در قسمت قبل خواندیم که ایمحوتب معمار پرسش از کانسپت کانسپتها را به جمعی از دانشگاهیان عرضه کرد و پاسخهای متنوع و گاه متناقضی گرفت. با وجود این که ویژگیهای مشترک زیادی میان نحوۀ تدریس خود و بعضی از استادهای دانشکده دید اما دربارۀ وظیفهای که اوسیریس به او سپرده بود به نتیجۀ روشنی نرسید و با آرای مختلفی مواجه شد. انجیب هم با بعضی از مسائل درونی اصناف دانشجویی آشناتر شد و سپس با چند لیوان چای به همراه پریناز پیش ایمحوتب بازگشت.
یکی از دو استادی که در جلسه با آنها آشنا شده بود به ایمحوتب گفت: « آقا خلاصه اگر کاری چیزی بود ما در خدمتیم. متدهای آموزشیتون واقعاً خلاقانه و انسانساز هستند. من دیگر باید به کلاس بروم. خیلی از آشنایی باهاتون خوشحال شدم». استاد دیگر هم خداحافظی کرد و آنها را در سرسرای دانشکده تنها گذاشت. ایمحوتب به پریناز گفت: « چه آدمهای نازنینی بودند، قدرشان را بدان دخترم». پریناز لبش را گزید و چیزی نگفت. ایمحوتب ادامه داد: « خب اینجا هم که چیز خاصی دستگیرمان نشد. هرچند دیگر کم کم دارد از اینجا خوشم میآید و چندان برایم اهمیتی ندارد که پیش فرعون و اوسیریس و آن خانوادۀ دیوانهاش برگردیم. اگر بتوانم در همین دانشکده درس بدهم و سری هم به فرزاد دلوسی بزنم و در کارهای ساختمانیاش با او همکاری کنم کافی است، مگر آدم چه چیزی از زندگی میخواهد؟ برای پیدا کردن کانسپتِ کانسپتها هم حالا حالاها وقت هست. نظر تو چیست انجیب؟ اصراری به برگشتن داری؟» انجیب زیر چشمی نگاهی به پریناز انداخت و لبخندی زد و گفت: « نه به نظر من هم خیلی جای قشنگی است». بعد سرش را بالا گرفت و خیره شد به راهرویی که دور سرسرا میچرخید و با خود گفت: «جای به این قشنگی و آدمهایی چنین مهربان، مگر دیوانهام برگردم به آن مصر خرابشده که گارد ویژهاش سر گرگ دارد و راه و بی راه گاز میگیرد؟» در همین فکر بود که دید مردی با سر گرگ اما بسیار درشت هیکلتر از سپاهیان گارد زوسر، در راهروی بالای سرسرا در حال قدم زدن است. تا به حال چنین موجودی ندیده بود. فکر کرد خیالاتی شدهاست. چند بار سرش را تکان داد و وقتی گرگ در چشمانش خیره شد فقط توانست با لکنت بگوید: «استاددد....» و انگشت اشارۀ لرزانش را به سمت راهروی بالا گرفت. ایمحوتب و پریناز که پشتشان به آنجا بود برگشتند و هر سه او را دیدند. آنوبیس، پسر اوسیریس بود. مردی با سر بزرگ و سیاه گرگ، خدای مردگان و کسی که همۀ گارد کشتار مصر باستان زیردستش بود و تمام زندگیاش در اطراف قبرستانها میگذشت. مصریان تنها در هنگام مرگ او را میدیدند و ایمحوتب این را به خوبی میدانست. حتما اوسیریس از این بازی خسته شده بود و او را فرستاده بود تا کارشان را یکسره کند. هر سه لحظهای به او نگاه کردند. آنوبیس لبخندی زد و دستی برایشان تکان داد. ایمحوتب فریاد کشید: « بدوید»
