اینروزها بسیار رایج است که هر بزرگ و کوچکی سلسله سخنرانیها یا مجموعه نوشتهای را قطع میکند و پس از مدتی دوباره آن را از سر میگیرد، با تواضعی مثالزدنی خود را جای مولانا میبیند و اثر فاخرش را در قیاس با مثنوی و انقطاع دفتر اول و دوم. از این رو این خود مولانا پنداران به عمد هم که شده حتماً فاصلهای میاندازند تا در شروع دوباره برای خیل مشتاقان بخوانند «مدتی این مثنوی تاخیر شد و الخ» و آنها گریبان چاک کنند که مولانا را نیافتیم اما در عوض استاد پیش ماست. من هم برای تشبه هرچه بیشتر به این بزرگان همین جا میگویم در سالی که گذشت بارها خواستم قسمت بعدی را برایتان بفرستم و ممنونم از خوانندگانی که پیگیرش شدند اما خب دل و دماغی نبود و خودتان میدانید نود و هشت چگونه بود و چه بر ما گرفت و همچنان چه میکند. انگار این کرونای منحوس را هم یادگاری گذاشته برایمان تا یک وقت یادمان نرود. اما به هر حال با همه رنج و سختیاش باید گذراند و نو شد. پس من هم متواضعانه اعلام میکنم که: «مدتی این کمدی تاخیر شد / مهلتی بایست تا انجیب شیر شد».
داستان سفر دلیرانهی معمار مصری ایمحوتب و شاگردش انجیب را تا آنجا پیش بردیم که بعد از تبعیدشان به تهران و ماموریت برای جستوجوی کانسپتِ کانسپتها که خدای مصری اوسیریس، به آنها سپرده بود، به مالِ ایرانیان و خانهای رومیوار در زعفرانیه رفتند و با فرزاد دلوسی یا همان دائدلوس یونانی که تبعیدی دیگری به این زمانه بود دیدار کردند. دلوسی دانشجویی به اسم پریناز را به آنها معرفی کرد و همراه او رهسپار دانشکدهی معماری ملی شدند. جایی که افراد حاضر در آن خود را از هر جنبندهای ( به زعم خودشان علومیای) مهمتر میدانستدند و هالهای مقدس برای خود متصور بودند. بیشک هر شباهتی میان نام این دانشکده و افرادِ آن با جایی در تهران امروز اتفاقی و از محدودیت خلاقیت بنده است و تا آنجا که من میدانم این وضعیت عمومی بسیاری از دانشگاهها است و این قسمت تقدیم به همهی دانشجوها و استادهای دانشکدههای معماری در طول تاریخ و عرض جغرافیاست و اشارهای به شخص دانشجو، استاد یا یک نگاه خاص ندارد. ندارد آقاجان ندارد. شما به خودت نگیر، بله با شمام.
در آخرین صحنه ایمحوتب معمار میانسال کوتاهقامت و استخوانی، در میانِ بازوان پیرمرد موطلایی چلانده میشد. این اولین استادی که پریناز در راهرو دانشکده به آنها معرفی کرد چنان از ذوق دیدارشان شاد شد که مدتی او را در میان زمین و هوا نگه داشت و چندین بار گفت: «طبع ما پرستار است. بیا تا دوستی را در حق هم تمام کنیم». انجیب بهتزده بود و نمیدانست معنی حرفها و رفتار او چیست و آیا این تهدیدی برای ایمحوتب است یا نه. اما بالاخره تصمیماش را گرفت. عصای چوبی را از دست استاد ربود و با بیشترین توانش به زانوی راست او کوبید. استاد فریاد بلندی کشید. دستهایش را از هم باز کرد و همراه ایمحوتب پهن زمین شد. در همان حال و با آه و ناله گفت: «خودم میدانستم .... میدانستم مصر هم کمی شکارچی دارد ولی هیچ وقت ندیده بودم. بسیار ممنونم که عمق فرهنگ بیمارتان را نشانم دادید. شما همهتان بیمار فرهنگی هستید. بیمارها، روانیها، شکارچیها، وحشیها ...». ایمحوتب که از این حرکت انجیب شرمنده بود کنار استاد بر زمین نشست و تند تند عذر خواست و گفت: «ببخشید، این احمق را ببخشید استاد، با نوع مهماننوازی خاص شما آشنا نبود. خیلی شرمندهایم. ما اینطورها هم که میگویید نیستیم». عصا را بر سر انجیب کوبید و دست استاد را گرفت و بلندش کرد. استاد که با شناخت تازهاش از فرهنگ مصری شاد بود به سرعت بیخیال ماجرا شد و با لبخندی گفت: « خب حالا به چه قصدی به سرزمین ما آمدهاید؟». ایمحوتب گفت:« ما ماموریتی معمارانه داریم و به دنبال کانسپتِ کانسپتها به اینجا فرستاده شدهایم. به نظر شما اینجا میتوانیم کاری از پیش ببریم؟ با چه کسی صحبت کنیم تا در این موضوع راهنماییمان کند؟» استاد موطلایی پیشنهاد داد به جلسهی استادهای دانشکده بروند تا بتوانند نظر افراد مختلف را بشنوند. نشانی اتاق جلسه را به او داد و گفت چون کلاسش همچنان ادامه دارد نمیتواند با آنها بیاید و لنگ لنگان از دستشان گریخت.
در جلسهی گروه پس از معرفی ایمحوتب به جمع استادها و روشن شدن سوالش، اولین استاد شروع به صحبت کرد:
- « دوست عزیزم، با وجود ارزشمندی سوالتان مدتهاست که در اینجا دیگر کانسپت معنایی ندارد و ما همگی از این موضوع گذشتهایم ولی اگر منظور شما از کانسپتِ کانپستها، جانِ جانِ اثر است من متوجه سخنتان میشوم و دردتان را به خوبی میفهمم. جانِ جان همان چیزی است که بر جان مینشیند و تنها راه یافتنش صیقل دادنِ ضمیر است. دلیلش هم واضح است، چرا که نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند، نه هرکه سر بتراشد قلندری داند.»
استاد دیگری که به تایید سر تکان میداد و باعث شده بود انجیب هم که کنارش نشسته حرکتی پاندولی به تن خود دهد گفت:
- « احسنت. به به. چه فرمایش متینی. دقیقاً همین طور است که میفرمایید. باید معماری را در دلِ دلشناسان یافت. حتماً این شعر سهراب را شنیدهاید که میگوید: آب را گل نکنیم، در فرودست انگار کفتری میخورد آب. سخنتان من را یاد این شعر انداخت. هرچند من در موضوع آب بیشتر معقتدم که آب کم جو تشنگی آور به دست. اما راهی جز این که میفرمایید نیست.»
انجیب که کنار او نشسته بود هیچ از حرفشان نمیفهمید و همچنان خودش را تکان میداد. پیرمرد خوشتیپ و دستمال گردن بستهای که با اخم به حرف دو نفر قبلی گوش میداد میان حرف پرید و گفت:
- « این چه مهملاتی است که میبافید؟ الان این شعری که فرمودید برای طراحی سرویس بهداشتی یک خانه که من قرار است در آتلیه به دانشجو یاد بدهم به چه دردی میخورد؟ گل باشد یا نباشد، تشنه باشی یا نباشی، کفتری در کار نیست و میرود در فاضلاب. او همین را بفهمد از سرش هم زیاد است. باقیاش مسئولیت ما نیست.»
استاد دیگری با لبخند گفت:
- «آقای مهندس خودتان را ناراحت نکنید. به نظر من حرف این دوستان و حرف شما هردو در جایی قابل جمع است و آن محضر اثر است. اگر به محضر اثر برویم هم این را میبینیم و هم آن را. هم آواز فرمها را میشنویم و هم لطیفههای نهانیشان را. در محضر اثر همه چیز حاضر است و دیگر به چیزی نیاز نیست. همه چیز در صورت هویداست. گوشهای نغمهای سر میدهد و پنجرهای جواب آواز میخواند و چه چیز از این زیباتر؟ به نظرم دوستان مصری ما یک سفر به میدان نقش جهان بروند خودشان همه چیز را در محضر آثار آنجا میآموزند و نیازی به اضافه سخن گفتن ما نیست.»
استادی که گفتوگو را آغاز کرده بود گفت: « به به دقیقاً، حرف من هم همین است دیگر، هر کو نکند فهمی زین کلک خیالانگیز، نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد. نظر شما چیست خانم دکتر؟»
- «کاملاً موافقم آقای دکتر. البته به نظر من در دنیای امروز و وضع کنونی، کانسپتِ کانسپتها در بهینهسازی انرژی است. صرفهجویی در مصرف سوخت با این هزینههای بالای بنزین که امیدوارم گفتنش باعث نشود خود به خود بلایی سرمان بیاید. این تمام چیزی است که ما باید از ساختمان بخواهیم. بیش از این اضافه خواهی و شهوترانی معمارانه است دوستان. مردم نان ندارند بخورند شما به دنبال معنایید؟»
آقای دکتر گفت:« بله بله دقبقاً. کاملاً موافقم. منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن، منم که دیده نیالودهام به بد دیدن.»
مدتی همه ساکت ماندند و عمیقاً به ربط شعر استاد و موضوع بحث فکر کردند تا پیرمردی مو سفید و آرام که در انتهای میز نشسته بود و مدام با حرکت انجیب چشمش تکان میخورد و زیر زیرکی میخندید با صدای عجیبی که ایمحوتب را یاد اوسیریس می انداخت و کمی میترساندش شروع به صحبت کرد:
- «خانم دکتر، آقای مهندس. به نظر من شما در این بحثی که از آن هیچ نتیجهای حاصل نمیشود مقام نظر و عمل را یکی کردهاید. معانی مختلفی از معماری مد نظرتان است و با خلط بحث لولهکشی و معنا جای کهکه کش و معمار را یکی دانستهاید. این از فقر تاریخیگریتان است. اگر کمی تاریخ خوانده بودید میدانستید که در گذشته این دو از هم جدا بوده و یکی شدن امروزیشان تنها راه نظر کردن به معماری نیست.»
یکی از جمع فریاد زد که: «ای قیومهی طبیب در این وانفسا برویم تاریخ بخوانیم که چی؟ اصلاً تو باید برگردی به همان قرن پنج که از آن آمدهای. ( چشمان ایمحوتب گرد شد) ما امروز محتاج عملیم و حرفهای تو فقط ما را از مقصودمان دور میکند و خودت هم میدانی که دویست سیصد سالی کار دارد تا نتیجه دهد. ما میخواهیم پروژه کشیدن را یاد دانشجو بدهیم و با وجود این که دیگر به کانسپت اعتقاد نداریم اما تا آن جا تاریخ میخوانیم که کانسپت به دستمان بدهد و نه بیشتر. من بارها گفتهام که شما در آن زیرزمین فقط ما را از هدف دور میکنید و با لفاظی باعث میشوید پرسش پیچیده به نظر بیاید.»
استاد دیگری به مخالفت سر تکان داد که :«تا حدی با حرفتان موافقم ولی نه کاملاً. تاریخ هم به ما کانسپت میدهد. همان طور که امروز میشود از فوکو و ژیژک مبانی نظری استخراج کرد و طرحی کشید و پیشرو و آوانگارد بود چرا نشود از ملاصدرا و ابن عربی کانسپت فرمی بگیریم؟ این کارمان را اصیل و اینجایی میکند. من دانشجویی داشتم که در پایان نامهاش به زیبایی حرکت جوهری را تبدیل به ساختمان کرد.»
انجیب که تا این لحظه فقط با همهی حرفها خودش را تکان تکان دادهبود ناگهان بلند شد. همه رو به او کردند و منتظر بودند چیزی بگوید که گفت: «ببخشید میان حرفهای عمیقتان سوالی داشتم، ممکنه بدونم دستشویی کجاست؟»
انجیب از جلسه بیرون آمد و به سمت جایی که نشانیاش را گرفت راه افتاد. نور درِ سرویس را که از دور در راهروی تاریک دید سبکبار و چون پرندهای کوچک به سمتش پرواز کرد. اما همین که جلوی در رسید و خواست وارد شود دستی از پشت لباسش را گرفت و محکم کشید و گفت: « کجا سال کفی؟ مگر نمیدانی امروز هیچ سال اولیای حق استفاده از سرویس را ندارد و باید اینطور ارادتش به سالبالاییها را نشان دهد؟ دنبال من بیا. کاری میکنم که دعا کنی کاش علومی بودی.» انجیب که مانده بود این دیگر چه شکنجه دردناکی است پرسید: « کجا میرویم؟ » گفت: « به هیچستان، جایی که هیچ علومیای حق پا گذاشتن به آن را ندارد. »
پس از گذر از موانع بسیار که انجیب حتم داشت به خاطر مسائل امنیتی چنین ساخته شدهاست به گوشهای دنج با کاجهایی بلند رسیدند. چند پسر و دختر دانشجو که سنشان از بیست سال بیشتر نبود به صف بودند و دختری با سن بیشتر و با ابروهایی گره کرده جلوی آنها ایستاده بود. پسری که انجیب را آورده بود رو به دختر جلوی صف کرد و گفت: «سالبالایی، این سال کفی میخواست به دستشویی کنار اتاق برود.» دختر همزمان که دندانهایش را روی هم فشار میداد گفت: « عجب... حالا حالیش میکنم. گمشو برو توی صف.»
