در قسمت قبل خواندیم که ایمحوتب معمار پس از جوگیری زیاد بابت ساخت مقبرۀ زوسر، به ستونهای ابلیسک مصری که از آنِ اوسیریس بود اهانت کرد. اوسیریس از این کارش شدیدا رنجید و برای مجازات او را به همراه شاگردش انجیب به تهران فرستاد تا یا کانسپتِ کانسپتها را پیدا کند و یا تا ابد در همان جا بماند. در ادامه:
همراه جمعی ده دوازده نفره از پشت وانت پیادهشان کردند. چشمانشان هنوز از سقوط در چاه اوسیریس سیاهی میرفت و دور و برشان را درست نمیدیدند. ماشینهای در خیابان کمی ترساندشان ولی وقتی مسئول ثبت تازهواردها آمد و اسمشان را پرسید هردو از خوشحالی فریاد کشیدند و اشک ریختند و همدیگر را بغل کردند. انجیب گفت: « استاد میدانستم که اوسیریس انقدرها هم نامرد نیست که به جهنمی پر از غولها و شیاطین بفرستدمان. اینها هم مثل خودمان آدم هستند. باز دمش گرم. اگر قرار بود با آن گرگنماهای وحشی یک جا سر کنم قطعا خودم را میکشتم. ببین چه گازی از ساعدم گرفته حیوان. هنوز خون میآید». ایمحوتب کمی اطراف را نگاه کرد و خودش را جمع و جور کرد و گفت: « باز داری تند میروی احمق سادهلوح، معلوم هم نیست. تو همین سنگ سیاه و یکدست زیر پایمان را ببین. آسمان کثافتاش را نگاه کن. هیچ بعید نیست بر پشت هیولایی چیزی پیادهمان کرده باشد و این دود از بخارات او باشد. اوسیریس را من میشناسم. عقدهای تر از این حرفهاست». نفر جلوییشان که جوان لاغراندام و کشیدهای حدود بیست ساله بود صدایشان را شنید. برگشت و با تعجب گفت: « چقدر الکی خوشید شما دو تا. حالا که دیگر به تهران رسیدن انقدر خوشحالی ندارد! یک موقعی من فقط با فالفروشی برای کل خانوادهام پول میفرستادم. الان با کار تماموقت هم چیزی نمیماند که بفرستم و ارزشی هم ندارد. الان همه دارند برمیگردند. شما تازه آمدهاید؟ از کجا میآیید که انقدر بدبختید؟» ایمحوتب جواب داد: « ما از سرزمین پهناور مصر آمدهایم و بدبخت هم خودتی. من بزرگترین معمار آنجا هستم». جوان گفت: « ایول مصر! من عاشق بازی محمد صلاحم. به هر حال الان که یک کارگر ساده ساختمانی بیشتر نیستی استاد معمار! من جمالم». جمال دستش را دراز کرد و با هردو نفر دست داد. ایمحوتب گفت: « من هم ایمحوتبم». انجیب نگاهی به کارت شناساییاش انداخت و گفت: « جمال جان من هم نجیب هستم، کوروس نجیب. کارگر سادۀ ساختمانی چیست دیگر؟ همان برده است؟ قرار است شلاقمان بزنند و صبح تا شب سنگها را جا به جا کنیم و گرسنگی بکشیم و فحش بخوریم؟» جمال خندید و گفت: « نه کمی وضعمان بهتر است. شلاقمان نمیزنند» .
در فضایی باز و وسیع کمی راه رفتند تا به اتاقک نگهبانی و ورودی محدودۀ ساختمانسازی رسیدند. انجیب که شیشههای بزرگ و تخت اتاقک نگهبانی را دید فریاد کشید: « استاااااد! اینها آب را سنگ کردهاند. خارقالعاده است. حیرتانگیز است. دیوانهکننده است.کانسپتِ کانسپتها همین است استاد! پیدایش کردیم. می دانستم اوسیریس انقدرها هم نامرد نیست،برمیگردیم خانه!». و به سمت نگهبانی دوید و خودش را به خاک انداخت و کنار شیشهها شروع به عبادت کرد. نگهبان بیرون آمد و گفت: « بابا تو دیگر چه اسگلی هستی؟ تا حالا ندیدهبودم کسی برای وارد شدن این بازیها را دربیاورد. اگر کارت داری نشان بده و برو تو اگر هم نه تا صبح هم اتاقِ ما را بپرستی راهت نمیدهیم. دیوانه شدند ملت». جمال و ایمحوتب به سختی انجیب را بلند کردند و به سمت تونل ورودی راه افتادند. جمال پرسید: « واقعا شما در مصر شیشه هم ندارید یا این پسر دیوانهای چیزی است؟ » ایمحوتب جواب داد: « نه، ما فقط با سنگ و خاک کار میکنیم». جمال گفت: « خب پس خیلی مراقب این بچه باش چون در « مالِ ایرانیان » چیزهای خیلی عجیبتری خواهد دید».