به سرعت به سمت راهرو دویدند. آنوبیس هم جهشی کرد و از بالای سرسرا و راهروی بخش منظر پایین پرید. تنهای به دو سه نفر زدند. دانشجویی که ماکت بزرگی در دست داشت زمین خورد و صدای بلندی از پشت سرشان آمد. سر برگرداند. آنوبیس زمین خورده بود و تکههای ماکت رویش ریخته بود و چند نفری با دیدنش فریاد میزدند. از فرصت استفاده کردند و پلههای رو به روی بوفه را پایین دویدند. سرشان را که بالا آوردند در بخش تاریک و نموری بودند که چند در به آن باز میشد. بیمعطلی وارد یکی از دخمهها شدند. انجیب نفس نفس زنان به در تکیه داد و پریناز شکاف زیر در را پایید. قفسههای دخمه پر از کتاب و رسالههایی رنگی بود. اینجا دیگر مثل بقیهی جاهای دانشکده خبری از ماکتها و شیتهای بزرگ نبود. پشت میز پیرمرد موسفیدی که در جلسهی استادهای گروه دیدهبودند نشسته بود. ایمحوتب با عجله گفت: « قیومۀ طبیب، دستم به دامنات. ما باید به سرعت کانسپت کانسپتها را پیدا کنیم. اوسیریس پسر روانیاش را فرستاده که ما را بکشد. میدانم که تو هم مسافر زمانی و میشناسیشان. کمکمان کن».
قیومۀ طبیب با لبخندی که از سر رضایت بر چهره داشت و با صدای آرام و خشدارش گفت: « آقای مهندس، میدانستم شما هم آخر به دخمۀ خودمان میآیید. خوب جایی آمدهاید. نگران نباشید. راهی پیدا میکنیم. هرچند من در این موضوعی که میفرمایید تخصصی ندارم اما علاقهمند هستم و هر کمکی که از دستم بربیاید دریغ نمیکنم. شما اول دقیقاً بفرمایید پرسشتان چیست؟ تا الان چه منابعی را دیدهاید و قصد دارید این پژوهش را به کجا ارائه دهید؟». انجیب با تعجب نگاهی انداخت و گفت: « استاد صبر شما واقعاً ستودنی است اما آنوبیس هر لحظه سر میرسد. ما بیاییم و با دقت پرسشمان را شرح دهیم؟». ایمحوتب گفت :« بیادبیاش را ببخشید. ولی خب این بچه هم حق دارد ما یک مقداری نگران آنوبیس هستیم. ممکن است هر لحظه پیدایمان کند و کارمان را بسازد». قیومۀ طبیب آهی کشید و گفت: « خب عزیزان با عجله که نمیشود کار علمی کرد ولی نگرانیتان را درک میکنم». سپس بلند شد و به سمت کتابخانۀ پشت سرش رفت و دستش را روی یکی از کتابها گذاشت. ایمحوتب لحظهای فکر کرد جواب سوالشان در آن رساله است و از این که بالاخره خلاص میشوند نفس عمیقی کشید اما قیومۀ طبیب به جای آن که رساله را از کتابخانه بیرون بیاورد به سمت داخل کتابخانه فشار داد. با سر و صدای کمی که حکایت از روغنکاری مناسب درِ مخفی داشت، کتابخانه به کناری رفت و دالانی کنده شده در دل زمین پیش رویشان باز شد. قیومۀ طبیب وارد آن شد، مشعلی از دیوار برداشت و روشن کرد و ایمحوتب، انجیب و پریناز هم به دنبالش راه افتادند. کمی که رفتند در پشت سرشان بسته شد. قیومۀ طبیب گفت: « دیگر نگران آنوبیس نباشید. هیچ کس جز من، خانم اهری، خانم تفضلی، سینا، محمد، سمانه، صبا، دنا، ریحانه و چند نفر دیگر از بچههای آسمانه این جا را بلد نیست». انجیب گفت: « چقدر کم، واقعاً خیالمان راحت شد». اما خب به هر حال در جای امنی بودند و هر سه آرام گرفتند. بعد از مدتی راه رفتن دالان تمام شد و به تالاری بزرگ و تاریک رسیدند. قیومۀ طبیب گوشی تلفناش را از جیب درآورد و چند بار با انگشت روی صفحهاش زد. ناگهان مشعلهای روی دیوارها شعلهور شد و تالار کنده شده در سنگها به تمامی روشن. لبخندی افتخارآمیز به همراهانش زد و گفت: « امکان تازۀ گوگل است.» دورتادور تالار بزرگ پر از کتابها و رسالهها بود. میز سنگی گردی شبیه میز شوالیههای میزگرد وسطش قرار داشت و روی آن برای هر نفر نمایشگری بود. گوشهای دیگر از تالار هم یک دستگاه پرس بزرگ بود و کنار دستگاه قفسهای پر از شیشههای حاوی محلولهای رنگی.
