×

جستجو

روایتِ روایت هفتم : کششی به مرکز

یادم می‌آید که آن شب بیابان تاریکِ تاریک بود. مهتابی نبود و آسمانِ ابری، سوسوی نور ستارگان را هم از ما دریغ می‌کرد. هیچ کس سخنی نمی‌گفت. بیابان بی‌نهایت و مرموز بود و فقط آتش افروخته‌ای ما را بر حلقه‌ای به دور خود جا داده بود. حلقة باریکی که اگر کمی از آن عقب‌تر می‌رفتیم سوز سردِ شبِ کویر امانمان را می‌برید و اگر نزدیک تر می‌شدیم، حرارتِ شعله‌ها پوست صورتمان را می‌سوزاند. اجباری مطبوع جایمان را به دقت تعیین می‌کرد. همه خیره به شعله‌ها و غرق در خیال خود بودیم. آتش چون موجودی زنده، بی‌تاب و پرشور زبانه می‌کشید و می‌رقصید. مشکل می‌شد با خطی مشخص مرز شعله و تاریکی را تعیین کرد، شعله‌ها هر لحظه در جایی دیگر بودند و از مرزها می‌گریختند. همة این‌ها باعث شد احساس کنم با چیزی در من، اینبار فقط درون خودم سخن می‌گوید و آشنایی دارد. شعله‌ای که در من بود انگار از خوشیِ یافتنِ رفیقی، با آتش می‌رقصید. گاهی صدای موسیقی‌اش را هم می‌شنیدم. موسیقی‌ای که مدام می‌خواست نو باشد، مدام می‌خواست چیزی بیش از آن‌چه هست پدید‌آورد و خستگی‌ناپذیر تقلا می‌کرد. آن شب آتش همة ما را با زندگی کوتاهِ پرشورش، یکی کرده بود.

گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند

وین عالم بی‌اصل را چون ذره‌ها برهم زند

مولانا


پرسیدم : به  خاطر گرم کردنِ خانه بخاری دیواری ( شومینه ) را ساختید؟

گفت : خیر. خانه را با بخاری گرم می­‌کردیم و مشکل گرمایش نداشتیم. من دوست داشتم شومینه داشته باشیم. دوست داشتم کنار آتش بنشینم، کتاب بخوانم و شعر بگویم. اول با خانمم در میان گذاشتم. خانمم مخالفت کرد. گفت ما نیازی نداریم چرا باید بسازیم؟ اما بعد که دید من خیلی علاقه دارم راضی شد. گفت اگر دوست داری یک بحث دیگر است، بسازیم. وقتی که شومینه را ساختیم خودش هم خوشش آمد، می‌آمد باهم ساعت‌ها کنار آتش می‌نشستیم و کیف می‌کردیم.

رفتیم دوری در خانه زدیم و به نشیمن بر گشتیم.

پرسیدیم: شما همیشه در خانه تنهایید؟

-این روزها دیگر اکثراً تنها هستم، کتاب می‌خوانم و شعر می‌نویسم...

-چقدر خوب، می­‌توانید از شعرهایتان برایمان بخوانید؟

-بله بله

رفت و دفتر شعرش را آورد. پرسیدم: کجا می نشینید و شعر می­‌گویید؟

-جای خاصی نمی نشینم، همین‌جا...

وقتی می‌گفت همین‌جا به پشت سر اشاره کرد که میانة اتاق نشیمن و کنار شومینه بود.

-کدام شعرتان را از همه بیشتر دوست دارید؟ آن را برایمان بخوانید.

-شما اولین کسی نیستید که این سؤال را می‌­پرسید؛ همه می‌­پرسند. من سؤالی از شما می‌­پرسم،  شما کدام بچه‌­تان را از همه بیشتر دوست دارید؟ جوابش این است که همة آن­ها را. همه­‌شان را دوست دارم. اگر دوست نداشتم که نمی­‌گفتم.

-شعری هم دارید که اتفاق یا خاطره‌ای از خانه در آن باشد؟

کمی مکث کرد و گفت:

-خانه؟ نه

-اتاق‌های خانه، عروسی‌ها، خوشحالی‌ها، ناراحتی‌ها، روزهایی که اینجا گذراندید...

حرفی نزد، کمی ورق زد و شروع به خواندن کرد:

افسوس

یاد باد آنگه که بختم یار و دل آرام بود

عشق سرکش در کمند زلف او در دام بود

چرخ گردون برمراد ما همی گشت آن زمان

روزگارم در کنارش روز و شب برکام بود

سفره‌ام گسترده بود و دوستانم گرد آن

شعرهایم ناب بود و باده­ام در جام بود

ساقی‌ام آن ماهرو و بادۀ گلگون به دست

گفته­‌هایش دلنشین و خنده­اش گلفام بود

ساغرم افتاد اگر بشکست معذورم بدار

چشمم اندر روی آن زیبای خوش اندام بود

لیک صد افسوس آن عصرطلایی شد به باد

در شگفتم دور این بازی چه بد فرجام بود

رفت نیکی ها زدلها شد پلیدی جای آن

آنچه مانده حسرت شادیِ آن ایام بود

 گفتم: خدا خانمتان رارحمت کند.

گفت: بله این شعر را برای او گفتم.

این مصاحبه هستة اولیۀ نوشتن روایتی دربارة حضور بخاری دیوار ( شومینه ) در برخی از نمونه­ خانه‌ها و عواطف و خیالاتی بود که این امکانِ مکانی در تجربۀ زیستۀ آدمی از خانه پدیدار می‌کند. هرچند مصاحبه‌­های دیگری که به اتفاقاتی با نزدیکی معنا به این مصاحبه و خیال مشترکی با آن اشاره داشتند هم در شکل گیری روایت «پیچ و تابِ درو دیوار» موثر بودند و هر روایت صرفا از یک مصاحبه ساخته نشد.

اتاق‌ها، راهروها و خانه‌ها با حضوری که در اوقات مختلف زندگیِ ما دارند، خاطرات و خیالاتِ پراکنده را به گوشه‌ای از جهان‌شان گره می‌زنند. مکان‌ها با ایجاد مرکزی برای تجمع معناهای متفاوت، تعلق و پیوندی میان خود و ساکنِ خانه پدید می‌آورند. به این ترتیب تجربة سال‌ها و روزها زندگی در آن‌ها، معنایی مختص خود می‌یابد و دیوارها، سقف‌ها و پنجره‌ها و تمام اجزای کالبد خانه، با رابطه‌شان به این مراکز فهمیده می‌شوند. یکی دیوار اتاق نشیمن خوانده می‌شود و همۀ خاطرات و اتفاق‌های آن را پیش چشم می‌آورد و دیگری پلة طبقة بالا و این‌گونه است که آن دیوار و آن پله، چیزی بیش از سنگ و آجر و چوب خواهد شد. این نیروی مرکز بخش در بسیاری وقت‌ها و جاها، چون آتشی در درون ما و درونِ خانه، گرم است.

دوست داشتن و تعلق عاطفی و معنایی به گوشه‌ای از جهان که در تجربة خانه کردن حاضر است، فهمِ این تجربه را با تجربه‌های عاشقانه دیگر پیوند می‌زند. حرارت و آتشی که در تجربة عاشقی درون خود می‌یابیم، سرخی صورت و ضربان بالاتر قلب و جریان بیشترِ خونِ گرم در رگ‌ها، تلاطم و بالا و پایین شدنِ مدام در هنگام پدیدار شدنِ این معنای درونی و از همه پررنگ تر توجه و تمرکزی به یک فرد یا یک چیز که در لحظاتی وجود انسان را به سوی خود خیره نگاه می‌دارد، همگی در تجربة مطلوب زندگی در این خانه‌ها هم باز نقش‌آفرینی می‌کنند. ساختار کلیِ مرکزی فضاها و وجود نشیمن‌ها و اتاق‌هایی برای دور هم جمع شدن و تعامل خانوادگی، امکانی مکانی است که این تجربه را قوت می‌دهد. فرش‌های با نقشِ پرپیچ و تاب و لاکی رنگ که خود چون آتشی گرم در خانه‌های بسیاری حاضر بودند و گرمای همیشگی که با غذا پختن روزانه در خانه گفتگویی مدام میانِ خانۀ گرم و ساکن را پدید می‌آورد. تجربه‌ای از امنیت و آرامش و رفع گرسنگی که همراه با آزادی و رهایی خیال خاطره‌ای دور از اولین ساعات و روزهای زندگیِ فرد در آغوش گرمِ مادر را به خاطر می‌آورد.

« ... از آن زمان که زردی خورشید روی موج

کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج

بانگ شغال، و مرد دهاتی

کرده ست روشن آتش پنهان خانه را

قرمز به چشم، شعلة خردی

خط می‌کشد به زیر دو چشم درشت شب

وندر نقاط دور،

خلق اند در عبور ...

او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،

از آن مکان که جای گزیده ست می‌پرد

در بین چیزها که گره خورده می شود

یا روشنی و تیرگی این شب دراز

می گذرد...»

قسمتی از شعر ققنوسِ نیما یوشیج


وجودِ آتشِ حقیقیِ حاصل از شعله‌های بخاریِ دیواری در خانه امکان‌هایی مختص خود دارد که گرمای همگنی چون رادیاتور نمی‌تواند آن را به تمامی ایجاد کند. خیال‌انگیزی در و دیوار که با بالا و پایین شدنِ نقشِ نورِ آتش آن‌ها را تغییر و تحولی مدام می‌بخشد و باعث تطور و سیلان ظاهرشان می‌شود، عینیتِ محسوسِ کالبد را هم به آتشِ خانه پیوند می‌زند. این اتفاق فقط به وسیلة خودِ آتش ساخته می‌شود. ساکنِ خانه دیگر نه فقط بینایی، شنوایی، لامسه و بویایی خود را که تمام ساختمان را در سیطرة آتش می‌یابد. آتشی دیوانه که با حفظ مرکز گرمایی و روشنایی خود هر حرکت و پرواز دیگری را ممکن می‌سازد. چه پرواز نقوشش بر دیوار و چه پرواز تخیل به خاطرات و خیالاتی دور و نزدیک. خاطراتی که گاه حاضر و نمایان‌اند و گاه پنهان در تاریک‌خانه‌های درونِ آدمی. گرمای مطلوب و خوشایند آتش با منع پررنگ و صریحی همراه است که خاطرات و امیال فروخفته را جنبشی دوباره می‌دهد: به من دست نزن!‌ منعی که کششی به خود را به وجود می‌آورد که نه به خاطر گرما و پیوندهایی با حواس که اینبار نیروی برانگیزانندة انسان برای کشفِ خود و جهانِ ناشناخته، مدام وسوسۀ ممنوعِ نزدیکی به سمتش  را در گوش زمزمه می‌کند و بازیِ درونیِ بی‌پایانی، میانِ آتشِ درون و آتشِ خانه، آغاز می‌شود.

۱. گاستن باشلار در « روانکاوی آتش » علاوه بر معرفی عقدة پرومته به عنوان میلِ درونی آدمی به دست زدن و دزدیدن آتشِ ممنوع نیروهای روانیِ دیگری که در حضور این عنصر پدید می‌آیند را معرفی می‌کند. این کتاب را جلال ستاری ترجمه کرده و نشر طوس به چاپ رسانده است.
اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر