ارنست گومبریش یکی از برجستهترین و شناختهشدهترین مورخان حوزۀ تاریخ هنر است. کتاب تاریخ هنر وی به قدری شهرت دارد که برخی آن را با اثر مونالیزای داوینچی مقایسه کردهاند. گومبریش محقق و مورخی پرکار بوده و تألیفات متعددی دارد. اما در اینجا میخواهم دربارۀ کتابی کمحجم و ساده از وی با نام تاریخ جهان صحبت کنم که این روزها مشغول خواندن آن هستم. این کتاب نخستین کتاب وی است که آن را در سال ۱۹۳۵ در سن ۲۶ سالگی نوشت و تنها کتاب اوست که در ابتدا به زبان آلمانی نوشته شد با عنوان زبدۀ تاریخ جهان برای جوانان. او در اواخر عمر خود مشغول بازنویسی آن برای خوانندگان انگلیسیزبان بود و ترجمۀ آن بعد از فوتش به دست دستیار و نوهاش تکمیل شد.[۱]
در هیاهوی کتابهای فراوانی که پیرامونمان را فراگرفته، نکتهای که این کتاب را برجسته میکند، سادگی، صمیمیت و بیتکلّفی نثر گومبریش است. او در این کتاب قصد نداشته ذهن مخاطب را با اسامی و تاریخّها و وقایع گوناگون پر کند، چنانکه خودش اظهار داشته این کتاب اصلاً قرار نیست جایگزینی برای کتابهای تاریخی در مدارس باشد، بلکه میخواهد خواننده در آرامش، بدون آنکه مجبور باشد یادداشت بردارد، تاریخ را دنبال کند.
او وقایعی را که از نظرش اثرگذارترین و مهمترین وقایع تاریخی بوده، در چهل فصل از عصر حجر تا عصر اتم برگزیده و با نثری روان و روایتی ساده در فصلهایی کوتاه بازگو میکند. نکتۀ قابل توجه آن است که هر مطلبی را که برگزیده، به شیوهای جالب و جذاب و در عین حال عمیق برای مخاطب بازگو میکند. گویا میخواهد مثل یک معلّم واقعاً مطلب را برای خواننده روشن و قابل فهم و ملموس کند. در مواقعی وارد گفتگو با او میشود، پرسشهایی به جا طرح میکند و احساس شگفتی و اعجاب را در بیان خود وارد میکند. بنابراین بسیاری از مطالبی را که بسیار شنیدهایم یا به نظرمان بدیهی میآید، با شور و شوق، به شکلی نو بازگو میکند.
مثلاً در توضیح خط میخی یا خط چینی شروع میکند به مثال زدن و برشمردن واژههایی از این زبانها و معادل نوشتاریشان، قدمبهقدم با خواننده پیش میرود و توجهش را جلب میکند تا برایش روشن شود این خطها چگونه خطیاند و بعد ویژگیهای آنها را برمیشمرد. به این ترتیب دست خواننده را میگیرد و با خود میبرد، از جایی شروع میکند که هر کسی بدون داشتن اطلاعات قبلی بتواند همراه شود، آرام آرام بفهمد، وجدان کند، شگفتزده شود و لذت فهمیدن در او زنده شود، در این صورت هیچگاه از یادش هم بیرون نخواهد رفت.[۲] بنابراین خواندن کتاب اصلاً خستهکننده نیست، تصویری کلی از وقایع مهم تاریخ جهان به دست میدهد، اما برای مطالعۀ تخصصی و دقیق نوشته نشده است. فصلها کوتاه هستند و زودتر از انتظار، در زمانی که مزۀ آن هنوز در دهان باقی مانده، تمام میشود گویا در هر کدام چشمهای نشان داده میشود، خواننده را تشنه و مشتاق نگه میدارد و همین زمینهای میشود که در باب هر کدام از این مباحث که بخواهد، بیشتر مطالعه کند.
در ادامه برشهایی از فصل اول کتاب را با هم بخوانیم:
همه داستانها با «روزی، روزگاری» آغاز میشود. موضوع داستان ما هم همین است: چه اتفاقهایی در روزگار گذشته رخداده است. روزگاری که شما آنقدر کوچک بودید که حتی اگر روی انگشتان پا هم میایستادید، بهسختی دستتان به دست مادرتان میرسید. آیا آن روزگار را به یاد دارید؟ داستان خود شما ممکن است چنین آغازشده باشد: «روزی، روزگاری پسرک کوچکی - یا دخترک کوچکی - در این دنیا زندگی میکرد. اون پسرک کوچک، من بودم.» ولی پیش از آن، شما کودکی در یک گهواره بودید.
