همزمان با شروع دومین ترم حضورمان در دورۀ مطالعات معماری ایران، زمزمههای انتخاب موضوع پایاننامه آغاز شد. درست همان روزها بود که احساس میکردم در حال خارج شدن از بهشتی هستم که از دید خودم از موقعیتم ساخته بودم. بهشتی که بعد از شاخ غول را شکستن و قبولی در این رشته واردش شده بودم و با خواندن کتابهای جدیدی که استادانم معرفی میکردند گویی در آن قدم میزدم. روزی نبود که به بهانۀ خلاصی از وضعیت پیشآمده با یکی از استادان یا دانشآموختگان که با همین هدف به ما معرفی شده بودند، قرار ملاقات نداشته باشم؛ غافل از اینکه آن همصحبتیها در کنار دلنشین بودنشان مرا بیش از پیش سردرگم میکرد؛ چرا که آنها نیز به علتی که اکنون میتوانم آن را درک کنم، از راهنمایی مستقیم خودداری میکردند. تقریباً به هر موضوعی که در کلاسها به نظرم جذاب میرسید یا اتفاقی با آن برخورد میکردم، چنگ میانداختم، ولی حتی اگر شدنی از آب درمیآمد نیز طولی نمیکشید که نسبت به آن دلسرد میشدم.
در همان ترم، حوالی اردیبهشت بود که به همراهی استادان درس پژوهش در تاریخ معماری دو؛ یعنی آقایان دکتر حجت و دکتر چگینی و دکتر رحیمزاده، سفری به حوالی نطنز ترتیب دادیم. سفری که تأثیر بزرگی در انتخاب و سرنوشت من در این مسیر گذاشت. من و ده نفر دیگر همکلاسیهایم به همراه دکتر حجت و دکتر چگینی راهی سفر شدیم. من در ردیف دوم اتوبوس، درست پشت سر این دو عزیز و کنار یکی از دوستان دانشآموخته نشسته بودم. کمکم در میانۀ راه همۀ بچهها به جلوی اتوبوس خزیدند و به خودمان که آمدیم، دور استادان حلقه زده و مشغول غرولند شده بودیم. هرکسی چیزی میگفت و دکتر حجت کاملاً مشخص بود از اینکه آن همه عشقی که تکتکمان در روز معارفه و درخلال کلاممان به خورد استادان داده بودیم، به این حجم از نارضایتی تبدیل شده است، متعجب ماندهاند (تا زمان ورود ما، جلسۀ معارفه جلسۀ ترسناکی بود که از هر کدام از دانشجویان جدید دعوت میکردند مقابل همۀ استادان و دانشجویان بزرگتر و دانشآموختگان چند کلمهای دربارۀ انگیزهشان برای تحصیل در این رشته صحبت کنند. از سال بعد از ورود ما این جلسۀ هولناک تبدیل به جشن کوچکی شد). خلاصه بعد از اینکه حسابی به جان استادان غر زدیم، دکتر حجت شروع کردند به عرضۀ راهکار تا کمی از این سردرگمی و ناراحتی کم کنند.
راهحلشان بسیار ساده بود. به ما پیشنهاد دادند که یک روز تمام با فاصله گرفتن از دنیای واقعی و مجازی اطراف، خودمان را در اتاقمان حبس کنیم و در درجۀ اول به کنکاش خود و انگیزه و دغدغۀ اصلیمان از جستوجو در تاریخ معماری بپردازیم؛ چرا که ایشان معتقد بودند دغدغۀ اصلی ماست که به موضوعمان در اندازهها و قوارههای مختلف شکل میدهد. آن شب خیلی آسوده خوابیدم. در روزهای آتی راهکار ایشان را عملی کردم. بعد از گفتوگوهای مکرر با یکی از دوستان دانشآموخته و ملاقات حضوری بههمراه دو نفر از همکلاسیهایم در دفتر دکتر حجت، کمکم چیزی درونم به جوشش درآمد؛ درنتیجۀ گفتوگوهای مکرر درونی گویی به ناخودآگاهم راه یافتم؛ جایی که بسیاری از علایق قدیمی مدفون شده بود. اول موضوعهایی که تا آن زمان انتخاب کرده بودم، بهترتیب «معنای معنا در معماری» و «ممتحنالدوله (منسوب به اولین آرشیتکت تحصیلکرده)»، را دوباره مرور کردم، در ظاهر بیربط به یکدیگر به نظر میرسیدند. متوجه شدم که در هردوی آنها بهدنبال گمشدهای هستم: در اولی گمشدۀ خودم را در معنای زندگی میجستم؛ و در دومی گمشدهای را بهعبارتی در جریان گذار از سنت به مدرنیته.
