کی شود این روانِ من ساکن
این چنین ساکنِ روان که منم
مولانا
مدتی بود که دیگر روزها و شب ها را نمیشمردم. به خاطر نمیآوردم که چند وقت است روی تخت خوابیدهام و منتظر رسیدنش هستم. بالاخره همین روزها وقتش میشد. باید از این یکی هم میبریدم و میرفتم. همه چیز این زندگی همین طور بود. پیش از آن که بدانم چرا وقتش میرسید؛ میرفت و تنهایم میگذاشت. همه دلبستگیها، مثل تک تکِ لحظههایی که دوستشان داشتم گذرا و رفتنی بودند. نمیتوانستم از جایم تکان بخورم و از پنجره اتاق هم هر روز و هر روز فقط کمی از آسمان پیدا بود و چند شاخه از درختی که خود را تا اتاق من بالا کشیده بود. به نظرم حال او هم شبیه من بود. پایش بسته بود و تا میآمد به نقش و رنگی عادت کند، تا میوهای میداد و تا جوانهای میزد وقت رفتن میرسید. آن چند شاخه درخت تمام تغییر و نو شدن جهان من بود و همیشه چیزی را یادآوری میکرد، وقتی زرد بود، وقتی خشک و افسرده، فرقی نداشت، همان حرف تکراریاش سالها بود که کمی حال من را جا میآورد، وقتی که میگفت: عزیز دلم، هربار تازه میشود و عادت میشود و باز میرود. خوش باش که تازه میشود؛ ولی دمی هم پریشان مشو که این نیز میگذرد.
چطور میشود از لحظه گذشت؟ لحظهای که خوب میدانم گذشتنی است اما خب زندگی من هم تعداد محدودی از همین لحظههای گذرا است. چه چیز میتواند نیرویی به من دهد که بتوانم در آن زنده باشم و این گذشتن را تاب بیاورم؟ چه چیز میتواند کاری کند که بر این موج حتمی زمان ساکن شوم و آرامشی بیایم و مدام فکر پایان، بیقرارم نکند؟ شاید امیدی به بیشتر و بیشتر کردن تجربه هر لحظه، غنیتر و پرشورتر شدنش، یافتن معنایی که آن تجربه را بیش از یک لحظه کند، شاید این امید کمکی باشد. چیزی که اکنونام را به گذشتهها و آیندههای مختلفی پیوند زند و اینگونه معنایی شخصی را در خود پنهان کند. معنایی که تجربه خطی زمان را حجم دهد تا تجربه زمان گذرا اینبار چون کلیتی پیوسته و با تناسبی تازه، تجربه فردی بهتری را بر خاطرم نشاند. تجربهای زنده که نیروی اتصال به اکنون را فراهم آورد و با غیر خطی کردن جریان زمان در حافظهام به شکلی دیگر روایتش کند و تصویری کلانتر باقی گذارد و باعث شود که دیگر خود را در مقابل مرگ حتمی اکنون، حقیر و ناتوان نیابم. سربازان ایتالیایی در جنگ با فاشیسم سرودی زیبا داشتند که در نزدیک ترین لحظاتشان به مرگ، سرخوشانه درکوه و دشت سر میدادند، سرودی که تناقضی اسرارآمیز با خود داشت: زیبایی و مرگ.
