چشمشان را که باز کردند از جهنم گریخته بودند و در سرزمین دیگری بودند. جای عجیبی بود. شدت و درخشندگی رنگها آنقدر زیاد بود که انگار تک تک جزئیاتش به دست هنرمندی زبردست نقاشی شده است، بر خلاف جهنم که شبیه نقاشیهای محمد سیاه قلم بود اینجا را انگار بهزاد نقش کرده است. شاید هم کار کس دیگری بود. هرچه بود اصلاً شبیه سرزمینهایی که هر یک از آنها تا امروز دیده بودند نبود. پرندگان زیبا و حیرت انگیز بالای سرشان پرواز میکردند و آواز میخواندند و درختان رقصان با آوازشان خود را به این سو و آن سو تکان میدادند و گاهی سنگریزهای جواب آوازشان را چهچه میزد. همه زنده بودند. بسیار زندهتر از مسافران خستهی ما از جهنم شلوغ و پر از رقابت و سر و صدا. جادهای کنارشان بود. قدم در آن گذاشتند تا ببینند این راه به کجا میبردشان و انجیب عصارهی چه پایاننامهای را دزدیده و به کجا آوردشان. هوا خنک بود و موهای سمانه و پریناز در باد تکان میخورد. انجیب که دید تعجب کرد و گفت مراقب باشید نیایند بهتان گیر بدهند. سمانه شاکی شد و گفت تو باز زر زدی؟ با همین خفهات میکنما. و پریناز برای انجیب توضیح داد که اینجا اصلاً چندان شبیه زمین نیست و لزومی ندارد در چنین جایی نگران چیزی باشند و میتوانند به آسودگی از آفتاب و باد خوش لذت ببرند. کمی که در مسیر پیش رفتند دو نفر را از دور دیدند که به سمتشان میآمدند. یکیشان دختر جوان زیبایی بود سیهچرده و مو مشکی که صورتی کشیده و اندامی استخوانی داشت، دیگری اما دیوی بود گاومانند با شاخ و دم و سم و حلقهای طلایی در بینیاش که دست در دست دختر قدم میزد. وقتی به مسافران رسیدند هردو با احترام سلام دادند و تعظیم کردند. ایمحوتب گفت: سلام، من ایمحوتب خدای معماران مصری هستم. اینجا دیگر کجاست که دیو و پریزاد با هم قدم میزنند؟
دیو که لحن و حالت ایمحوتب را دید رو به او کرد و با صدایی عین صدای خودش گفت: سلام، من ایمحوتب خدای معماران مصری هستم. بعد با صدای کلفت دیویاش ادامه داد: نرینی عمو و قاه قاه خندید. دختر هم خندید و گفت بیادبی دوستم را ببخشید شوخ طبعی خاصی دارد. اینجا سرزمین شاه بهرام است. اگر دقت کنید پشت دیوارهای آن دور دست هفت گنبد رنگیاش را میبینید. ایمحوتب نگاهی انداخت و گنبدهای بزرگ و کوچکی را دید که هر یک به فرم خاص و رنگی متفاوت پشت دیوارها و دروازههای شهری از افق بالا آمده بود. همه به گنبدها نگاه کردند و سمانه گفت این پایان نامه را میشناسد، تحقیقی اسطوره شناسانه بر هفت پیکر است و آنها در سرزمین خیالی نظامی گنجوی هستند.
از دیو و دختر تشکر کردند و راهشان را پیش گرفتند. انجیب گفت استاد حالا به نظرتان چه کار کنیم؟ اینجا با همهی جاهایی که دیدیم حسابی فرق دارد و حقیقتاً زیباست. میخواهید در همین جای قشنگ پنهان شویم و در کنار این زیبارویان و دیوان در خدمت بهرام معماری کنیم؟
پریناز نظر تو چیست؟ موافقی؟ پریناز گفت با این که اینجا را خیلی پسندیده است اما ترجیح میدهد راهی پیدا کند پیش خانه و خانوادهاش برگردد و نمیتواند برای همیشه اینجا بماند.
ایمحوتب که هنوز ابروهایش از شوخی دیو در هم بود رو به انجیب کرد و گفت الدنگ از من سوال میپرسی بعد قبل از این که جوابت را بدهم میروی پی موس موس کردن همیشگیات؟ به هر حال به نظر من هم بهتر است برویم مصر و ببینیم این قضیهی فرزندی تو چیست. اگر تو را در جمع خدایان بپذیرند نانمان در روغن است و بهتر از اینها را برای خودمان میسازیم. خدا را چه دیدی شاید من را هم به عنوان خدای معماران قبول کردند و کارتی چیزی بهم دادند تا وقتی با این مسخرهها رو به رو میشوم بکوبم در صورتشان.