شما آن را به یاد ندارید، ولی میدانید که واقعیت دارد. پدر و مادر شما نیز روزگاری کوچک بودند، و به همین ترتیب، پدربزرگ و مادربزرگ شما، روزگاری دورتر درگذشته کودکانی بودند، که شما آن را هم میدانید. حالا دربارهشان میگوییم:« آنها سالخوردهاند.» ولی آنها هم پدربزرگ و مادربزرگهایی داشتهاند که چهبسا میگفتند: «روزی، روزگاری پدربزرگ و مادربزرگی داشتیم.» و به همین ترتیب، بیشتر و بیشتر به گذشته بازمیگردیم. همیشه پیش از هرروز و روزگاری، روز و روزگاری دیگر وجود داشته است.
آیا هیچگاه بین دو آینه ایستادهاید؟ باید این کار را تجربه کنید. آنگاه صف بلندی از آینههای درخشان را میبینید که هر یک کوچکتر از آینه پیش از خود است و از آن فاصله میگیرد، و محوتر و محوتر میشوند، بهطوریکه هیچگاه نمیتوانید آخرین آینه را ببینید. ولی حتی باوجودآنکه از جایی به بعد دیگر نمیتوانید آینههای بیشتری را ببینید، آینهها همچنان به موجودیت خود ادامه میدهند. آنها وجود دارند و شما این را میدانید. و «روزی روزگاری» هم، چنین وضعیتی دارد. نمیتوانیم پایان زنجیره آن را ببینیم. پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگ... شما را بهکل گیج میکند. ولی آن را بهآرامی تکرار کنید، شاید درنهایت بتوانید تصوری از این سلسله واگشت کننده داشته باشید. سپس یکی دیگر هم به آن اضافه کنید. این عمل ما را به گذشته میبرد و ازآنجا به گذشتههای دور. ولی هیچگاه به آغاز راه نمیرسیدیم، زیرا در پس هر آغازی همیشه یک «روزی، روزگاری» دیگر وجود دارد.
شبیه چاهی بیانتهاست. آیا نگریستن به ته چاه سرتان را گیج نمیآورد؟ سر مرا که گیج میآورد. بنابراین، تکه کاغذی را مشتعل کنید و آن را در چاه بیندازید. بهآرامی ژرفای بیشتری را طی خواهد کرد. و در حال اشتعال، دیواره چاه را روشن میکند. میتوانید آن را ببینید؟ همچنان پایینتر و پایینتر میرود تا آنکه همچون ستاره کوچکی در اعماق تاریکی به چشم میآید. کوچکتر و کوچکتر میشود... تا خاموش و محو میشود.
حافظه ما شبیه آن تکه کاغذ در حال اشتعال است. از آن برای روشن کردن گذشته بهره میگیریم. ابتدا از حافظه خودمان استفاده میکنیم، و سپس از سالخوردگان میخواهیم که آنچه به یاد دارند برایمان تعریف کنند. بعد به سراغ نامههایی میرویم که رفتگان نگاشتهاند.
و بدین ترتیب به واپس مینگریم و به راه پشت سرنهاده نوری میتابانیم. ساختمانهایی وجود دارند که در آنها، دستنوشتههای دیرین افراد مختلف نگهداری میشوند - آنها را آرشیو یا مرکز اسناد مینامند. در مکانها میتوانید نامههایی را بیابید که صدها سال پیش نگاشته شدهاند. زمانی دریکی از این مراکز نامهای صرفاً با این مضمون یافتم: «مادر جان، دیروز ترافل های خیلی خوشمزهای خوردیم، غذای دوستداشتنی ویلیام». ویلیام یک شاهزاده کوچک ایتالیایی بود که چهارصد سال قبل میزیست. ترافل هم نوعی قارچ خوراکی است.
ولی حالا فقط نگاهی بسیار گذرا بر رخدادها میافکنیم، زیرا نور ما با سرعتی هرچه بیشتر بر هستیها افکنده میشود: هزار سال... پنج هزار سال... ده هزار سال. حتی در دهها هزار سال قبل هم کودکانی بودند که دوست داشتند چیزهای خوب بخورند. ولی هنوز نمیتوانستند چیزی بنویسند. بیست هزار سال پنجاههزار سال... و حتی در آن زمان هم آدمها، چنانکه ما میگوییم میگفتند، «روزی بود، روزگاری بود»[۳]
در این لینک فایل صوتی کتاب نیز موجود است.