خداحافظ زیبا[۱]
صبحی بیدار شدم / آه خداحافظ زیبا / خداحافظ زیبا / صبحی بیدار شدم و دشمن همه جا را گرفته بود / آه خداحافظ زیبا / خداحافظ ای زیبا / ای مبارز، مرا با خود ببر/ و اگر در این نبرد کشته شدم/ مرا در کوهستانها به خاک بسپار/ آه خداحافظ زیبا / خداحافظ ای زیبا / و گلی بر قبر من بکار/ آنان که از قبر من بگذرند به من خواهند گفت: چه گل زیبایی/ این گل از مبارزی روییده است / خداحافظ زیبا / خداحافظ زیبا
چیزها ما را به گذشته و آیندهای نامشخص پرتاب میکنند. خاطرات و خیالاتی که پیش از آن که به تصویر درآیند، نیرویی عاطفی را جاری میکنند. گاه این تجربه پرشور است و گاهی هم افسرده و ملال آور. گاهی تجربه اکنون تناسبی میان خاطر « من در گذشته» و خیالم از « من در آینده » میسازد و با معنایی که به لحظه میدهد اکنونم را پر میکند. مثل بوی کلوچهای که پروست مثال میزند و خاطرهاش را همه میشناسیم. بوی خوشی که نمیدانیم به کدام روز از زندگیمان گره خوردهاست اما یقین داریم که روزی در جایی خوش نشسته که امروز چنین دوباره زنده شده است. پروست معتقد است به تصویر کشیدن و تلاش برای یافتن خاطره دقیق آن این نیرو را محو میکند و دوباره به بند زمان میزندش. یکی از وجوه اساسی کیفیت تجربه زیسته ما در جهان، نحوه حضور زمان در آن تجربه و روایتی است که با شکل تازهای از زمان میسازیم. گاهی نگران آینده نیامدهایم و گاهی هم افسرده از ای کاشهای بسیار گذشته و سوگوار تمام رفتهها، اما چه بسیار گذشتههایی که با اکنونمان جان تازهای گرفتهاند. انگونه است که گاهی هم در اکنون خانه میکنیم.
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
مولانا
درختها روندی تکراری دارند. این تکرار سالانه در اتفاقهای جدید با نیروی خود ما را به آرام شدن دوبارۀ اوضاع امید میدهد. به بازگشت به روزگار خوش گذشته. به این ترتیب تغییرات شهر و آدمها را کمرنگتر میکند و همواره یادآوری میکند که هرچه شود باز بهاری میآید و تابستان و پاییز و زمستان. تغییر متناوب طبیعت، درختها و آسمان، خبر از بازگشتی میدهد، اما نه بازگشت به عین آنچه گذشته؛ هم صورت درخت تغییر کرده و هم احوال فرد. اما چیزی بین این دو ثابت است. رابطۀ عاطفی که درخت را چون دوستی در حال تغییر پیش چشمان آدمی همیشه حاضر میدارد.
این تغییر صورت و پیچیدگی اشکال، بستر خوبی برای نشاندن احوال مختلف آدمی در طول زندگی برایش پدید میآورد. درونیات فرد است که هر سال به شاخهها و برگها معنایی تازه میدهد. گاه در چند دقیقه قرمزی خونآلود برگهای پاییزی جای خود را به امنیت و آرامشی میدهد برای فردی در قلعه نشسته و دور تا دور آن را آتش افروخته.
تناوب درخت تجربۀ گذر زمان را برای فرد از حالتی خطی و صرفا پیش رونده و اجباری به امری برگشتپذیر ممکن میسازد. از بیقراری او میکاهد و خانهای همیشگی در دل او میرویاند. خانهای که امید بازگشت به آن همیشه در دلش زنده است. خانهای که خود مدام در حال تغییر و رشد است اما پیوند عاطفی آدمی با خود را هرگز قطع نمیکند. پیوندی که هربار یکسان نبودن دوران را به او یادآوری میکند و در شرایط مختلف زندگی معانی متفاوتی برای او میسازد. به این ترتیب است که وجود آدمی در موجودی با حال متناوب خانه میکند. فرانکل در « انسان در جستجوی معنا » خاطراتش از سالها زندگی زندانیان آشویتسی را میگوید که در بدترین شرایط ، هر روز منتظر مرگ خود بودند - حالی که اگر فراموشی نبود، خیلی شبیه به هرروز خودمان بود - میگوید در این حال، چیزی که سعی میکردیم هرگز از دستش ندهیم دیدن طلوع و غروب آفتاب بود.
ارغوان شاخه همخون جدامانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی است هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است.
آفتابی به سرم نیست.
از بهاران خبرم نیست.
آنچه میبینم دیوار است...
قسمت ابتدایی شعر ارغوان از ه. الف. سایه که خطاب به درخت ارغوان حیاط خانهاش سروده است.