سمانه هم که اینها را شنید گفت این بهرام شاه عجیبی است. سنمار معمار را بعد از ساخت کاخ خورنق از آن بالا پرت کرد پایین و اعتمادی به معماری کردن برایش نیست، این هفت گنبد را هم برای هفت همسرش ساخته و هر شب پیش یکی از آنهاست. کلاً روحیات خاصی دارد، اما به هر حال دستش در سحر و جادو باز است و احتمالاً بتواند برمان گرداند به تهران یا مصر یا هرجایی که بخواهیم.
پس از مدتی پیادهروی نزدیکیهای دیوار بلند شهر و دروازهی آن بودند و دیگر گنبدهای رنگی دیده نمیشد که صدای آشنایی از پشت سرشان شنیدند. آنوبیس بود که صدایشان میزد. ایمحوتب برگشت و گفت تو دیگر اینجا چه غلطی میکنی؟ آنوبیس گفت تهماندهی جامهایشان را لیسیده و به اینجا آمده است تا از گندی که زدهاند با خبرشان کند. گفت اوسیریس مسخرهی تمام اهل جهنم شده و به خونشان تشنه است. قیومهی طبیب را به گروگان گرفته و گفته تا پیدایتان نکند رهایش نمیکند. شکنجهی سیزیف را به او داده و او هم مشغول بالا بردن سنگ از کوه است تا به قله که رسید سنگ به پایین بغلتد و او هم باز همین کار را با سنگ دیگری تکرار کند. بنده خدا به همهی کرده و نکردههایش اعتراف کرده اما آنها دست از سرش برنمیدارند و میخواهند تا ابد نگهش دارند.
همه در سکوت به فکر فرو رفتند. نمیشد هرکس برود پی زندگی خودش و قیومهی طبیب را در این وضع رها کنند. مدتی کسی چیزی نگفت اما سمانه که خیلی متأثر شده بود و انگار اشکی هم برای حال استادش ریخته بود گفت: نامردی است. ما باید آب دستمان است بگذاریم زمین و برویم استاد را نجات دهیم. نمیشود اینطور رهایش کنیم در جهنم. بیایید برویم از بهرام کمک بخواهیم. با همهی اینها که گفتم او شاه عادلی است و با جهنم و وضعیتش بیشتر از ما آشناست، شاید کمکمان کند.
از دروازهی شهر گذشتند. خانههای دوار و چندضلعی پیش رویشان نمایان شد. در شهر جن و دیو و پری و آدمیزاد با هم در صفا و صمیمیت زندگی میکردند و شارستان شهر هم از هفت گنبد رنگی به هفت فرم و هفت اندازهی مختلف کمی دورتر از آنها قرار داشت. بلندترین گنبد، گنبد سفید بود که بهرام امروز در آن بود و دیگر گنبدها به رنگهای صندل و پیروزه و سرخ و سبز و زرد و سیاه. از کوچهها و بازارها گذشتند و به در شارستان رسیدند. انجیب چنان حیرت زده بود که به ایمحوتب گفت اگر این کانسپتِ کانسپتها نیست هیچ چه چیز دیگری هم نمیتواند باشد. جلوی در دو نگهبان ایستاده بودند. ایمحوتب خودش را معرفی کرد و گفت میخواهد بهرام را ببیند. نگهبانان کنار رفتند و مسیر تخت او را نشان دادند.
پیش بهرام رسیدند و سلام کردند و ماجرایشان را از اول تا رسیدن به کاخ او مو به مو توضیح دادند. بهرام که داستان را شنید برقی در چشمانش درخشید و لبخند رضایتی بر لبش نشست. گفت سالهاست که دنبال پیدا کردن بهانهای برای حمله به جهنم و آزادکردن بردگان آنجاست و چه چیزی از این بهتر که بروند برای نجات جان یک بیگناه. همهی لشکریانش از دیو و جن و آدمیزاد را آماده میکند تا با هم به نجات قیومهی طبیب بروند.
ایمحوتب از او تشکر کرد و ادامه داد: فقط یک مطلب دیگر، حالا که ما به اینجا آمدهایم بدمان نمیآید قبل از لشکرکشی زیباترین معماری اینجا را هم ببینیم و بعد حرکت کنیم. آیا از این هفت گنبد زیباتر هم اینجا هست؟
پریناز لبش را گزید و گفت: آخر قیومهی طبیب گناه دارد ولش کنیم به حال خودش و برویم ساختمان تماشا کنیم؟
آنوبیس گفت: نه حالا خیلی هم بهش بد نمیگذرد، کل مسیر کوه را پادکست گوش میدهد و یک بازیای هم ساخته و سنگها را با نظم خاصی در درهی کنار کوه جمع میکند و برای خودش سرگرم است. خیلی نگرانش نباشید.
بهرام گفت: بسیار خوب، اصلاً من لشکریان را در شیز جمع میکنم، شما هم با من به آنجا بیایید. اینطور هم زیباترین شهر این سرزمین را نشانتان میدهم و هم کارمان عقب نمیافتد. همه که آمدند حرکت میکنیم.
ادامه دارد...