آن یکی میگفت خوش بودی جهان
گر نبودی پای مرگ اندر میان
آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ
که نیارزیدی جهان پیچپیچ
مولانا
« من سقف های کمی بلند و اتاقهای روشن را بیشتر دوست دارم. این سقفها دیرتر و دورتر نگاهم را سد میکنند و زیرشان راحت و آزادم، اما با این حال آن خانه که سقف کوتاهی داشت و بیشتر اتاقهایش در زیرزمین بود را هم هیچوقت فراموش نمیکنم. آنجا هم خاطراتی ویژة با خود داشت. از همه پررنگتر خاطرۀ آن روزی است که بابا پایش شکست و جراحی کرد و پلاتین گذاشت و زیر آن سقف کوتاه روی تختی وسط نشیمن دراز کشید و مامان و مامانبزرگ و عمهها دورش جمع شدند. آن روز را خوب یادم میآید که نور زرد چراغها و فرشهای قرمز و بخاری علایدین که آتشش در وسط گلِ فرش جا گرفته بود همه چیز را امن وگرم جلوه میدادند. اما خب همان خانه در آن سالهای کودکی و وقت تنهاییها خیلی ترسناک میشد. دیوارهایش سر و صدا میکردند و نمیدانستم که کیست و چیست که از دل خاک صدا میزند. روزهای بسیاری آنجا به خود لرزیدم».
وقتی خانه اتاقی کوچک و کمنور دارد، زیرزمینی نمور از حیاط پله میخورد و پایین میرود یا پیشبخاری دیواری در طبقة زیر به جهانِ بیانتهای خاکِ پشتش تکیه میدهد و عمق مییابد، ناشناختهای خیالانگیز وسعت تازهای به جهانِ درونی ساکنِ خانه میبخشد. وسعت و بیکرانگیای که اینبار نه چون آسمانِ عینی و محسوس که در جهانِ ندانسته خود را به ابد پیوند میزند.
این ابهام و سردرگمی گاه با دری بسته، دیواری تکیه داده به خاک و یا اتاقها و راهروهایی کم نور، ترس و نگرانی از دست دادن و تنهایی را زنده میکند. ساکنِ خانه که به امید آرامشی در جهان واقع بود این بار خیالش را موظف به یافتن آرامش در جهانی بی حد و مرز مییابد. تخیل در جهانِ تاریکی به دنبالِ راهی برای فرار میگردد و در واقعیتِ محسوس راهی نمییابد. گاه چنان اضطراب جهان زیاد میشود که یقین میکند این جهان جای راحت نیست. این وقت است که گوشههای ابهام به دادمان میرسند. ساکن درمییابد که باید اعتباری به جهانِ خیالش بدهد و با این قوای درونی اینبار نه در پی روشن شدنِ ناگهانی همه چیز که به امیدِ یافتنِ آشنا و دوستی در جهانِ خیال و شناختنِ نیروهای گریزانِ این سرزمین باشد. جهانی که با وجود سرعت تغییرات بسیار زیادش، در دل واقعیتِ راززدایی شدة امروز، پناهی به خیالپرداز ساکنِ خانه میدهد.
« در زیرزمین ساکن هیجانزده، پی در پی میکاود تا ژرفای آن را پیدا کند. نه تنها حقیقت که رؤیا هم به کار میپردازد. در زیرزمین حفر شده، رؤیاها را نهایتی نیست بلکه [آنجا] باید به اوهام زیرزمین عمقی دوباره بخشیم».گاستن باشلار، بوطیقای فضا، صفحه ۵۹
از دست دادن و ترک شدن، تنهایی مطلق و تاریکیای که چه در زندگی روزمره و چه در پایانِ آن و با مرگ یقینا رخ خواهد داد جزیی جدایی ناپذیر و دردناک برای وجودِ عادتکننده و شرطیشوندة ما به اتصال و پیوند با دیگران است. از دست دادنی که به آن عادت نمیکنیم اما شکی هم نداریم که وقتِ آن خواهد رسید. ناشناختهها و تردیدهای مکانیِ خانه با یادآوری این حقیقت، دلهره و اضطرابی را پدید میآورند. برای استقرار و آرامش در چنین موقعیتی تخیل فعال با اتصال « خود» به جهانی تازه- جهانِ صورتها و اشکال درونی- خانهای نو طرح میریزد که از قواعد متفاوتی پیروی میکند. در این جهانِ تازه رابطۀ خواستها و پدیدهها به گونۀ دیگری برقرار است اما اینجای تازه بی قاعده نیست و ساکن با غلبه بر ترسها و نزدیکی به این نمادهای ناخودآگاه میتواند بسیاری از آنها را برای خود به زبانی خردورزانه درآورد. هرچند قاعدة اصلی جهانِ خیال آزادی است، خیالسواری و تاب خوردن به این سو و آن سوست و رمزگشایی تنها وجهی از آن را نشان میدهد. در هنگام این بازیِ آزاد است که جهان درون چیزی را میفهماند و آشکار و میکند و گفتگو را پی میگیرد. گاهی مدام ترجمه کردنش جلوی بیشتر پیشرفتن در جهان درون را میگیرد و مهری بر دهانش میزند و ساکتاش میکند.
تجربۀ تردیدهای مکانی خانه مانند روانکاوی است که سعی در نفوذ به لایههای پنهانی وجود آدمی دارد. نمایاندن ترسها سختی و نگرانیای با خود همراه دارد، نگرانی و اضطرابی که از یادآوری مدام ندانستهها و وحشتهای شخصی درونی پدید میآیند و هربار گفتگوی با آنها جهانِ درونیِ ساکن خانه را گسترش میدهد و فهمِ تازهای از خود و نیروی قویتری از تخیل برای آرامکردنِ واقعیتِ تلخ زندگی به او مینمایاند.
حضور در جهانِ خیال، تمرین خواستنِ و نخواستن مدام است، مانند لحظة خلق هنری، ارادهبازی است. ساکن میتواند بسیاری از چیزها که میخواهد را ببیند و بیابد و هرگاه عمیقا نخواهد تصاویر محو شوند. این جهان با قاعدة خاص خود این پرسش را همراه دارد که چه چیز را میخواهم ببینم؟بدون وجودِ ابهام انتخابی هم نبود و آزادی و اراده معنایی نمییافت. این با آن فرقی نمیکرد و سطح بسیار نازک محسوسِ واقعیت همه چیز زندگی میبود. از این روست که گوشههای ابهام گاه خوشاینداند.
یک گوشۀ تاریک میتواند بر امکانهای خانه بیافزاید. ترس موقعیت وجودی منحصری است که در آن تناسب احساسات آدمی با گذشته و آیندههای بسیار، خاطرات و تخیلهایی شدید همه در یک آن حاضرند. غلبه بر ترسها فرآیندی پرورشی برای وجود است و امکان آزادتر دیدن جهان پیش رو را پدید میآورد. گوشههای ابهام، خاصیتی درمانگر دارند. مثل استخر آبی که با وجود احتمال غرق شدن، لحظاتی غوطهوری در آن خوشایند است. ابهام و نگرانی همراه آن هم گاه اینگونه است و چه جایی بهتر از خانه برای حضورش؟ تجربة گوشههای مبهم خانه مانند در لبه ای راه رفتن است. در لحظة درهمآمیزی میان واقعیتِ من و خیال جهانهای بینهایتی که پشت دیوارهای زیرزمین نهفتهاند. خانه میتواند این نگرانیها را به ما نشان دهد و در عین حالی جایی باشد که میدانیم حتی عمیقترین ترسها را در خود جا داده و همیشه ایمن است و جاییایست برای بازگشت. میتوان روی دیوار پیشبخاریاش ترسناکترین صورتهای حیوانی را به وضوح دید و در عین حال یقین داشت که با گرفتن دست مادربزرگ و حس کردن گرمای پوستش دوباره به جهانی آرام بازمیگردیم. چنین ترسی با حضور واقعی یک دزد در خانه و از بین بردن امنیت آن متفاوت است. ترسِ گوشههای تاریکِ خانه همراه نگرانی از رویدادی در آینده است. ترسِ تمام شدن و ناقص ماندن هزاران آرزویی که برای خود داریم. زنگ خطری است برای میل کمال و هر لحظه بهترین را خواستن و نگرانی از این که ناگهان در میانه کار تمام شود. گذر از چنین ترسی رابطۀ عمیقی با زیستن در اکنون را پدید میآورد و به آن معنای تازهای میبخشد.
طبقۀ پایین به دنیای بیکرانِ درون نزدیک تر است. خیالِ دروننگر را پناه بهتری است. در زیرِ خاکها، حشرات این موجوداتِ باستانی، حیوانیتی دیرین را یادآور میشوند. حیوانیتی نزدیک به دنیای مردگان و جمادات، ترس از نیستی و یادِ آن با خیالِ پایین همراه میشود. نیستیِ رازآلودی که اندیشة هرچه عمیقتر به آن هستی را معنادارتر میکند. در اینجا ابهام و ترس هراه و لازمة اختیار و آزادی میشوند. این معانی در حضور یکدیگر عمق مییابند و مجموعۀ تجاربِ زیستۀ آگاهی دهندهای را برایمان میسازند. اکنون دنیای زیرین آنقدرها هم که در کودکیها ترسناک بود ترس ندارد. ترجیح میدهم هیجان فرار از دست موجودات خیالی را در کودکی تجربه کرده باشم و آن روزها و این روزها را در خانهای باشم که گوشههای ابهامش پناهی هم برای منِ خیالپردازِ فانی ساختهاند.
« شاعرانمان را میبینم
سالها چون کرمهای ابریشم
پیله میتنند در سیهروزی
سالها خورشید تاریکی تابید
خون به جای باران بارید
گل و لای تا به دهانمان رسید
آنگاه در میان توتهای تازۀ امید
چشمی تیزبین توانست
جنبشی بس خفیف را در شاخهها
تمیز دهد»
قسمتی از قطعة «بازگشت شاعران» آنتونین بارتوشک شاعر اهل چک، از کتاب «زادة اضطراب جهان» ترجمۀ محمد مختاری