اما دیر شده بود و همین که از تونل ورودی رد شدند و پایشان را داخل گذاشتند، انجیب با دیدنِ اولین ساختمان مرتفع شیشهای خودش را از دست آنها بیرون کشید. فریادی ممتد سرداد، دستهایش را بالا گرفت و عربدهزنان با خنده و گریهای همزمان شروع به دویدن کرد. پای هر ساختمانی به خاک میافتاد و نیایش میکرد. مدتی طرحهای پارامتریک روی دیوارهای فلزی را بوسید و گریست و بعد به سمت ساختمان بتنی عظیمی در دوردست دوید و محو شد. ایمحوتب که وضع بهتری از انجیب نداشت و صرفا به خاطر غرورش دیوانهبازیهای او را در نمیآورد به ساختمان بتنی اشاره کرد و با تردید از جمال پرسید: « واقعا این گِلهای بزرگ به دست غولها ساخته نشدهاست؟ مطمئنی ما بردۀ آنها نیستیم؟» جمال گفت: « آهان! چقدر سخت حرف میزنی تو. آره اینها کار شرکتهای غول ساختمانیای مثل جیسون و حاجآقا صفاری است». ایمحوتپ گفت: « میدانستم. پس آن بچه بیچاره حق دارد. از کی اسیرتان کردند؟ گاز نمیگیرند؟ اوسیریس ما یک سپاه از گرگنماها دارد که هرچیزی میشود قاطی میکنند و گاز میگیرند. دست انجیب را ندیدی مگر؟ » جمال گفت: « نه خدا را شکر هنوز گازمان نمیگیرند». (تصویر ۱)
ایمحوتب با حیرت ساختمانها را نگاه میکرد و در هر یک چیزی چنان عجیب و بدیع میدید که میتوانست کانسپتِ کانسپتها باشد. با خود فکر کرد واقعا اوسیریس میخواسته او یکی از همینها را انتخاب کند و بازگردد؟ به همین راحتی؟ ولی اوسیریس عقدهای تر از این حرفها بود. چه باید میکرد؟ آیا باید تا ابد در این جهنم غولها میماند و بردگی میکرد؟ در این افکار بود که با صدای کسی به خود آمد. سرکارگر بود که پرسید: « شما با کدام اکیپ آمدهاید؟ چرا ول میچرخید؟ چی کار بلدید؟ نجارید؟ بنایید؟ آهنگرید؟ » ایمحوتب سینهاش را سپر کرد و با افتخار گفت: « من بهترین معمار مصر هستم » گفت: « خب پس با من بیایید تا در تیغهچینی ساختمان شرقی کمک کنید ». داخل ساختمانی نیمهکاره رفتند و قرار شد دیواری کوچک را با بلوکهای سیمانی بچینند. ایمحوتپ ریسمان کشی دقیقی کرد و به جمال دستور داد که بلوکها را بیاورد و بچیند . یکی دو بار طبق عادت با طناب بر پشتش زد که جمال قاطی کرد و گفت یک بار دیگر بزنی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی. موقع چیدن جمال مدام میگفت:« اینطور نمیایستد» ولی ایمحوتپ میگفت: « زر نزن من یک مقبره اندازه این ساختمان را همین طور ساختم». دیوار که تمام شد سرکارگر آمد و تا نتیجۀ کار را دید فریاد کشید :« احمقهای کودن، مسخرهام کردهاید؟ چرا ملات نگذاشتهاید؟» و لگدی زد و دیوار فرو ریخت. ایمحوتب گفت : « به ارواح فرعون بزرگ قسم ما همیشه همینطور دیوارهای سنگیمان را میچینیم، این بهترین و دقیقترین روش در مصر است». سرکارگر عصبانی شد و فریاد کشید:« دهنت را ببند. پرتشان کنید بیرون این دیوانهها را» (تصویر ۲)
جلوی در نگهبانی که رسیدند انجیب را دیدند که همانجا روی جدول کنار اتوبان نشسته است. او را هم بیرون کردهبودند. انجیب به نقطهای در دوردست خیره شده بود و مدام زیر لب تکرار میکرد:« کانسپتِ کانسپتها، کانسپتِ کانسپتها» ایمحوتب کنارش نشست و کمی نوازشش کرد. نمیدانستند چه کار باید بکنند و تنها کسی که در این شهر زشت و عجیب میشناختند جمال بود که به نظر بیش از یک برده نمیآمد. ایمحوتب در این فکر بود که این چه بلایی است که اوسیریس عقدهای با آن لبخند زشتش سرشان آوردهاست که ناگهان یاد « دهنت را ببند» سر کارگر افتاد که اوسیریس هم چند بار گفته بود. به انجیب گفت: «شاید ما باید دهنمان را ببندیم و فقط کار کنیم انجیب، اوسیریس چندین بار تکرار کرد که دهنت را ببند. حاکم اینجا هم همین را گفت. حتما رمزی در آن است» اما انجیب معتقد بود که اوسیریس یکبار بیشتر نگفته است و البته هر دوشان مانند شما خوانندگان عزیز حق داشتند که با فاصلهای که بین این دو قسمت افتاده یادشان نباشد بالاخره اوسیریس چندبار گفت. امیدوارم این فاصله را بر نویسنده ببخشید که اولین کمدیاش را در این زمانۀ دلار و فقر و سختی و در این شهر بیلبخند و همزمان با شکستن و خرابی هزار چیز کوچک و بزرگ خودش مینویسد. به هر حال نویسنده و ایمحوتب و انجیب هر سه به متن قبلی در کانال آسمانه رجوع کردند و دیدند که بله، اوسیریس هم سه بار گفته است که « دهنت را ببند». در همین حین جمال شروع به خواندن کرد: « عمله دسته دسته/ عمله خورد و خسته / لب جویی نشسته / کوزه اشان شکسته/ دیگه نمرم دیگه نمرم دیگه نمرم ولایت » ایمحوتب و انجیب هم تکرار کردند: « خدا دیگه نمرم، دیگه نمرم دیگه نمرم ولایت »
(ادامه دارد...)
قسمت قبلی این داستان