«همانگونه که فلسفه با شک آغاز میشود، حیاتی نیز که که میتواند انسانی نامیده شود از آیرونی آغاز میشود.« ( مفهوم آیرونی با ارجاع مدام به سقراط، سورن کیرکگور ، ترجمۀ صالح نجفی)
(خطر لو رفتن : در این نوشته بعضی از رویدادهای داستان « برادران کارامازوف» از نویسندهی روس فیودور داستایفسکی نقل میشود، اگر دوست دارید خودتان کتاب را بخوانید و برایتان مهم است که هیچ چیز از داستان ندانید این متن را نخوانید)
پیرمرد دلقک و هوسبازی را تصور کنید که همهچیز و همهکس برایش دستمایهی شوخی است. کسی که هیچ بویی از شرافت نبرده، خیانت و رذالت افتخار اوست و نزدیکترین افراد زندگیاش هم از رفتارهای زشت و ناگهانی او در امان نیستند. کسی که باعث مرگ نزدیکانش شده و سختیهای زیادی بر فرزندانش تحمیل کردهاست. بارها وجود آنها را فراموش کرده و چگونگی بزرگ شدنشان کمترین اهمیتی برایش نداشته است و اکنون هم در تلاش است به هر ترتیبی معشوقۀ یکی از پسرانش را تصاحب کند. حالا فرض کنید چنین آدمی به خاطر تصمیم کوچکترین پسرش به دیری میرود که پیری منزه و نورانی میخواهد در آن به موعظه و شفای پیروانش بپردازد و دستی به سر و رویشان بکشد و روحشان را پاک کند. فکر میکنید مواجهۀ او و پیر چگونه خواهد بود؟ کدام یک بر دیگری برتری مییابد و جو کلی فضای دیر در اختیار کیست؟ یا پسرش آلیوشا، کشیش جوانی که تصمیم گرفته باقی عمرش را در صومعه باشد. او که تمام تلاشش کمک به دیگران است و لبریز از دیگردوستی است و آرزو دارد دنیا را به بهشتی زیبا تبدیل کند. چطور میشود اگر او با برادر شکاک و سرسختش ایوان، که با ذهنی تماماً واقعنگر در همه چیز جهان تردید دارد و حقیقت زندگی را زشت و جهنمی میداند، در کابارهای دیدار کند و برادر لبی تر کند و شعری برای او بخواند به نام «مفتش اعظم» دربارهی ظلمهایی که در دوران تفتیش عقاید اتفاق افتاد و شکنجههایی که بر بشر تحمیل شد و مسیحی که آمد و مفتش به نمایندگی از خدا زندانیاش کرد؟ کشیش جوان پس از این شعر و گفتوگو با ایوان، چه فهمی از این کاباره خواهد داشت و این کاباره چطور جایی خواهد بود؟ آیا این جا همان کابارهای است که تا امروز میشناخت؟ یا اگر قاتلی سرد و بیروح که تمام عمر رنج کشیده و به دیوانهای مخوف تبدیل شده، نوکری مفلوک و خالی از تخیل و اراده که حالا تفریحش شکنجه دادن حیوانات است را در مرغزاری سبز ببینیم که برای دلبری جوان گیتار میزند و شعری لطیف میخواند؟ چمنزار چه حالی پیدا میکند؟ یا میتیا، قهرمان دیگری در داستان، عاشقی پر شر و شور که دیوانۀ زیستن در لحظه است. کسی که تماماً لبریز از نیروی حیات است. او که یک نگاه محبت آمیز معشوق برای سرخوشی چندین سالش کافی است و مدتهاست در تلاش است تا به او برسد و پاسخ مثبتی بشنود. چه میشود اگر گوشهی کافهای که بعد از تلاش بسیار برای اولین بار فرصت در آغوش کشیدن معشوق را پیدا کرده به جلسۀ بازپرسی او به جرم قتل پدرش تبدیل شود؟ این کنج چگونه جایی خواهد بود ؟ آیا تا به حال در موقعیتی چنین متضاد بودهاید؟ برادران کارامازوف پر از این وضعیت است.
در این کتاب با شخصیتهای مرد و زنی مواجهیم که هر یک در وجهی از قوای درونی انسان شدت یافتهاند. یکی زیادی عقلی است، دیگری زیادی وجدانی است، آن یکی بیش از حد لذتطلب است و یکی هم بسیار پر شر و شور. البته جزئیات زندگی و پیچیدگیهای روانی این شخصیتها بیش از این است و نمیتوان هیچ یک را به چنین مفاهیم مختصری تقلیل داد. از این رو نویسندهی داستان راه دیگری برای فهم عمیقتر این شخصیتها پیش رویمان میگذارد. آنها را در مکانهایی تصویر میکند و درگیر رویدادهایی در آنجا میکند که هیچ تناسبی با ویژگیهایشان ندارد. آخرین جایی که فیودور کارامازوف را میتوان تصور کرد دیر است و نامتناسبترین جا با شخصیت پلید و تاریک اسمردیاکف آن دشت سبز است و هیچ جایی بدتر از جلسهی دادرسی به اتهام قتل و نابودی سالهای زیادی از عمر نیست که بتوان دیمیتری با آن همه شور و عشقاش به زندگی را در آن تصور کرد. داستایفسکی به این ترتیب کاری میکند که ما موقعیت تنهای تک تکشان را بهتر بفهمیم. موقعیتی که در آن نه تنها دیگر افراد حاضر در آن که حتی در و دیوار فضای بیرونی هم برای آنها ساخته نشده است. شخصیت در این موقعیت که همه چیز قصد تخریبش را دارد عمیقاً با خودش تنهاست و حال باید ببیند که چگونه و به مدد چه نیرویی از این وضعیت خلاصی مییابد. بسته به ویژگیهای درونیشان برای بعضی سخت و دردناک است. بعضی زیر میز میزنند و با به هم ریختن صحنه همه چیز را باب میلشان میکنند و بعضی هم چنان از نیروهای درونی خودشان پراند که این تفاوت شدید را اصلاً نمیبینند و باورش نمیکنند و در دنیای ذهن، حیات درونی خود را ادامه میدهند.
در چنین موقعیتهایی ما فهم تازهای هم از معنی مکانها پیدا میکنیم. گویی نویسنده دیر را چون انسانی دیده و به آن خصایصی اطلاق کرده، بعد شخصیتی در تضاد کامل با آن ویژگیها را به ذهن آورده و اینگونه فیودور کارامازوف و دیر را با هم ساخته است، با خواندن زندگی و احوال فیودور کارامازوف و حضورش در دیر - تنها مکان داستان که علاوه بر خانهاش در آن حاضر میشود- در یک لحظه دیر از هر معنایی که میتواند داشته باشد خالی میشود و بعد طی اتفاقهای مختلفی که در آن میافتد دوباره معانی بر آن حمل میگردد تا جایی که حتی معجزه هم در آن باورپذیر گردد. اما همواره سایهی حضور فیودور کارامازوف و نفی هر قداست از آنجا در خاطر خواننده باقی میماند و به این ترتیب آمادگی فهم تفاوتهای ظریف و انواع مختلفی دینداری اهل صومعه بیشتر میشود. گویی با ویرانیاش یکبار از هر معنایی خالی شده و دوباره به مدد رویدادها و افراد معانی بر آن نقش میشود. همینطور است جلسۀ بازپرسی در میخانه و پس از آن دادگاه دیمیتری، رویدادی که بناست عدل و حقیقت را در جامعه گسترش دهد اما با حضور عاشق بیگناهی که دیوانهی زندگی است و البته تمام شواهد بر ضد اوست، بسیاری از تشریفات و نقشها معنای خود را از دست میدهند و به این ترتیب شکی بنیادی بر باوری عمومی پدید میآید، آیا این مکان همیشه بر حق و به دنبال بسط عدالت است؟ این شکل خاص حضور مکانها در مقابل شخصیتها و رویدادهایی کاملاً متضاد با آنها، وضعیتی همزمان تراژیک و خندهدار را پدید میآورد. وضعیتی آیرونیک که به ما کمک میکند از دریچهای تازه به آدمی و مکانهای زندگیاش نظر کنیم. در این داستان نه فقط آدمها که مکانها هم بارها در تنهایی عمیقی فرو میروند و دوباره برپا میشوند.