×

جستجو

حال بد ما و عمه‌های غمگین و بی‌نوا

«خدای تعالی بر خاک آدم چهل روز باران اندوه ببارانید و یک ساعت باران شادی، آنگاه گل آدم به کمال قوت بپالایید و از آنچه صافی‌تر بود آدم را بیافرید و از باقی درخت خرما را. از این رو پیامبر اسلام گفت: خرما را نیکو دارید که آن عمَّت شما است».

این را عتیق بن محمد سورآبادی در تفسیر خویش از قرآن آورده است. در حق این عمه‌های غمگین بی‌نوا، این درختان باشکوه و نجیب و خاک‌آلود چه بد که نکردیم، و در حق خودمان.

قصد بر نوشتن مطلبی در باب محیط زیست و گیاهان حاشیه خلیج فارس بود. می‌شود کلی‌گویی کرد و سیمای کلی آن حوالی را به چند جمله نمایاند، یا درِ شکایت از روزگار و ابنای آن و قدر ندانستن نعمتی بزرگ را که به هدر می‌رود و نابود می‌شود را گشود و فغان کرد. می‌شود از سیاست‌های غلط و گوش ناشنوای آنان که باید بشنوند و فکر کنند وتصمیم بگیرند گفت؛ و سربسته یا به اشارت مستقیم مصداق‌ها را شمرد – اگر چه به عبث، مثل همیشه - . می‌شود به هزار و یک روش علمی و غیرعلمی چند خطی نوشت و رفع تکلیف کرد؛ اما این حقیر می‌خواهد سوگنامه این عمه‌های پیر و زیبای بی‌نوا را بنویسد، و بدی‌ها و ظلمی که در حق ایشان شد و آهی که دامن ما را خواهد گرفت، یا بلکه گرفته.

در هر آن کجا که نخل می‌روید، تعاملی عمیق میان آدمیان و درختان به روزگاران وجود دارد. یا حتی می‌توان گفت «فرهنگ مجاورت با نخل» و «آداب همسایگی با نخل» شکل گرفته. نخل برای اهل جنوب بیش از یک درخت است. حتی کُنار که درخت خضر است و نظرکرده هم جایگاه نخل را ندارد، تا چه رسد به لیمو و پرتقال و انبه. روی سخن در اینجا به‌ویژه میناب است و مردمان روستانشین آن. روستانشینان دُم‌شهر و گوربند و تیرور و کجا و کجا که از لحظه زادن در گهواره‌ای از حصیر و الیاف نخل و چوب استبرق (کَرْک) می‌خوابیدند و بر بستری از حصیر نخل، در سایه دیوارو سقفی از تنه و شاخه‌های نخل می‌زیستند و در سفره و ظرف‌هایی حصیرین طعام می‌کردند و سرانجام روزی بر تختی از حصیر بر شانه مردم روانه دهان سرد گور می‌شدند. آنان که میناب و پنج‌شنبه بازار آن را می‌شناختند – دریغ از پنج‌شنبه بازار نابود شده آن – می‌دانستند که در این بازار هر چه که بخواهی یا آرزو کنی را می‌شود از برکت نخل یافت. از کفش و ظرف و حصیر و ریسمان گرفته تا انواع خوراکی‌ها و شیرینی‌ها. زنان پیر و جوان در پای بساط نشسته و همزمان دستشان به بافتن گرم بود. می‌بافت و می‌بافت و ناگهان بادبزنی یا ظرفی آفریده می‌شد. می‌بافت و ناگهان شتری یا اسبی به معجزه هنر از دستانش بیرون می‌جست. زیارت این پنج‌شنبه بازار هر هفته هم اگر بود باز دلنشین بود و نامکرر؛ چرا که هر بار هنری جدید می‌دیدی و نقشی نو و آفرینشی نو؛ و این زنان چه شبیه بودند به نخل‌ها. بی‌آرایش و بی‌آلایش و نجیب و متین، و در عین حال عشوه‌گر. مگر زن می‌تواند حتی با زخم داس‌ها و سال‌ها و غصه‌ها عشوه‌گر نباشد؟ زیبایی و عشوه‌گری در ذات زنان است، در ذات زنانه جهان است. چشم تو باید پالوده باشد و فرهیخته که زیبایی را از پس سال‌ها، از پشت چین و چروک و زخم و رد رنج ببینی. عشوه‌گری را که وقتی از هنر دستانش تعریف می‌کنی حتی اگر صد سال از عمرش گذشته باشد دستانش لحظه‌ای می‌لرزد و رنگی به گونه‌های چروکیده‌اش می‌دود و لبخندی زیبایی پنهان‌شده‌اش را دوچندان می‌کند.

و این زیبایی و عشوه‌گری نجیب است و پاک … رنگ‌مایه‌اش از عشق است و خواهش جان، نه هوس گذرای جسم و تن. جهان زیباست و زنان زیبایند و نخل‌های پیر زیبایند. چشمی دیگر را اگر بگشایی.

پای صحبت مردم و به‌ویژه باغبانان که می‌نشستی پس از مهمان‌نوازی که اگر شده باید به لیمویی یا انبه‌ای یا چند دانه رطب نورسیده آلْ‌مهتری و پیاله‌ای چای دعوتت می‌کردند، داستان‌ها می‌شنیدی از نخل‌ها. از دید مردمان میناب نخل‌ها مانند آدمیان بودند. عاشق می‌شدند و شور و نشاط داشتند، یا گاهی ناامید و غصه‌دار دق می‌کردند.  یکبار از زبان محمّدِ حمزه که خودش نیز مثل نخل‌ها پیر بود داستانی شنیدم درباره یک باغ عاشق. محصول باغی چند سال بود با وجود «بو دادن» و گرده‌افشانی درست روز به روز بدتر و کمتر می‌شد. دست به دامن پیرترین گرده‌افشان شهر شدند. او پَرْوِن[۱] را به دور بلندترین نخل باغ انداخت و از آن بالا رفت و چند ساعتی در آن بالا نشست و به دوردست‌های باغ خیره شد. به باد گوش داد و به نجوای نخل‌ها که رازشان را برای باد می‌گفتند. بعد پایین آمد و راز درختان را به صاحب باغ گفت. درختان عاشق نخل نری در همسایگی باغ شده بودند. نخلی ژولیده و آشفته و «خورُس»[۲] که هیچ رهگذری هم حتی به آن نگاهی نمی‌انداخت. عاشق او بودند و نه عاشق نرهای گردن‌کلفت و مغرور باغ. سال بعد با گرده آن درخت نر تلقیح شدند و محصول دوباره بابرکت شد. باغبانی دیگر گردنِ کج نخل «زَرِکْ» زیبای گیس‌طلایی را نشان می‌داد و می‌پرسید: «می‌دانی چرا گردنش کج است»؟ و منتظر ندانستنت نمی‌شد. تعریف می‌کرد زمانی «زرک» سوگلی درخت نر باغ بود و خاتون حرمسرایش، تا روزی که «شاهانی» وارد میناب شد. شاهانی رشید است و خوش‌بر و بالا و زیبا، و در اندک زمانی جای زرک را در دل نر گرفت و سوگلی حرمسرا شد و شروع به فخر فروختن به دیگر نخل‌ها، از آلْ‌مهتری و مُرداسنگ و زرک و دیگر نخل‌ها کرد. این تنزل بر زرک نازپرورد سنگین آمد و پیش نر رفت و لب به شماتت و شکایت گشود. نر هم چنان سیلی‌ای به گوشش نواخت تا از یاد نبرد که زن است و حق شکایت ندارد؛ و از آن روز گردن زرک کج ماند!