اول مدتی به آنها بنشین و پاشو داد. بعد گفت هر نفر باید بزند توی گوش نفر کنار دستیاش. بغل دستی انجیب از شدت ضربهی او روی زمین افتاد و دیگر بلند نشد. بعد مجبورشان کرد برگهای کاج را بکنند و بخورند. انجیب که میخواست خلاص شود و زودتر به دستشویی برود یک شاخهی کامل را از ترس خورد. بعد گفت باید کفشهایشان را در بیاورند و کف آن را بلیسند. مشغول لیسیدن بودند که صدای آشنایی آمد. پریناز بود که فریاد میکشید: «شهرزاد چه غلطی میکنی؟ باز عقدههایت را آوردی سر سال پایینیهای بیچاره خالی میکنی؟ او از مصر آمده و اصلاً از این دانشکده نیست. رئیسش دنبالش میگردد و تو اینجا مشغول آزارش هستی؟ یک وقتی گروههای دانشجوی اهداف واقعی برای خودشان داشتند. مسائل جمعی و درد و رنج مردم شهر برایشان مهم بود نه عقدههای شخصیشان. من به خاطر همین کارهای احمقانه است که هیچ وقت عضو گروهتان نشدم». شهرزاد که دیگر حسابی عصبانی شده بود گفت: «میخواستی هم راهت نمیدادیم. اگر عضو ما میشدی لااقل از سال بالاییهایت معماری و ادب یاد میگرفتی و میفهمیدی از این استادها چیزی به تو نمیرسد. کسی که با دلوسی کار کند اینجا جایی ندارد». جملهی آخر را با تمسخر گفت و جمع سال پایینیها لیسیدن را رها کردند و خندههای بلندی سر دادند. پریناز کمی سرخ شد و بعد خودش را جمع و جور کرد و گفت: «حداقل من یک شغل واقعی دارم و وقت خودم را با خالهبازی الکی و دست انداختن چند تازهوارد تلف نمیکنم. انجیب کفشهایت را بپوش و راه بیافت. اینها جز توهین و تخریب راه دیگری برای آموزش نمیشناسند.»
به سرسرای دانشکده که رسیدند ایمحوتب کنار دو سه نفر از استادها ایستاده بود و قاه قاه میخندید. پریناز و انجیب نزدیک شدند و صدایش را شنیدند که میگفت:«آخ آخ بگذار من هم از خاطراتم موقع تدریس برایت بگویم دکتر جان. یکبار یکی از دوستان همین انجیب پنج دقیقه دیر به کارگاه آمد. من هم آن روز اصلاً حوصله نداشتم و شب خوب نخوابیده بودم. فکر میکنی چه کار کردم؟ پاپیروسهای یکسال گذشتهاش را پاره کردم و جلوی اسبم ریختم. او هم کم نگذاشت و جای آنکه بخورد برگشت و تاپالهای بزرگ بر آنها انداخت. پسرک بیجنبه همان روز معماری را رها کرد». دو استادی که کنار ایمحوتب ایستاده بودند از خنده ریسه رفتند و اشک در چشمانشان حلقه زد. یکیشان گفت: «وای عجب کار باحالی. جایت خالی من هم یکبار به یکی از دانشجویانم اجازه ندادم دفاع کند چون ابعاد پوسترش از سایز استاندارمان یک سانتیمتر کوچکتر بود. مجبورش کردم جلوی خانواده و مهمانها پوستر را اصلاح کند و مجدد پرینت بگیرد و بعد دفاع کند. به او فهماندم که هر کار هم که بکند و هر قدر هم کارش خوب باشد من رئیسم».
استاد دیگر گفت:«این اصلاً مهمترین چیزی است که باید بفهمند. هم به درد کارشان میخورد و هم زندگیشان. ما که اینجا قرار نیست فقط معماری یادشان بدهیم. ما باید آدمشان کنیم. یکبار من جلوی یکی از دانشجویانم پایان نامهاش را به عنوان کار تحقیقی خودم به گروهی خارجی معرفی کردم و با آن یک پروژه گرفتم. به او هم گفتم یا پولش را میدهم یا اسمت را میآورم. خودت انتخاب کن. این کار را امتحان کنید. خوب به آنها میفهماند دنیا دست کیست».
انجیب و شهرزاد بهت زده یکدیگر را نگاه میکردند که ایمحوتب متوجه حضور آنها شد. به سختی جلوی خندهاش را گرفت و گفت:«پیدا شدی بالاخره؟ بپر سه تا چای برای ما بگیر. یک معمار بزرگ همیشه میداند که جای بوفه در یک دانشکده کجاست. این را بعدا خواهی فهمید». دور که شدند باز صدای خندهها بلند شد و چند بار اسم انجیب آمد. هیچ کدام نمیدانستند بهتر است به بوفه بروند و چای بگیرند یا به هیچستان برگردند و از دار و دستهی شهرزاد معماری بیاموزند.
قسمتهای قبلی این داستان:
قسمت اول: فرمان اوسیریس: در جستجوی کانسپتِ کانسپتها
قسمت دوم: در پروژۀ عظیم غولها