به توصیۀ یکی از دانشآموختگان کتاب معنای زندگی نوشتۀ تری ایگلتون را مطالعه کردم. در انتهای کتاب دریافتم که «معنای زندگی در جستوجو برای معنای زندگی نهفته است». انسان در خلال جستوجو برای معنابخشی به زندگی خود از ابزارهایی ممکن است کمک بگیرد که یکی از آنها علایق اوست؛ حتی ممکن است از دریچۀ علایق شخصی بتواند به زندگیاش معنا ببخشد؛ پس در این مسیر گاهی سوژه و آبژه (معنای زندگی و علایق) جای خود را عوض میکنند. یکی از علایق من، تئاتر از جایگاه یک تماشاگر یا حتی آدمی فعال در آن بود که شاید بخشی از آن به رؤیاهای کودکی در علاقه به بازیگری بازمیگشت و بخش دیگرش به شگفتی صحنه. شگفتی صحنه از راه مقایسۀ نمایشنامه بر روی کاغذ و صحنۀ تئاتر بعد از اولین تئاتری که دیدهام، عایدم شده است؛ تئاتری به نام فاوست به نویسندگی گوته در سالن چهارسوی تئاتر شهر. بهخاطر دارم که فاوست به اندازهای پیچیده بود که ذهن جوان و ناپختۀ مرا به خود مشغول کرد. برای فهم بیشتر به سراغ نمایشنامهاش رفتم، اما نمایشنامۀ مکتوب با وجود تمام شیرینیش مانند هرکتاب دیگری، گویی چیزی کم داشت و آن همان شگفتی صحنه بود؛ جایی که تمام عوامل به کمک متن نمایش میآیند تا حواس تماشاگر را با خود همراه کنند. حین تماشای نمایش بیشتر از مطالعۀ نمایشنامه با تمام وجود میتوانی خودت را در جایگاه شخصیتهای داستان تصور کنی. این تفاوت همان چیزی است که مارتین اسلین در نمایش چیست در قالب این پرسش که « نمایش چه چیزی را رساتر از هر رسانۀ ارتباطی دیگری میتواند بیان کند؟» به آن میپردازد.
نمایش فاوست علاوهبر آشناییام با تئاتر، از لحاظ داستانی نیز من را مجذوب خود کرده بود؛ چرا که دشواریهایی را بیان میکرد که فاوست در سدههای میانه با آن روبهرو شد. راه رهایی او از کشاکشهای درونی در خلال جو خرافی آن روزگار رنسانس بود. اگر بخواهیم گذار از قرون وسطی به عصر رنسانس اروپا را با کمی اغماض معادل گذر از سنت به مدرنیته فرض کنیم؛ در مورد تفاوت آن دو خوانده بودم که رنسانس اروپایی امری درونزا و تجددگرایی ایرانی امری برونزاست. پرسش از چرایی این تفاوت ذهنم را به خود مشغول کرد. در این زمینه اولین کتابی که در مورد مدرنیته البته به سبک اروپایی آن خواندهام، تجربۀ مدرنیته اثر مارشال برمن است. این کتاب را در دورۀ کارشناسی معماری به توصیۀ یکی از استادان خوانده بودم. دغدغۀ گذار از سنت به مدرنیته و چالشهایی که انسان مدرن با آن روبهرو میشود، بعد از آن به جانم افتاده بود؛ اما در مورد مدرنیتۀ ایرانی زیاد نمیدانستم. برای کسب توانایی مقایسۀ این دو نیز لازم است در ابتدای امر به طور مجزا در مورد هریک دانست. علت انتخاب اولین موضوعم؛ یعنی ممتحنالدوله نیز همین اهمیت دورۀ مرز بین سنت و مدرنیته بود؛ به این معنی که واکاویدن این فرد بهمثابۀ اولین آرشیتکت تحصیلکرده میتوانست در فهم گذار از سنت به مدرنیته کمک کند. موضوع «ممتحنالدوله (منسوب به اولین آرشیتکت تحصیلکرده)» را تا مرحلۀ نگارش پروپوزال (پیشنهاده) پیش برده بودم، اما از ادامۀ آن به دو علت منصرف شدم. در درجۀ اول احساس میکردم برای شخص من به اندازۀ کافی راضیکننده نیست و در درجۀ دوم دریافتم که به علل مسائل بین وراث، امکان دسترسی به اسکیسها و نقشههای بازمانده از ممتحنالدوله وجود ندارد. بدون آن اسناد نیز دقیق شدن در احوال او، تنها با اتکا به خاطراتش تقریباً غیرممکن بود.
