عجب بر بستر استادی به‌خوبی حس می‌شود. این تنها ادعای من نیست. خیلی دیده‌ام و شنیده‌ام. جالب اینجاست که ماجرای خطاب استاد از سوی شاگردان و دوستان و همکاران در بعضی این شبهه را ایجاد می‌کند که استادند. اینکه دیگری ما را استاد بداند با اینکه ما خودمان را استاد بدانیم خیلی فرق دارد. کسی که خودش را استاد بداند «استاد» نیست. استادی واقعی یعنی راهنمایی و برافروختن شمع عشق به آموختن. استادی یعنی ادعای نمی‌دانم. استادی یعنی من هنوز طلبه هستم. کسی استاد واقعی است که بتواند در مجلس درس خود یا در نوشته‌های خود مبین این باشد که من هنوز دانشجو هستم؛ چون نمی‌دانم.
از کارنامه و ادعا بگذریم قبل از هر چیز این رفتار و برخورد روزمره انسان با دیگران است که تلقی او از خود و دیگران را نمایان می‌کند. محبت در گفتار و کردار، ادب و تواضع و حوصله و یکی‌بودن و برتری نجستن باید در خصال یک مدعی معلمی دانشگاه عیان باشد. در حالی که چنین نیست. این معضل چه عیب و دردی را حاصل می‌کند؟ اینکه ما دانشجویان یا از سر رقابت تکبر پیشه کنیم یا از سر مودت صبوری کنیم و عزت نفسمان را فرو بخوریم. در این میان کسانی که دوست دارند روزی به مثال همین استادان بر کرسی بنشینند و تلافی کنند؛ توان تحمل شرایط را خواهند داشت. زیرا عزت نفس انسان همان چیزی است که حتی اگر دین‌دار نباشد از او فرد آزاده‌ای می‌سازد. آزادگی گوهر رودررویی با طاغوت و پلیدی است. دانشجویی که در دانشگاه با عزت نفسی شکسته راه بپوید هیچگاه نمی‌تواند در آینده آزادگی پیشه کند. انسانهای آزاده اجازه نخواهند داد کسی گمان برد اگر بهتر می‌فهمد یا بیشتر خوانده و حفظ کرده است؛ حق دارد در معاشرتها برای او تکبر بورزد یا سلامی از سر محبت را سرد و بی‌اعتنا پاسخ بدهد؛ یا در سخنرانی به‌جای پرداختن به اصل موضوع مداوم «منم‌منم» بکند. این می‌شود که عده‌ای فراری و عده‌ای‌ دل‌چرکین و خیلی‌ها آموخته بی‌اخلاقی می‌شوند.
سلوک و کارنامه ایرج افشار نماینده یک کودک کنجکاو پرسشگر است؛ یک شاگرد مدرسه‌ای آزاده هوشیار. اما نه از این مدرسه‌ها. این مدرسه‌ها جای ایرج افشار و زریاب خویی و ... را تنگ کرد تا مثلا جا برای مسلمانی باز شود. ما هم هنوز منتظر و امیدواریم. شاید روزی برسد که هر انسانی در ایران عزیز بفهمد یک نفر بیشتر نیست و بهر وظیفه‌ای خلق شده است و کمال خلقت او در این است که با بی‌ادعایی و سادگی انجام وظیفه کند. امید است روزی برسد که کسی خودش را استاد نداند و بگذارد در تلقی ما دانشجویان چهارتا نقطه روشن و پرمهر درباره استادی و استادانمان باقی بماند.

اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط
جستار چهارم از پنج جستار در باب نقش معماری و شهر در رمان یوسف‌آباد، خیابان سی‌وسوم، نوشته‌ی سینا دادخواه [۴] | نازنین عارف‌کیا
آخرین راوی رمان، دختری بیست‌­ساله به اسم نداست که نام او نیز مانند سه شخصیت دیگر، از بخش اول تا چهارم بارها تکرار شده و در تمام بخش‌­های دیگر حضور دارد. تجربه‌­ی ندا در مواجهه با شهر و بناها قدری متفاوت با بقیه­‌ی راویان است؛ چرا که مسیر زندگی او نیز تفاوت­‌های زیادی با باقی شخصیت­‌ها دارد. او که دوران نوجوانی خود را، مانند سامان، در شهرک اکباتان گذرانده، زمانی ناچار به کوچ همراه خانواده­‌اش شده و به بندرعباس می‌­رود.
احیای «شهر اسلامی» در قرون ۲۰ و ۲۱ | میزگرد
«شهر اسلامی» به‌عنوان یک مفهوم و موضوع تاریخی مبهم از قرن نوزدهم در تخیل اروپایی ابداع شده است. با این حال، نقد شرق‌شناسی این انتظار را که تجدید حیات عقاید و سیاست‌های اسلامی آغازگر مرحله جدیدی از شهرسازی اسلامی باشد، به‌ویژه در حکومت‌های دین‌سالاری مسلمان مانند ایران و همچنین ترکیه و خلیج‌فارس، فرونشانده است.
نظم بصری تفرجگاه؛ چهارباغ اصفهان صفوی و تجربه‌های حسی‌اش | برگزاری رویداد
فرشید امامی بر اساس کتاب اخیر خود با عنوان اصفهان: معماری و تجربه شهری در ایران اولیه (انتشارات دانشگاه ایالتی پن، 2024) که به تازگی...
«تأملی بر اسطوره‌ی شیخ بهایی در معماری» | جعفر طاهری
اندیشه‌ی اسطوره‌ای بهاء‌الدین عاملی (شیخ بهایی)، بیش از چهار سده حاکم بر قلمروهای گوناگون علوم و فنون، بویژه معماری بوده است. مقاله‌ی حاضر تأملی تاریخی در آثار و لایه‌های پنهان زندگی شیخ بهایی و ارتباط او با قلمرو معماری است؛ و تلاش می‌کند با استناد به مدارک تاریخی اندیشه‌ی دیرپای توانایی و حضور برجسته‌ی شیخ در قلمرو معماری را مورد تحلیل قرار دهد.

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر