روز سی و یکم
امروز برای دیوار غربی از سفرمان گفتیم. عجیب بود که دیگر ما را دیوانه نمیدانست و با دقت گوش میداد و لبخند میزد. وقتی از کوه پنجم گفتیم که به جایش سخن گفته بود بسیار حیرت کرد.
روز سی و دوم
بالاخره چشمانش را باز کرد. پوست صورتش بر استخوانهای گونه کشیده شدهبود و گرسنگی چشمانش را زرد کرده بود. لاغر تر از همیشه بود. هیچ حرکتی نمیکرد. با صدای خشدار و گرفتهای گفت: « آیا با من به سفر دیگری میآیید ؟ » همه پذیرفتیم اما دیوار غربی امتناع کرد. برایش از لذت پرواز گفتیم و جهانی از مناظر زیبا که در زیر پایمان بود. قبول نکرد و گفت:« شما بروید و بیاید و برایم بگویید. اما کسی هم باید باشد که اینجا را ببیند. هرقدر تلخ، هرقدر زشت. من به جای دیدن آن دنیای زیبا. ترجیح میدهم تا آخرین لحظۀ نفس کشیدن این مرد را تماشا کنم. شاید خاطرهام روزی به کار کسی بیاید».
روز سی و سوم
ظهر به سختی خودش را زیر روزن سقف رساند. آفتاب که به داخل تابید جان تازهای گرفت. نماز خواند و ذکر گفت. به سمت دیوار غربی رفت. او را بوسید و دستی بر صورتش کشید. گفت:« شاید این کمکات کند که در آن وقت بهتر بفهمیام» دیوار غربی از همان نقطه آینه شد و چندی بعد تمام صورتش تصویر ما بود. شهابالدین به ما رو کرد و گفت :« وقت رفتن است ». زیر نور روزن بازگشت و همانجا بر زمین نشست.
روز سی و چهارم
پروازکنان بالای دشت سبز و در دوردستها هشت کوه پیدا بود. از پشت کوه هشتم نور بسیاری به آسمان میرفت. شهابالدین باز همان پرندۀ زیبای سینهسرخ بود و ما هم مرغان هوا. هر یک به پایمان تکهای از سنگهای زندان متصل بود. از او دربارهاش پرسیدیم. گفت «در سفر قبلی هم این بندها با شما بود اما آن قدر شیفتۀ زیباییهای این عالم بودید که به آن توجهی نداشتید و وجودش را حس نکردید. باز هم فراموشش میکنید اما به وقتش یادتان میآید». سفر را از نو آغاز کردیم اما اینبار همه سنگینی بسیاری با خود داشتیم. نه آن که به پایمان بود.آن چه در دلمان بود و میدانستیم.
روز سی و پنجم
دیوار غربی: زیر روزن نشسته بود. آفتاب بر صورتش تابیده بود. چشمانش را بسته بود.
روز سی و ششم
به یک روز از هر هفت کوه گذشتیم و به پای کوه هشتم رسیدیم. زیر پایمان دشتی زیبا با درختان میوه و چمنزارهای سبز پیدا بود. ما را به سمت خود میخواند. از شهابالدین خواستیم که کمی آنجا بمانیم. پذیرفت و پایین رفتیم. مردی شبیه به شهابالدین با موها و محاسن سرخ آنجا بود. از ما پذیرایی کرد و گفت تا هر زمان که بخواهیم میتوانیم مهمانش باشیم. نامش عقل سرخ بود و همین که ما را دید دانست دیوارهای سفرکردهای هستیم. نیمی از او تاریکی بود و نیمی روشنی. گفت این سرخیاش هم از آن است که وقتی سیاهی و نور با هم آمیزند سرخی پدید میآید. مثل وقتِ غروب و طلوع آفتاب.
روز سی و هفتم
دیوار غربی : بر زمین که افتاد. تصویرش بر صورتم بود. آن هم به پایین ریخت. این طور کمی تحملش راحتتر بود. اگر فقط نظارهگر بودم میشکستم. اما حالا من هم درد میکشیدم. کاش میدانست که چقدر دوستش داشتم. تمام این مدت حس میکردم که او خودم هستم اگر انسانی بودم و قرار بود میان این آدمیان زندگی کنم. همینقدر غریب و سرگردان.
روز سی و هشتم
منزلگاه عقل سرخ بهترین جایی بود که در این سفر رفتهبودیم و کنار هم نشسته بودیم. گاهی کوشکی ساختیم و گاهی اتاقی برای خوابیدن. بی هیچ حرفی به لحظهای همان چیزی میشدیم که میخواستیم و خیال هم را میشناختیم. اما آن سنگینی همچنان با ما بود. از عقل سرخ پرسیدیم که این چیست که با خود حمل میکنیم؟ گفت من هم با شما در این غم همراهم. تنها کسی که میتواند در این باره کمکتان کند ملکی است که بر بالای این کوه خانه دارد. پیش او بروید و از او کمک بخواهید.
روز سی و نهم
به بالای کوه هشتم که رسیدیم از پیش خبر داده بودند که ما در راهیم و فرمان دادند که تازهواردان را پیش ملک ببرید. ما را بردند. کوشک و صحنی دیدیم که بزرگیاش در چشممان نمیآمد. از آن که رد شدیم حجابی را برداشتند و صحن دیگری پیدا شد از آن هم خوشتر و فراختر. چنان که صحن اول در نظرمان تاریک آمد. چون پا در آن گذاشتیم از دور نور جمال ملک پیدا بود. در آن نور چشمهایمان خیره ماند و عقل از سرمان پرید و از هوش رفتیم. پس به لطفش دوباره عقلمان داد و توان سخن گفتنمان را بازگرداند و ما از درد زندان گفتیم و بندهایی که بر پایمان هست و تمام قصههایی که شنیدیم. از او خواستیم تا بندها را باز کند و آزادمان سازد. گفت این بند را فقط همان که بسته میتواند باز کند و باید بازگردیم و از او کمک بخواهیم. اما او برایمان کاری میکند. اشارهای کرد و ما دیوارهای شمالی و جنوبی و شرقی و سقف و کف زندان حبسالدم یا بندیخانۀ حلب، دور تا دور او را گرفتیم و اتاقی ساختیم. شهابالدین آرام قدمی زد و به مرکز آمد و در کنار ملک نشست. جای دیوار غربی خالی بود. از جای خالیاش تمام هفت کوه قبلی با صورت ملک روشن شدهبود و دشتهای سبز و سرزمینهای بسیارش پیدا بود.
روز چهلم
پیکرش بر کف سرد و سنگی زندان افتاده بود. همانجا که بارها نشست و نماز خواند و ذکر گفت. میلرزید و از دهانش خون میآمد. شرم به این مردمان که این بزرگمرد را به جرم آزادگی به این روزگار انداختند. لعنت به آنها که جز منافع ملک و جنگشان پشتیبان هیچ چیز دیگر نبودند و ادعایشان آن بود که به نام خدا سخن باطل را از میدان به در کردهاند. ننگ بر آن سادهلوحانی که باور کردند و چنین ظلمی را روا دانستند و به چشمانداز سعادت خود در بهشت خیالیشان نگریستند. اما من دیوار بودم. نه پای رفتنی داشتم و نه زبان سخنی. کاری از من بر نمیآمد جز آنکه ببینم و روزی برای شما باز گویم. پیش چشمانم جان میداد و من فقط نظارهگر بودم. دیدهام کمی تار شد. آرام آرام تصویر او و زندان که روی صورتم افتاده بود محو شد و به جایش نقش دشتی سبز با چمنزارها و هشت کوه روشن، بر من افتاد. نوری از دوردستها تابید و تمام زندان را روشن کرد. شهاب دیگر تکان نمیخورد.
پایان
منابع:
امامی مهر، عارف. معنای مکان در اندیشۀ شیخ اشراق ( با رهیافتی به معماری ) . رسالۀ دکتری رشتۀ فلسفۀ هنر. دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم تحقیقات. دانشکدۀ الهیات و فلسفه. گروه فلسفۀ هنر. ۱۳۹۳
سهروردی، شهابالدین یحیی . قصههای شیخ اشراق. تصحیح : جعفر مدرس صادقی. نشر مرکز : ۱۳۷۵
( مجموعۀ داستانهای قصۀ مرغان، عقل سرخ، فی حالت طفولیت، روزی با جماعت صوفیان، آواز پر جبرئیل، لغت موران، صفیر سیمرغ، فی حقیقت عشق، قصۀ غربت غربیه )
سهروردی، شهابالدین یحیی. رساله الطیر. شرح و نگارش: بهمن صادقی مزده. انتشارات مولی: ۱۳۹۲
شهرزوری، محمد بن محمود. نزهته الارواح و روضه الافراح . ترجمه : مقصود علی تبریزی. انتشارات علمی فرهنگی: ۱۳۹۰