هر چهار نفر پشت میز نشستند. قیومۀ طبیب باز چند بار بر گوشیاش زد و همۀ نمایشگرها روشن شد و سپس رو به ایمحوتب کرد و گفت: « خب آقای مهندس، حالا در آرامش بفرمایید که پرسشتان چیست؟ تا الان چه منابعی را دیدهاید و قصد دارید این پژوهش را به کجا ارائه دهید؟» ایمحوتب ماجرایشان را با جزئیات از اول تا رسیدن پیش او تعریف کرد. قیومۀ طبیب با دقت گوش کرد. دستی زیر چانهاش زد. کمی سکوت کرد و بعد گفت: « سرکارید». ایمحوتب گفت: « یعنی چی؟ منظور شما چیست؟ یعنی تمام این سفر از مسخرهبازی اوسیریس بیمزه بودهاست؟ پس چرا صبرش تمام شده و آنوبیس را فرستاده که کارمان را بسازد؟» قیومۀ طبیب گفت: « این را دیگر من نمیدانم. آنچه من میدانم این است که آشفتهتر و درهمریختهتر از اینجا و اینزمان در طول تاریخ و عرض جغرافیا نبوده و نخواهد بود. بناهای ساخته شده هر کدام سازی برای خودشان میزنند و هر کس فقط میخواهد نو و متفاوت باشد. شما مجلهها و سایتهای معماری را ببینید خودتان میفهمید چه میگویم». چند بار بر صفحۀ گوشیاش زد و تصویری از اتاقی مجلل با مبلهای طلاکاری شده و مجسمۀ پلنگ بر صفحه ظاهر شد. هر سه مهمان با هم گفتند:« اه، این دیگر کار کدام کج سلیقهایست؟» قیومۀ طبیب گفت: « این از کارهای برگزیده و چاپ شده در کتاب سال معماری است. تا دلتان بخواهد اینجا از این نمونهها داریم. مگر خودتان کارهای دلوسی را ندیدهاید؟ ساختمانهایی فقط برای تفاخر. یا کافیاست سری به یکی از میدانهای این شهر بزنید تا بفهمید با چه جامعۀ روانپریشی مواجهید. میدان صادقیه را دیدهاید؟ یا میدان توحید را؟ کاش سری زده بودید. هرچند همان ایران مال که دیدید کافیست. البته نمونههای دیگری هم هست که کمی آرامتر و خوشسلیقهترند اما آنجا هم چندان خبری از فکر نیست. مثل آن معماری که مسجدی با شکل و شمایل تازه ساخته بود و میگفت من در حال مبارزه با گفتمان مسلط هستم و خلاصه من آنم که فوکو بود پهلوان. تفکر شده بزکی برای توجیه فیلهوا کردنهایشان. قربانش بروم. هر کس هر یاوهای به ذهنش بیاید میگوید و جمع هواداران هم پشت سرش. نه میتوانی نقد کنی و نه میتوانی کار علمی خودت را پیش ببری چرا که معتقدند اینها معماری نیست و معماری فقط این کارهای پیشرو و آوانگارد است. فکر نکنید دارم شلوغش میکنم. بیایید اینها را ببینید. کلاسهای آموزشیای با انواع نامهای عجیب و غیرقابل فهم که یک تازه معمار میآید و در آن از فرمزایی و نسبتش با ما در شکاف میان سنت و مدرنیته میگوید. باز راضی نمیشوید؟ آخریاش را چند روز پیش دیدم و خون گریستم. یک موسسه کنکور که نامش را از آکادمی افلاطون یدک میکشد شروع کرده و دورههای تخصصی استادی معماری برگزار میکند! یعنی شما میروی سی چهل ساعت کلاس میگذرانی و یادمیگیری چطور حرف بزنی و لباس بپوشی بعد مدرک استادی معماری میگیری. حالا موضوعات مطرح در این کلاس چیست؟». قیومۀ طبیب دکمهای زد و تصویر دیگری بر نمایشگرها ظاهر شد.
ایمحوتب بلند بلند خندید. انجیب ریسه رفت و از روی صندلی زمین افتاد و پریناز هم نتوانست جلوی خودش را بگیرد. کمی که گذشت ایمحوتب گفت:« حالا میفهمم چرا میگویید سر کاریم. ولی خب همینجا هم چند اثر فاخر و هنرمندانه نشانمان دادید که فارغ از حرفهایی که دربارهشان زدهاند زیبا هستند و برای من که از هزار سال پیش آمدهام حیرت انگیز. اینها از کجا آمده؟ اینها فقط از ذوق و قریحۀ شخصی معمارشان است؟ نمیشود مادۀ مشترکی میانشان بیابیم و به اوسیریس بدهیم تا دست از سرمان بردارد؟» قیومۀ طیب گفت:« حقیقتش را بخواهید نه. اینها آمیزهای از چند فرهنگ و نیروهای بسیار متکثری هستند که امکان یافتن جوهری مشترک میانشان را میگیرد. شاید دویست سال دیگر اینجا هم به چنین چیزی برسیم اما امروز خبری از آن نیست و جستوجویی بیهوده است. آخرین دورهای که ما در این سرزمین چنین وحدتی سراغ داریم عصر قاجار است. بعد از آن دیگر چنین انسجامی میان نظر و عمل دیده نشد. ولی اگر بخواهید میتوانم کمکتان کنم به آن زمان بروید و از خودشان بپرسید». هر سه حیرت زده به او نگریستند. ایمحوتب گفت:« از کی؟ از مردمان عصر قاجار؟ یعنی تو میتوانی ما را در زمان حرکت دهی؟ خب عزیزم چرا مسخرهمان کردهای ما را بفرست مصر باستان و خلاصمان کن.» قیومۀ طبیب بلند شد. به گوشهای از تالار که دستگاه پرس و محلولهای رنگی قرار داشت رفت. یکی از شیشهها که مایعی فسفری در آن بود را برداشت و گفت: « من نمیتوانم به هر زمانی بفرستمتان و تا امروز پژوهشی بر مصر باستان نداشتهایم که بشود به آنجا بروید. وقتی چندین پایاننامه بر یک دوره یا مکان انجام میشود ما همهشان را کنار هم میگذاریم زیر دستگاه پرس و عصارهاش را میگیریم و در شیشه میکنیم و بعضی وقتها با آنها به سفر میرویم. حال به نظرم بد نیست شما هم سری به آن زمان بزنید. پیش استاد معماریای خواهید رفت. بگویید قیومه سلام رساند. خودش کمکتان خواهد کرد. فقط کمی بد مزه است. بیاید با اینها بهتر میشود». دست در جیبش کرد و چند شکلات افترایت و زنجبیلی در آورد. ایمحوتب و انجیب نگاهی به هم انداختند. چارهای نبود. اینطور حداقل از دست آنوبیس فرار میکردند. معجون را خوردند. مزۀ خاصی نداشت. شیرینیها را که خوردند هر دو به سرفۀ شدیدی افتادند. چشمشان را که باز کردند در حیاط خانهای در حال ساخت در تهران دورۀ قاجاریه بودند.
قسمتهای قبلی این داستان:
قسمت اول: فرمان اوسیریس: در جستجوی کانسپتِ کانسپتها
قسمت دوم: در پروژۀ عظیم غولها
قسمت سوم: ساختنِ سرِ آفرودیت در زعفرانیه