بسیار بسیار داستان و شعر و متل و نمایش و حتی روضه‌خوانی مربوط به نخل را تا همین چندی پیش در روستاها می‌شنیدی. اصطلاحات مربوط به نخل در گویش میناب را می‌شنیدی و رد زبان فارسی پیش از اسلام را به راحتی در این واژه‌ها می‌یافتی. اگر اهل آنجا بودی پای همین نخل‌ها بزرگ می‌شدی و زندگی می‌کردی و نخستین قرار عشقت را می‌گذاشتی. نخل یک درخت نبود. شخصیت داشت و فرهنگ داشت و در دل مردم جای داشت، تا اینکه …

لیموی میناب میوه‌ای نبود که مردم تازه با آن آشنا شده باشند. سال‌ها و قرن‌ها لیموی میناب شهره عالم بود. سبز و زرد و درشت و خوش‌بو و هوس‌انگیز. لیموی میناب در سایه نخل‌ها می‌بالید و گل می‌داد و میوه می‌داد، اما باغبانان دوراندیش بودند و می‌دانستند در سایه و پناه همین نخل‌ها است که لیمو از باد کُشنده و سهمگین آن دیار – آتش‌باد – جان به در می‌برد. کمربندی چندمیلیونی از نخل‌های بخشنده و کریم جلوی باد آتشناک و خاک را می‌گرفت و در آن گرما و آن سرزمین تفتیده، میناب را چون زمردی سبز و شاداب جلوه می‌داد.

روزگار طمع و سودجویی کوتاه‌مدت رسیده بود. مثل هر کجا. مثل چاه‌ها و رودها که قربانی طمع به سود کوتاه‌مدت شدند، مثل جنگل‌ها و دشت‌ها و باغ‌ها و هورها و باتلاق‌ها، مثل هر کجای دیگر این طبیعت زخم‌خورده و آسیب‌دیده در هر کجای ایران، نخل‌ها هم قربانی شدند. روزی نبود که چندین «نفر» نخل در روستاها سر بریده نشود و جایش را به درختان زود سودده و اقتصادی لیمو نسپارد. دولت به کشاورزان وام می‌داد که نخل‌ها را ریشه‌کن کنند و به جایش لیمو بکارند. ریه‌ها را بفروشند تا پولش را خرج آرایش مو و رخسار کنند. نخل، این پیر نجیب و محزون، این زن جنوبی دردمند و عاشق دیگر محبوب نبود. دیگر در چشم مردم زیبا نبود. دیگر شعرها و داستان‌هایش رواج نداشت و سکه‌اش کاسد بود. نخل دیگر اقتصادی نبود. سود در لیمو بود و باید خواه‌ناخواه جای خود را به آن می‌داد. در این میان اگر دلسوزانی هم می‌گفتند که در درازمدت این روند باعث نابودی لیموها هم می‌شود، و نابودی فرهنگی شاید چند هزارساله، حرفشان خریداری نداشت و به تمسخر گرفته می‌شد؛ و آب سد میناب هم که به هرزه می‌رفت و می‌‌رفت.

چه بد کردیم با این عمه‌های پیر و بی‌نوا و چه بد دیدیم. راستی چند سال است که دیگر در فصل لیمو، لیموی آبدار و خوشبوی میناب را نمی‌بینید و یا اگر می‌بینید ریزند و کم‌آب و نحیف؟! با لیموها هم بد کردیم. با اقتصاد هم. و این حکایت تلخ ما است در هر کجای این سرزمین. در خوزستان با هورهای نابودشده و ریزگردهایش. در اصفهان با «مرده‌رود» که پیش از آن زنده بود و زاینده و با باتلاق گاوخونی. در ارومیه … در شیراز … در کرمان … . باز هم بگویم؟!

با خودمان بد کردیم.


________________
[۱]  نوعی از طناب بسیار محکم بافته شده از الیاف نخل که از آن برای بالا رفتن از درخت نخل استفاده می‌شود.
[۲]  خودرُست/ خودرو. برای اینکه تفرّق صفات ژنتیک پیش نیاید نخل را از طریق پاجوش تکثیر می‌کنند، و نخلی که از طریق رشد هسته خرما حاصل شده باشد معمولا نامطلوب است. در خوزستان به آن «غیبانی» می‌گویند.

اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر