×

جستجو

داستان‌های اصفهان (۲) ـ اشرفی

اگر اصفهانی باشید یا چندسالی را در اصفهان زندگی کرده باشید می‌دانید بهترین هوای اصفهان در فروردین است، از شروع عیدِ نوروز تا نزدیک اواخر فروردین، بعد از آن هوا رو به گرمی می‌رود. در این وقت از سال ابرها می‌روند و می‌آیند، بادهای ماهْ‌نوروز همچنان می‌وزند و آفتاب گاهی کم‌رمق می‌شود و گاهی درخشان. سبز درخت‌ها هنوز سبز روشنی است که به زردی می‌زند و برگ‌هایشان هنوز کوچک و ترد و جوان است. موقع قدم‌ زدن در چهارباغ هنوز سبزها انبوه و پرپشت نشده و آسمان بیشتری پیداست و آفتاب با خیال آسوده از بین شاخه‌ها می‌گذرد. احوال درخت‌ها مثل احوال بچه‌های نوپاست: شاخه‌های جوانی که از پایینِ تنه‌هایشان سر زده‌اند ظریف و باریکند و با احتیاطْ کمی بلند شده‌اند و جرئت کرده‌اند چند برگ ظریف خوش‌رنگ هم برویانند؛ برگ‌های شاخه‌های پیرتر هم در سرشاخه‌ها همین حال را دارند. همۀ درخت‌ها و برگ‌ها انگار که تازه راه رفتن یاد گرفته باشند ظریف و نرم و شکننده به چشم می‌آیند و از انبوهشان همهمه‌ای کنجکاو و بازیگوش به گوش می‌رسد، همهمه‌ای کودکانه.

اما من از بین همۀ اینها اشرفی‌ها را دوست دارم که درست در همین روزهای بهار خیابان‌ها را پر می‌کنند و تا چند روز دیگر هم مي‌روند تا بهار آینده. اسم اشرفی‌ها را از مادربزرگم می‌شنیدم. دشمنان بی‌زبانی بودند که سوار بر باد به خانۀ همیشه تمیزش حمله می‌کردند و همه جا سر و کله‌شان پیدا می‌شد. در خیابان‌های اصفهان به جز چنار و توت که فراوان است درخت دیگری هم هست، نارون، که شکوفه‌های بهاری‌اش همین اشرفی‌هاست. نارون‌ها از ابتدای عید پر از این شکوفه‌ها می‌شود، دایره‌های نیمه‌شفاف کوچکی که وسطشان بیضی تیره‌تری هست؛ اول سبزند و چند روز اول بهار سر جایشان روی درخت می‌مانند اما کمی که از عمرشان می‌گذرد با بادهای نوروزی و رگبارهای بهاری از درخت جدا می‌شوند و در باد می‌رقصند. کمی بیشتر که از عمرشان می‌گذرد خشک می‌شوند و رنگ سبزشان به زردی مایل می‌شود، آفتاب بهار که به این دایره‌های نیمه‌شفاف زردـ‌کرمی می‌تابد می‌درخشند و شبیه سکه‌های اشرفی می‌شوند. اشرفی‌ها مشت‌مشت روی زمین می‌ریزند و در آفتاب برق می‌زنند و وقتی باد بازیگوش بهار می‌وزد آرام روی زمین حرکت می‌کنند، باز هم می‌درخشند و صدای حرکتشان صدای زیرِ جذابی است که انگار آدم را جادو می‌کند. همیشه وقتی بهارها تنها هستم و دارم قدم می‌زنم، در خیابان میر، چهارباغ، نظر، مهرداد یا حسین‌آباد، و نسیمی آرام‌آرام سازش را کوک می‌کند و هی چرخ می‌خورد و تندتر می‌شود، نگاهم به اشرفی‌هاست. اشرفی‌ها هم آرام‌آرام توی آفتاب می‌درخشند و با نسیم حرکت می‌کنند. درست مثل این است که زن قد بلندی که دامنش پر از پولک‌های طلایی است در آفتاب راه می‌رود و پولک‌های دامنش انگار تمام نشدنی است. همین‌طور که راه می‌رود نسیم آرامی که از حرکتش راه می‌افتد پولک‌های اشرفی دامنش را توی هوا پخش می‌کند با عطر عجیب و ملایمی در هوا؛ همه‌ جا پر از درخشش‌های ریز ریزِ اشرفی‌ها می‌شود و یک عالم ذره‌های درخشانْ دور آدم را می‌گیرد، هوا از اینهمه نور برق می‌زند و از گوشۀ چشم می‌شود این زن قد بلند زیبا را دید. زن مرموزی که نمی‌شود از قیافه‌اش گفت چند ساله است. اسمش را گذاشته‌ام "خانم اشرف". خانم اشرف را فقط از گوشۀ چشم مي‌شود دید، تا آدم را سرش را برمی‌گرداند که درست و حسابی نگاهش کند ناپدید می‌شود.

مادربزرگم از اشرفی‌ها بدش می‌آمد که با باد همه‌جا می‌آمدند و خانه را کثیف می‌کردند، اما مطمئنم اگر یک‌بار مثل من خانم اشرف را از گوشۀ چشم دیده بود دیگر این‌طور فکر نمی‌کرد. زیباترین روزهای بهار اصفهان به نظر من همین روزهای نیمۀ بهار است و زیباترین تصویرش تصویر اشرفی‌های طلایی‌رنگی است که آرام از لباس خانم اشرف روی زمین می‌ریزند و خش‌خش می‌کنند و برق می‌زنند؛ و نه شکوفه‌ها نه بنفشه‌ها نه چمن و آب و در و دشت.

اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر