در ایستگاه متروی تجریش بالا آمدن مثل این است که بخواهی دستت را بگیری به سنگهای دیواره و از چاه وَیل بالا بیایی. تمام نمیشود. یک سری پله را پشت سر بگذاری، میبینی پلکان بعدی انتظارت را میکشد. مثل این که آویزان به دیوارۀ چاه مدام به بالا نگاه کنی و دستانداز بعدی لبۀ چاه نباشد. این وسط وقت بالا رفتن یک چیز با وجود تکراری بودنش همیشه غافلگیرم میکند و این غافلگیری حس و حال ایستگاه متروی عمیق را برایم عوض میکند. سقف یکی از پلکانها ترکیب نوارهایی از صفحات مقعر و محدب است با نسخههای لطیفی از رنگ بنفش، آبی و سبز. من را یاد سرسرۀ آبشار میاندازد.
پشت پارک شهر رشت یک شهربازی بود. بزرگ نبود، ولی مختصر هم نبود. یک قطار با تونل ترسناک، چرخ و فلک غولآسا، یک سفینۀ تقریباً ترسناک، یک کشتی سورنا که بیشتر قایق بود تا کشتی، چند نوع وسیله اعم از اسب و موشک و غیره داشت که زیر سقفی میچرخیدند و یک سرسره موسوم به آبشار. همان موقع که من بچه بودم شهربازی قدیمی بود و هر بار باید جانمان را کف دستمان میگذاشتیم و سوار میشدیم. وسایل چندان نو نبودند، به جز سرسرۀ آبشار که نو و رنگارنگ بود. نوارهای رنگیاش براق و جذاب بود. از پلهها بالا میرفتیم و حین بالا رفتن تماشایشان میکردیم تا برسیم، گونیمان را تحویل بگیریم و سر بخوریم پایین. پلههای ایستگاه متروی تجریش هم انگار همان سرسرۀ آبشار است. فقط به جای سمت چپم باید وقتی روی پلۀ برقی ایستادهام بالا را نگاه کنم و دیگر سر خوردنی در کار نیست. آن موقعها طعم اوج گرفتن روی موجهای آبشار را میچشیدیم و بعدش قل میخوردیم درون جمعیت منتظر بیرون سرسره، ولی ایستگاه مترو آدم را یکدفعه از روی پلههای برقی میاندازد لای جمعیتِ سر پل تجریش. سر خوردن تعطیل است، مثل شهربازی بچگیهای من.
شهربازی بهشت گمشدۀ یک سال تحصیلیام بود. ساز و کار جالبی هم داشت. به کارنامههایی که معدل بیست داشتند چند کارت تخفیف میدادند. دوران دبستان هم که تقریباً همه معدلمان بیست بود. هفتۀ آخر خرداد جمعیتی کارنامه به دست روی صفحههای بتنی کف که از لابهلایشان علفهای پرروی رشت سربرآورده بود، میان دستگاهها و دکههای بلیت در رفت و آمد بودند. مادرها و بعضاً پدرها در صف بلیتخریدن میایستادند، اما در محوطۀ دستگاهها خودمان بودیم که باید بلیت را تحویل میدادیم و چیزی که شهربازی را برایم شهری خودی میکرد شاید همین بود.
شهربازی با تسامح تحقق دنیایی بود که در کتابهای داستان مربعی میدیدم و در رویاهایم درونش زندگی میکردم. دکههای فروش بلیت استوانههایی با سقف شبیه چتر قارچ بودند که دریچههایشان مثل روزنۀ خانۀ موشها بود. سطل آشغالها قورباغههایی با دهان باز بود و صندلیهای چرخ و فلکها دقیقاً قوارۀ خودم، مثل میز و صندلیهای حیوانهای درون تصویر کتابها که دقیقاً متناسب با ابعادشان بود. ولی از همۀ اینها مهمتر مسئولیتی بود که در آن چند ساعت بر عهده داشتم. پول برای خرید بلیت محدود بود و انتخاب به عهدۀ من. خودم بودم که میدانستم از کدام دستگاه میترسم و کدام را بیشتر دوست دارم. در صف دستگاه که به سختی جلو میرفت باید مراقب میبودم کسی به ناحق جلو نزند و نوبتی که با صبر به دست آورده بودم از دست نرود. غالب روز به صبر کردن و شوق وصال میرفت و در نهایت خوشیاش زود تمام میشد. با همۀ ذوق و شوقی که در من بیدار میکرد و با همۀ شباهتی که به دنیای خیالپردازیهایم داشت، روزهای شهر بازی تمرین از دست دادن بود، تمرین گذشتن در واقع. چه خودش که بعد از ماهها میرسید و در یک نیمروز تمام میشد، چه بازیهایش که دیر به دست میآمدند و عمرشان کوتاه بود.
عمر خودش هم کوتاه بود. شهربازی چندسالی میشود که متروک است. علفها رشد کردهاند و بیشتر به گندمزاری شبیه است که درونش تنهای فلزی خستهای را رها کردهاند. دستگاهها زنگ زده، در چرخ و فلکها کمربندهای کوچک آویزان و راهروها خالی از صف است. مبلغ ورودی چند سال است دچار تورم نشده است و سرسرۀ آبشار دیگر برق نمیزند. الآن صندلیهای کوچک و سطل آشغالهای قورباغهای زیاد پیدا میشوند، ولی نمیدانم بچهها دیگر کجای شهر، خارج از چهاردیواری و لابهلای درختان جایی را پیدا میکنند که قوارۀ قد و قامتشان باشد.