تئاتر بهخودی خود با توجه به دانشجوی معماری بودنمان، نمیتوانست موضوع من باشد و لازم بود جایی با معماری تلاقی پیدا کند. تصمیم گرفتم آن نقطۀ تلاقی را در گمشدۀ دیگرم بجویم؛ یعنی برههای از دورۀ قاجاریه که صحبت از تجدد شده است. ازقضا یکی از مظاهر این نوشدن و تجدد در دورۀ قاجاریه تئاتر بوده است که علاوهبر علاقۀ شخصی، به کوچک شدن دامنۀ موضوع نیز کمک میکرد. مسألهای که در این مرحله مطرح میشد چگونگی پرداختن به تئاتر در این فاصلۀ زمانی و ارتباط این دو با معماری بود. یکی از دوستان دانشآموختۀ دوره در زمینۀ نحوۀ ارتباط تئاتر به معماری پیشنهاد کرد که به چگونگی تعریف ظرف برای تئاتر در نقش پدیدهای جدید در جامعۀ ایران بپردازم. این موضوع فارغ از علاقۀ شخصی میتوانست به علت فهم چگونگی پذیرش یک امر خارجی بهوسیلۀ قوۀ هاضمۀ ایرانی و اختصاص کالبدی به آن مفید باشد؛ خصوصاً از بابت زمان وقوع آن که جامعه در مواجهه با فرهنگ غریبه سرعت کمی داشته است.
درجریان جستوجوی پیشینۀ تحقیق در این زمینه دریافتم که تئاتر در هنگام ورود کالبد مخصوصی نداشته است. مضافبر این سخن دکتر رحیمزاده در ارتباط با حضور تئاتر در ابتدای امر وظهور آن در گذر زمان مرا به جستوجوی علل ایجاد فاصلۀ زمانی بین حضور تئاتر تا ظهور کالبدی و درنهایت چگونگی ایجاد فضای مختص آن هدایت کرد. ایشان حضور را به صورت بودن بدون تجلی و ظهور را تجلی یافتگی معنی میکردند. پیش از پرداختن به این موارد لازم بود چرایی و چگونگی ورود تئاتر و تفاوت نگرش به این هنر در اروپا و ایران با توجه به وجود سابقۀ نمایشی در کشور بررسی شود. بنابراین با کمک دکتر تفضلی پرسشهای خود از موضوع را دقیق کردم. پرسش اول در توضیح زمینههای ایجاد معماری تئاتر در زندگی شهری ایران یا درواقع همان چرایی و چگونگی ورود تئاتر و تفاوت نگرش به آن در اروپا و ایران ایجاد شد. پرسش دوم در بررسی شاکلۀ اولین مکانهای تئاتر از حیث استقرار در شهر و کالبد معماری یا به عبارتی کیفیت حضور تئاتر در بدو ورود به وجود آمد. درنهایت سومین پرسش نیز در زمینۀ سیر تحول معماری تئاتر (از ابتدا تا شکلگیری اولین تماشاخانهها) یا همان چگونگی ظهور معماری تئاتر در ایران شکل گرفت.
به این ترتیب از برآیند پرسشهای فوق، موضوع تحقیقم با عنوان «روایت سرآغاز معماری تئاتر در ایران»، زاده شد و در فرایند زاده شدنش بخشی از من واقعی را به من بازشناساند. اینجاست که به نظرم فرایند انتخاب موضوع پایاننامه کم از خودشناسی ندارد و بهقول یکی از دوستان سالبالایی: «موضوع پایاننامۀ هرکس نمایانگر بخشی از خود اوست».