روزها و شبها سوار بر اسبهای تیزرو در دشتها و کوهها تاختند. پریناز، سمانه، انجیب و ایمحوتب کنار بهرام پیشتر از بقیه و آنوبیس و جمعی از سپهسالاران دیو و آدمی عقبتر به دنبالشان میآمدند. با طلوع آفتاب چهلمین روز، به دیوار سرخ و بلند شیز در میان تپههای سبز رسیدند. دیوار و دروازهای از سرب ریخته. بهرام رو به همراهانش کرد و گفت: این اولین دیوار شیز است. چهار دیوار و دروازهی دیگر باقی است تا به مرکز شهر برسیم. سپس فریاد بلندی کشید و نگهبانان دروازه را باز کردند. تاختند و تاختند تا به دیوار دوم رسیدند، دیواری سیمین. از آن هم گذشتند و باز تاختند. از میان مزارع و خانههای پراکنده در میان تپهها گذشتند و از دو دروازهی دیگر رد شدند. یکی دیوار و دروازهای سراسر از زر و دیگری از تکههای یاقوتی به اندازهی یک مشت تا چند متر. هرچه پیشتر میرفتند فاصلهی دیوارها کمتر میشد. نزدیکیهای ظهر به دامنهی کم شیبی رسیدند که آخرین دیوار کمی بالاتر و گرداگرد بخش مسطحی از آن دیده میشد. شیب را بالارفتند و مقابل دیوار ایستادند. تصویر خود و جمع همراهشان را در زمینهی دشتها و تپههای سبز روی دیوار دیدند. دیوار به کلی از آبگینه بود و هیچ دروازه و برج و بارویی در آن پیدا نبود. بهرام فریادی کشید و قسمتی از دیوار آبگینه شکاف باریکی از زمین تا بالاترین نقطه ایجاد شد. شکاف به آرامی بزرگ و بزرگتر شد و مدخلی پدید آمد. پشت دروازه ایوانی مرتفع، مجموعهای از تالارها و ساختمانهای گنبددار در نقشها و رنگهای مختلف قرار داشت. همهی ساختمانها و ایوان بلند، دورتادور دریاچهای کوچک و اسرارآمیز در مرکز ساخته شده بود. ایمحوتب و انجیب که تا آن روز یکپارچهترین پیوند میان طبیعت و معماری را در آخرین طرح ایمحوتب یعنی مقبرهی زوسر دیده بودند با بالا آمدن از این کوه و دیدن دیوار آبگینه و ساختمانهای رنگارنگ و دریاچه و آفتابی که عمود بر همگیشان میتابید، خشکشان زد و زبانشان بند آمد. هرچند مدت زیادی نگذشت که انجیب طاقتش تمام شد و خودش را از اسب به زمین انداخت و شروع کرد به گریستن و خواندن چیزهای نامفهومی زیرلب. سمانه گفت: پس شیز همان تخت سلیمان است؟ چقدر فرق میکند با آنچه ما از آن دیده بودیم. بهرام گفت: من این نامی را که میگویید نشنیدهام. در افسانههای ما آمده است که این شهر را ابتدا سیاوش بر سر دیوان و روی هوا بنا کرد و پس از او کیخسرو آن را روی زمین و در این نقطه نشاند. پریناز گفت: یعنی واقعاً روی سر دیوها؟ یا منظورتان این است که سیاوش طراحی کرد و کیخسرو مجری بود؟ بهرام گفت: ما اینجا چند نوع دیو پرنده هم داریم و ممکن است واقعاً بر سر دیوان ساخته باشد، کسی نمیداند. ولی شاید به زبان سرزمین شما بشود اینطور گفت.
وارد مجموعه شدند. از اسبهایشان پایین آمدند و جایی نزدیک دریاچه گرد هم ایستادند. بهرام گفت چند روزی فرصت داریم تا لشکریان از نقاط مختلف سرزمین به اینجا برسند. من هنگام حرکتمان پیکهایی به دیوان مازندران و چابکسواران ترکمان و خنجرداران هرات و شمشیرزنان کرد و تیراندازان فارس و نیزهداران ترک و فلاخناندازان لر فرستادم. پنج هزار نفری خواهند شد و برای شکست دادن شیاطین جهنم تعدادی کافی است. توان رزم ما بسیار بیش از آنان است و با مهارت تازهای هم که جنیان در نرم کردن فلز پیدا کردهاند زرههایی ساختهایم که ضربات آنها را بسیار کم اثر میکند. البته با همهی اینها که گفتم شیاطین جهنم هنگام جنگ از بیرحمترین و خونخوارترین موجوداتند، تا امروز سفیران بسیاری را زندانی کردهاند و مهمانان زیادی را سالها شکنجه کرده و کشتهاند. هرکدام از شما هم که بخواهد همراه ما بیاید باید در این چند روز کمی از آداب جنگ بیاموزد. من میخواهم انتقام قرنها خونریزی را از آنها بگیرم و به شما قول میدهم تمام تلاشم را بکنم تا قیومهی طبیب را نجات دهم. اما شما مختارید، هرکدام که میخواهد میتواند اینجا بماند و با ما همراه نشود.
گروه مسافران مدتی به فکر فرو رفت. پیش از همه سمانه بود که گفت: من میآیم. من استاد را تنها نمیگذارم. پس از او پریناز گفت: من هم میآیم. من خیلی قیومهی طبیب را نمیشناسم ولی در این سالها که در دفاتر معماری کار کردم، یک چیز را به خوبی یاد گرفتم، آدمی به جمع زنده است و من وقتی کاری را با یک جمع شروع میکنم هرچه هم بشود نیمه کاره رها نمیکنم و دوستانم را تنها نمیگذارم. بعد دستش را روی دست سمانه گذاشت. پس از او انجیب بی معطلی گفت: حالا که پریناز میآید من هم هستم. و دستش را روی دست آنها گذاشت. کمی بعد آنوبیس گفت: من هم که باکی از جهنم ندارم، بیشتر عمرم در آنجا گذشته و خیلی دلم میخواهد یک حال اساسی از شیطان و اوسیریس بگیرم. من هم هستم. و بعد پنجهاش را روی بقیهی دستها گذاشت. همهی چشمها به ایمحوتب بود. ایمحوتب کمی مکث کرد و با من من و لرزشی که نمیتوانست در صدایش پنهان کند گفت: آخر من یک معمار پیر و فرتوتم. در این جنگ چه کمکی از دست من بر میآید؟ من الان نمیتوانم تصمیم بگیرم. بگذارید تا وقتی لشکریان میرسند فکر کنم.
در چند روز بعد لشکریان از اقصی نقاط سرزمین بهرام به پشت دیوار آبگینه رسیدند و همانجا اطراق کردند. انجیب و سمانه و پریناز هم از چند دیو جنگجو کمی شمشیرزنی و تیراندازی آموختند. ایمحوتب هنوز مطمئن نبود میخواهد برود یا نه اما وقتی عظمت حضور چند هزار نفر از لشکریان را در دشت دید و البته شایعاتی که از آنها راجع به ثروت و هنر شیاطین شنید، باعث شد بیشتر وسوسه شود تا با جنگجویان همراه شود. غروب روز هفتم بود که صدای بوق جنگ در دشت پیچید. لشکریان بسیار سواره و پیاده، جن و دیو و آدمی، پایین شیب تپه در صفهایی مرتب آرایش گرفتند. سواری پرچم به دست مقابل اولین صف میتاخت و دستهها را به خط میکرد. تا چشم کار میکرد جنگجو بود. بهرام بالای تپه و مقابل دیوار آبگینه ایستاد و فریاد کشید: جنگجویان دلیرم! مشعلها را روشن کنید. مهتاب که بالا بیاید، از زندان دیو به جهنم میرویم. به سوی زندان دیو!
هوا دیگر کاملاً تاریک شده بود. لشکریان با مشعلهایی در دست در صفها و دستههایی مرتب گام میزدند و میتاختند. خطوط آتش هماهنگ با صدای آهنگین کوبیدن پاهایشان در دشت، کوهستان را به لرزه انداخته بود. کمتر از ساعتی رفتند تا همه دور تا دور کوه کوتاهی به ارتفاع حدود صد متر جمع شدند. بهرام پایین کوه ایستاد و گفت: زندان دیو، دروازهی ورود ما به جهنم است. بالای کوه میرویم، درون حفرهی آن میپریم و به دنیای زیرین میرسیم. لشکریان دسته دسته روی کوه با خطی از آتش در دستشان، مانند اژدهاهایی آتشین پیچ و تاب میخوردند. مهتاب بالا آمده بود و کوه زیر پرتوهای نقرهای آن میدرخشید. دامنهی کوه پر از جنگجویان بود و تعداد زیادی هم به مدخل بالای آن رسیده بودند. ایمحوتب راهش را از میان جمعیت باز کرد و خود را به بالاترین نقطه رساند. دهانهی کوه نزدیک به شصت متر قطر داشت، همین که پایین و درون حفره را نگاه کرد سر جایش میخکوب شد. حفرهای بود تاریک و بیانتها، به عمق حدوداً نود متر. این ترس فقط برای ایمحوتب نبود، میشد در همان نور کم مهتاب هم رنگ پریدگی و وحشت بسیاری از جنگجویان دیگر را تشخیص داد. بهرام فریاد کشید: به فرمان من، دستهی اول از دیوان، بپرییید!
اما هیچ کس از جایش تکان نخورد. بهرام باز فریاد کشید: جنگجویان من، بپرید!
اما باز هم کسی تکان نخورد. بهرام خشمگین فریاد زد: ترسوهای بزدل این تازه اولین قدم است. هیچ اتفاقی برایتان نمیافتد، امشب ماه کامل است و کف زندان را آب گرفته است. به عمق چاه که برسید درون آب میروید و از آنجا وارد دنیای زیرین میشوید. آرام آرام صدای پچ پچها و شایعات بالا گرفت، بسیاری میگفتند کف این چاه را دیدهاند و میدانند که بسته است. بعضی میگفتند حالا اگر منجمان اشتباه کرده باشند و امشب آب نداشته باشد در دم میمیرند. همهمه بلند و بلندتر میشد که ناگهان، صدای جیغ بلندی گوشخراش و کرکننده، ممتد و بسیار طولانی از اعماق حفره برخاست. جیغ چنان سهمگین بود که سنگهای لبهی حفره را به لرزه انداخت. سنگهای زیر پای ایمحوتب که نزدیک دهانه ایستاده بود لغزید و ایمحوتب با فریادی که به مرور محو شد، به عمق تاریک و نامعلوم چاه افتاد. آشوبی در لشکریان افتاد، همه از دهانه فاصله گرفتند و بسیاری به سمت دشتهای اطراف گریختند.
ادامه دارد ...