برای میروشکا
شاید در زمانۀ ما دیگر محله مفهومی را که پیشتر داشته است نداشته باشد. محلهها، چون جاهایی که عدهای از آدمها در آن زندگی میکنند و یکدیگر را میشناسند و اتفاقاتی در سطح محله رقم میزنند، تبدیل شده است به آپارتمانهایی که از همسایگی بیش از هر چیز سر و صدای مبهم خانۀ همسایۀ دیوار به دیوار نصیب آدمها میشود، بدون اینکه کسی آنقدرها دیگران را بشناسد یا اصلاً اتفاقی جمعی در آن رخ بدهد. اما با وجود این، در شهر امروز، محلههایی هست که بدون اینکه لزوماً آدمها ساکنشان باشند به آنها احساس تعلق میکنند. محلۀ ارمنینشین جلفا در اصفهان اینطور است. اگر این محله را دیده باشید میدانید که پر از کافههای مختلف است با حال و هوای مختلف و عدهای آدم ثابت، علاوه بر اینها آدمهای ثابت دیگری هم هستند که همیشه در این محله حاضرند و حضورشان یعنی همه چیز کمابیش سر جایش است. ننهگلی و صفر و پسربچۀ دستفروش و آن یکی که چسب زخم میفروشد و تراکت پخش میکند و چندتایی دیوانۀ دیگر، یکی از اینها میروشکاست. پیرزن ارمنی عجیب و غریبی که در این سالها من و دیگران بهمرور و از خلال حرفهای پراکندهاش چیزهایی دربارهاش دانستیم و بارها متعجب شدیم. همیشه با پشت خمیده و لباسهای گشاد دیدیمش، عضو ثابت کافههای مختلف بود و هر بار در یکی از این کافهها مینشست و مجانی آب، چای یا غذای مختصرش را که از جایی گرفته بود میخورد و با بعضیها که بیشتر ازشان خوشش میآمد گپ میزد. همیشه شبیه معمایی بود که نمیشد حلش کرد و هیچکس نمیدانست کسی که در کلیسای مریم زندگی میکند و لباسهایش همه عاریه و دست چندم از این طرف و آن طرف است چطور میتواند اینهمه سفر خارجی برود. به هر جا که رفته بود میگفت بهشت روی زمین است و همیشه در خیال سفر بعدی بود. آدمها، خصوصاً آدمهایی از این دست، کسانی هستند که هویت محلههایی مثل جلفا را میسازند. نمیشود محلهها را بدون شناختن این آدمها شناخت. باید در محله حاضر بود و چندتایی از این آدمهای عجیب را دید و به معمای زندگیشان فکر کرد و کنارشان نشست و چای خورد، وقتی هم نبودند نگرانشان شد.
از بین همۀ کارهایی که آدمها ممکن است بکنند یا نه، قطعیترین کار مردن است. شهرها میمانند و آدمهایشان مدام میمیرند، همانقدر که زنده بودن آدمها بر شهر و محلههایش اثر میگذارد مردنشان هم چنین است. شاید کسی خیال کند آدمها که میمیرند فراموش میشوند ولی همانقدر که وقتی زنده بودند ردّشان روی همه چیز میمانْد رد نبودنشان هم میمانَد با اینکه ممکن است هیچ تأثیر فیزیکیای روی این مکانها نگذارد. آدمها میمیرند، مثل میروشکا که در حیاط کلیسا سکته کرد و مرد. همانطور که وقتی زنده بود ردّ زندگیاش همه جا بود ردّ مردنش هم همه جای این محله هست. خیلی سادهانگارانه است که وقتی به شهرها و بناهای آنها فکر میکنیم فقط به زندهها و زندگیشان بیندیشیم، بیش و پیش از زندگی باید ردّ مرگ را در شهرها دید، خیلی بیشتر از زندگیها ردّ مردنهاست که همه جای همۀ محلهها مانده است. مردن شهر را عوض میکند و بر همان زندگیای که خیال میکنیم همه جا را پر کرده است اثر میگذارد.
عکس: فرشید نصرآبادی