حکایتْ نگاشته
صفوهالصفا میخواندم. پیِ ریشهی بازار میگشتم. حکایتی از تنقیه قنات، جالب آمد. گفتم نقل کنم...
صفوهالصفا نوشته ابن بزاز اردبیلی در حدود سالهای ۷۵۹ هجری قمری است. متن کتاب در خصوص ذکر احوال، حکایات و کرامات شیخ صفیالدین اردبیلی است. حکایت ذیل، اطلاعاتی از واژگان مورد استفاده در قنات، تنقیه قنات و خطرات آن، مناسبات اجتماعی مقنیان، اعتقادات آنها، و ... را در آن دوران به دست میدهد.
حکایت
پیره سخی باغبان گوید که پیره امیره نام، کهریزکنی تبریزی بود و او را خویشی بود هم کهریزکن، که با وی معادات قوی داشت. پیره امیره را در کهریزی فرستاد که پاک کند؛ که بیم هلاک بود از غلبة آب که در آنجا جمع شده بود، و راه منسدّ گشته که چون آب روان گردد از آنجا خلاص ممکن نباشد. پیره امیره چون کلنگ بزد، آوازة غلبة آب برآمد و سیل روان شد و امیره را در ربود. در آن تنگنای نقب کهریز میبرد و امید از خود قطع کرد، و چندین چاه به چاه او را ببرد و به مقامی رسانید که آخر کهریز باشد و جای، تنگ و سنگْبند کرده که خلاص از آنجا ممکن نباشد. پیره امیره استعانت و مدد از شیخ، قُدِّسَ سِرُّهُ، درخواست. گفت ناگاه شیخ را دیدم که دست من بگرفت و مرا از آنجا به چاهی بالا کشید و یک نیزه بالا برکشید. چون نظر کردم خود را در هوای آن چاه دیدم و سیلاب در زیر روان.
شعر
ز قعر چاه حیرتهای محنتهای گوناگون بغیر از لطف امدادشْ رهی دیگر نمیدانم
از آنجا بالا آمدم، آن خویشِ خود را -که مرا به حیله فرستاده بود- دیدم استاده مُتَرَصِّد آنک سیلاب مرا کشته برون اندازد. چون دید که زنده مانده از چاه بالا آمدم، تعجّب کرد که «خلاص چون یافتی؟» گفتم: «مدد به دستگیری کردم، دستم گرفت و خلاص داد. و آن کس که مرا خلاص داد زود باشد که تو را در چنین چاهی هلاک گرداند.» بعد از پنج روز آن کس چون کهریزکن بود در کهریزی رفت که پاک کند، فرو ریخت و او زیر آن هلاک شد [...] من برفتم و او را هلاک شده از آنجا بیرون آوردم. [۱]
[۱] ابن بزاز اردبیلی، صفوه الصفا، مقدمه و تصحیح غلامرضا طباطبائی مجد، (تهران: زریاب، چاپ دوم ۱۳۷۶)، ص ۲۹۷-۲۹۸.