×

جستجو

مدخلی بر آداب معماری نما

به نام خدا

آنچه می‌آید، خلاصۀ سه جلسه از سلسله جلساتی است که در جمعی از فارغ التحصیلان دانشکدۀ معماری دانشگاه شهید بهشتی، به عنوان «آداب معماری نما» ایراد شده است. این مطلب به‌عنوان مقدمه‌ای برای ورود به بحث طرح گردیده که با عنوان «مدخلی بر آداب معماری نما» عرضه می‌شود:

با همکاری دکتر سید حمید ضیائیان

 

نما بخش یا وجه بسیار مهمی از معماری است. چه معماری را مجموعۀ اجزایی بدانیم که هر یک از این اجزاء در ساحتی متفاوت – از عملکرد گرفته تا زیبایی و از فلسفه گرفته تا ایستایی – شکل گرفته و در کنار هم مونتاژ می‌شوند، و چه معماری را کل واحدی بدانیم که وجود یکپارچۀ غیر قابل تفکیکی است با وجوه مختلف، که هر یک از ما به‌واسطۀ موضع و جایگاهمان به وجهی از وجوه این حقیقت کلی نگاه می‌کنیم؛ به هر حیث نما هم بخش مهمی از معماری است و هم وجه مهمی از آن. اهمیت اول آن است که نما صورت معماری است؛ که هر چند مدخلی است برای کل، اما به‌خودی خود نیز موضوعیت دارد. جایی که معماری خودش را عرضه می‌کند و ارایه می‌دهد نماست. و معماری از نمایش شروع می‌کند به فهمیده شدن. و اهمیت دوم اینکه هر بنایی درونی دارد و بیرونی که درونش در تعامل با استفاده‌کنندگان از آن و زندگی‌کنندگان در ‌آن است و بیرونش در تعامل با همه مردم؛ و خوب و بد یا زشت و زیبایش برای همه. پس نما چه از حیث موضوعیتش و چه از حیث گستردگی جامعۀ مخاطبانش اهمیتی ویژه دارد.

مجموعه نماهای یک شهر مثل ارکستری از تعداد زیادی نوازنده است، با سازهای مختلف. اگر در این جمع هر کسی ساز خودش را بزند و هر نوازنده‌ای برای شنیده شدن صدای سازش بکوشد که بلندتر از دیگری بنوازد، محصول گوش خراش و غیر قابل تحمل است. ولی اگر آوایی که این مجموعه تولید می‌کند در یک هماهنگی کلی شکل گرفته باشد، محصول دلنواز و شنیدنی خواهد بود. حال این هم آوایی می‌تواند به سیاق ارکستر سمفونیک های غربی محصول یک رهبری بیرونی باشد، یا آنکه مثل بداهه نوازی‌های شرقی از هم نوایی درونی نوازندگانی نشئت گرفته باشد با هم ” سینکرونایز” شده‌اند.  اما به هر جهت هماهنگ بودن شرط لازم برای دلنواز نواختن است. و هماهنگ بودن ناگزیر از وجود قاعده‌ای کلی است که انطباق با آنها “هماهنگی ” نامیده می‌شود.

اینجا طرح دو دیدگاه ضروری است:  نخست دیدگاهی که معتقد به وجود نظامی کلی، منظم و قاعده‌مند در عالم است. دیدگاهی که می‌گوید عالم هستی نظم دارد، قاعده دارد، هدف دارد و... سنت دارد. بداهتاً این دیدگاه عالم را درحول این نظام، وحدت یافته می‌بیند. از این دیدگاه است که هر اتفاقی در عالم یقیناً آدابی خواهد داشت. دیدگاه دیگر آن است که جهان را اتفاقی و بر سبیل حادثه می‌داند. عالمی که در آن هر چیزی براساس تجربه روی می‌دهد و برای به دست آمدن تجربۀ بعدی، چیز دیگری رخ خواهد داد... و این تجربیات می‌توانند تا ابد ادامه یابند. ماهیتاً این دیدگاه خود را ملزم به تعریف «آداب» برای چیزی نمی‌داند.

و ما برای رسیدن به موسیقی معماری؛ یا حداقل رسیدن به چیزی که معماری بر مبنایش «سالم» نواخته شود ناگزیر از پذیرفتن دیدگاه اولیم. اما آنچه با پذیرفتن این دستگاه به دست می‌آید، آئین نامه‌ای دستور العملی نیست که بتوان با استفاده از مفاد آن «زیبا» طراحی کرد. بلکه تقرب به شناختی عمیق‌تر و صحیح تر از “خود” است. رسیدن به حقیقتی است درونی که هم نوا است با آن نظام کلی و وحدانی بیرونی ..چرا که عمل، روایت گر صادق درون انسان است. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، روح و جانمایۀ اعمالمان همان چیزی است که از درونمان نشئت گرفته است: از کوزه همان برون تراود که دروست. پس اگر چنین باشد، که یقیناً هست، به جای مهندسی بیرون باید درون را مهندسی کرد. چرا که هر چقدر اینجا مهندسی شده‌تر باشد، آنجا هم لامحاله مهندسی‌تر شده خواهد بود.

ما می‌خواهیم احوالات خودمان را بشناسیم. نما بهانه‌ای‌ است برای فهمیدن احوال خودمان، با رسیدن به لطافت و شفافیت درون، اندازه های بیرون نیز به جایی می‌رسند که لطیف می‌شود. تا جایی که طراحش و مخاطبش تصویر خود را در آن می‌بیند، شفاف‌تر از آینه. و این همه در نقطه‌ای از تعادل، شکوه و زیبایی شکل می‌گیرد. معماران «بعنوان تجربه‌گران اندازه» ناگزیرند تا تجربیات خود را از آن چرخه سرگردان خارج کرده، و در این مدار استکمالی که هم نوا با هندسۀ درونی آنان و هندسۀ کل عالم است رشد دهند. این هندسه دائماً در تقلا برای رسیدن به کمال خود است. با قرار گرفتن در مدار تجربیات استکمالی، فهم معمار از نظام قاعده مند «اندازه» بیشتر و بیشتر می‌شود.

فهم معماران از هندسه رشد نمی‌یابد، مگراینکه آنچه درون آنان هست نیز همپای آن جلوه آمده باشد. شگرد نیست که یاد داده شود. آن نقطۀ مطلوب‌، آن اندازه پذیری‌، آن اندازه‌های مطلوب، اندازه‌های وجودی خود ماست؛ که کافی است به آن وقوف پیدا کنیم. آنچه در این «فهم» ما را یاری می‌کند، وجه مشترک همۀ انسانهاست، «فطرت». همۀ ما انسانها فطرتاً شناسنده خیر و خوبی و زیبایی هستیم. هر چند که فطرتاً نمی‌توانیم سازنده زیبایی باشیم. چرا که برای  «ایجاد» فراهم آوردن مقدمات دیگری نیز لازم است.

اما برای فهم صحیح فطری نیز باید عینک‌های فریب دهنده را از چشم فطرت برداشت تا رنگ‌ها را آنگونه که هستند ببیند. این شاید مدخلی برای «تربیت فهم فطری» باشد. یعنی اولین قدم برای رسیدن به آن قابلیت درونی که پیشتر سخنش رفت، ارتقا نگاه است. ارتقا نگاه نیز می‌تواند دو حیثیت داشته باشد: یکی از آن حیث که می‌توان آن‌ را سالم‌سازی نگاه دانست. چرا که با نگاه سالم است که می‌توان به فهم درستی از آن قواعد جهان شمول درونی و بیرونی اولیه امیدوار بود. و دیگر از آن حیث که ارتقا نگاه از حد فهم درونی عبور کرده و به فهم درونی قابل بیان برسد. چرا که تنها در این صورت است که می‌توان در مقام مفاهمۀ متقابل دور هم نشست و در مورد آن با هم صحبت کرد. به مدد ارتقاء نگاه – از هر دو حیثیتش – فهم انسان وارد چرخۀ دانایی می‌شود. چرخه‌ای که هر چه درون آن یافته، لامحاله بالا می‌رود. همه چیز، از درخت و دیوار و زمین و آسمان بهانه می‌شود برای داناتر شدن. خوابیدن یا نخوابیدن، خواندن یا نخواندن تأثیری برای فهمی که در این چرخه افتاده باشد نمی‌کند. چرا که چرخۀ دانایی خود مولد است. خود تولید کننده است. و آن تجربۀ معمارانه اگر در این چرخه بافتد، از هر تجربه‌ای به تجربۀ بالاتر می‌رسد.

پس به جای ” ابژه ” دانستن معماری باید آن را وارد چرخۀ دانایی کرد و به جای  «افزودن بر دانسته‌ها» باید «نگاه را ارتقا» داد. چرا که فهم در گروی ارتقا نگاه است. نه در گرو داشتن انبانی از اطلاعات. مثالی بزنیم از آن چیزی که این روزها بسیار شاهدش هستیم: تعدادی آپارتمان داریم. واحدهایی که روی هم قرار گرفته‌اند. در ساختمانهای رایج شهر ما هم که خواب‌ها روی هم، پذیرایی‌ها روی هم، و همه به یک اندازه هستند. ارتفاع طبقات هم یکسان ... پس پنجره ها همه مثل هم، افقی و عمودی سطح را پر می‌کنند. وقتی از خود می‌پرسیم به چه شبیه شده است، صادقانه خواهیم گفت به کارخانه. اما از آنجا که این با روح تنوع طلب ما جور نیست، و از طرف دیگر نیز نسبت به آن چیزی که می‌تواند دلیلی حقیقی برای شکل گرفتن تفاوت‌ها باشد نیز جهل داریم، شروع می‌کنیم به کج و کوله کردن شکل‌ها. یک خط مورب از شمال شرقی نما به جنوب غربی اش وصل می‌کنیم. بخشی از نما را سنگ می‌کنیم، یک قسمتش را آجر؛ و یک قسمتش را کامپوزیت تا کنتراست داشته باشد.

دستورالعمل‌های کلان نیز مشکل را مضاعف می‌کند. یک پلان ابلاغ می‌کنند برای همه، مسکن مهر در اهواز، یزد، تبریز، در رشت مثل هم‌اند. یک پلان ثابت است که ابلاغ کرده‌اند. و حاصل رزونانس این دستورالعمل فرمایشی و آن جهل درونی، همین چیزی است که با آن مواجهیم. برای اغنای روح تنوع طلب کافی است او را به سرچشمۀ درون خود ببریم تا از آبشخور نگاهی سالم و فهمی ارتقایافته سیراب شود.

به راحتی می‌توان دلایلی درست برای ایجاد تنوع پیدا کرد: آیا ادم‌ها با هم فرق ندارند؟ آیا اقلیم‌ها با هم فرق ندارند؟ منظره‌ها با هم فرق ندارند؟ زمین‌ها ... و صد تفاوت دیگر. تنها یک مراجعۀ ساده به خود. چیزی که ما از آن گریزانیم. بسیار ساده و ابتدایی. تفاوت‌ها بارز است. چقدر آدمها با هم تفاوت دارند. چقدر منظره‌ها با هم تفاوت دارند. دنیا پر از تفاوت‌های زیبا و معنی داری است که ما معماران آنها را نادیده می‌گیریم و به جای آن برای متفاوت بودن «سبکهای شخصی» تولید می‌کنیم. چرا؟ چون فهم درونی از تعادل را از دست داده‌ایم. نه درون متعادلی داریم و نه محصول متعادلی تولید می‌کنیم. فهم ما در چرخه‌ای قرار نگرفته که رشد پیدا کند بلکه صرفاً دور خود می‌چرخد بی آنکه کمال مطلوبی برای خود متصور باشد.

تولید انبوه؛ محصول عالم جدید است. یعنی چیزی را به تعداد زیاد تولید کردن. در استانداردهای تولید انبوه، همه چیز باید مثل هم باشد و این ارزش است. اگر درصدی از محصولات کارخانه‌ای مثل دیگر محصولات نباشند، خط تولید باید متوقف شود چرا که با استاندارهای تولید انبوه فاصله گرفته است. اما آیا در معیارهای عالم نیز همین گونه است؟ آیا طبیعت اینگونه خلق شده است... نه. عالم مستغرق در فردیتی است وحدت یافته. فردیتی در اجزاء که در عین حال در وحدتی عمیق و کلی شکل گرفته‌اند. هیچ دو چیز عیناً مشابهی در طبیعت پیدا نمی‌شود. دو برگ یک درخت هم مشابه نیستند؛ و در عین حال هر برگی همگونۀ برگ دیگر است. هیچ دو موجودی، هیچ دو آدمی. اما همۀ آدم‌ها از یک گونه‌اند. پس فردیت اصل عالم است. نظم عالم است. قاعد‌ عالم است. فردیتی که در وحدت عالم ذوب شده و این معجزۀ خداوند است.

معماری ما هم به همین گونه بوده است. معماری ما سرشار از آثار «هم گونه»‌ای است که هیچ دوتایشان عیناً مشابه هم نیستند. و این تکرار همان قاعدۀ کلی عالم، یا یکی از قواعد کلی عالم در معماری است. اما امروز رسیدن به آن پختگی برای ما محال به نظر می‌رسد. چرا؟ چون فهم درونی از تعادل را از دست داده‌ایم. چون فهم ما در آن چرخه قرار نگرفته است تا بداند جای شایستۀ هر چیزی کجاست. اگر در آن چرخه قرار بگیرد، آن وقت است که می‌تواند زیبایی بیافریند. زیبایی‌ای که دیگر تنها موقوف به عملکرد بنا نیست بلکه به چیزهایی بسیار عمیق تر از آن نگاه می‌کند.

در بناهای سنتی ما، عملکرد مهم است، اما همه چیز عملکرد نیست. اقلیم هم هست، اما همه چیز اقلیم نیست. ساختار و سازه هم هست. اما باز همه چیز نیست. چه مجموعه و چه اجزای یک بنا، علی‌رغم آنکه به تمامی وجوه عملکردی، زیباشناسی، ساختاری و اقلیمی پاسخ گفته اند بلکه به چیزی ورای همه اینها اشاره می‌کنند. حیاط هم حیاط است هم چیزی فرای خودش. پنجره هم پنجره است و هم چیزی فراتر از خودش.

معمار زمانی می‌تواند این کار را انجام دهد که دروناً در موقف تعادل ایستاده باشد. در آنجا همه چیز ابزاری می‌شود برای اشاره چیزی فرای خودش. معماری ما فانکشنال نیست، اما نه به این معنی که به عملکرد پاسخ نداده است. بلکه پاسخی تام و تمام برای عملکرد دارد اما در عملکرد خلاصه نمی‌شود و عملکرد محور نیست. اقلیم محور هم نیست. و شکل محور هم نیست. گزافه نیست اگر بگوییم که معماری گذشتۀ ما «کمال محور» است. در نگاه کمال‌گرایانه همه چیز در خدمت کمال قرار می‌گیرد و همه چیزی موقف شایسته خود را می‌یابد. عملکرد، اقلیم و زیبایی را پس نمی‌زند؛ بلکه همه را می‌پذیرند و آنها را در ساختاری وحدت یافته و منسجم به کار می‌گیرد. به همین جهت هیچ عنصری از معماری گذشته ما تک‌بعدی و تک عملکردی نیست. مثلاً در باب ارسی‌ها: زیبایی خیره کننده‌شان که نیازی به تمجید ندارند. علمای اقلیم هم آمدهاند و گفته‌اند که نور در زمستان تجزیه می‌شود و اتاق را گرم می‌کند. یکی هم می‌گوید:

عالم همه شیشه‌های گوناگون بود                           افتاد در آن پرتوی خورشید وجود

هرشیشه که سبز بود یا سرخ و کبود                       عالم به همان نحوه در آن رخ بنمود

حالا اینجا چه کسی از روی دست چه کسی نگاه کرده؟ هیچ کس. لزومی ندارد که کسی از کسی تقلید کرده باشد. همه در یک مسیرند. یکی در زبان حکمت بیانش کرده و یکی در زبان معماری. وقتی آدم‌ها در عالمی کمال محور زندگی کنند همه چیز توأمان اتفاق می‌افتد و همه سازها با هم کوک می‌شوند. و این است که این ارکستر “سینکرونایز” شده چه بخواهد و چه نخواهد هماهنگ می نوازد و بسیار دلنشین.

این عالم هماهنگ است اما هیچ چیزی در آن عین هم نیست. هر سازی صدای خود را دارد اما هماهنگ. برای گریز از دو پهلوی افراط و تفریط عالم جدید – که یکی معلول تولید انبوه محصولات عیناً مشابه و دیگری محصول نگاه تنوع طلب لگام گسیخته و کج فهم سلایق شخصی است – ناگزیراز فهم معنای تعادل درونی خود و تعادل بیرونی عالمیم تا به مدد آن اقتضائات زمانی، مکانی، و فرهنگی شایسته هر چیز را باز شناخته؛ و آنگاه همه چیز را در جای و جایگاه شایستۀ حقیقی‌اش قرار دهیم. اما سخن دیگری که پیشتر نیز مجملاً طرح شد، و تفصیل بیشتری در خصوص آن لازم است، اینست که بر بستر خاک مستعد فطرت انسانها، دو گونه گیاه فهم می‌روید. این دو گیاه، هر دو از جنس فهمند؛ هر دو بر بستر فطرت می‌رویند؛ اما دو گونۀ متفاوت‌اند که در زمینه‌های متفاوتی ‌می‌توانند منشا خیر شوند.

یکی فهم یا معرفت برآورندۀ اثر است. که اثر محصول این نوع فهم دانسته می‌شود؛ و یکی فهم یا معرفت شناسندۀ اثر، که می‌تواند منطقی، فلسفی یا حتی علمی باشد؛ اما نمی‌تواند در تولید اثر دخالت کند. هر دوی این معرفت‌ها از تخمیر تجربیات و دانسته‌های ما به دست می‌آیند. محصول حاصل‌جمع دانسته‌های ما که با یک توالی منطقی در ذهنمان ریخته شده‌اند نیست، بلکه حاصل کیمیایی است که ‌همۀ دانسته‌ها و تجربه‌ها را در وجود ما هضم می‌کند و آنها را بگونه ای دیگر بکار می‌گیرد. اما به هر حیث، اینها دو نوع از معرفت‌اند. به همین جهت کسانی که در نقد هنر توانمند هستند ممکن است که الزاماً هنرمندان خوبی نباشند. یا کسانی که هنرمندان خوبی هستند، ممکن است الزاماً نتوانند به همان خوبی که دست به ایجاد آثار هنرمندانه می‌زنند در مورد آثار خویش حرف هم بزنند. قدمای ما، بیشتر معرفت برآورنده داشته‌اند. اما معرفت نقادانه نداشته‌اند. به همین جهت هم بوده که هیچ اثر مکتوبی درخصوص مبانی نظری معماری – آنگونه که تلقی امروزۀ ماست – از آنها در دست نیست. گنجینۀ معماری ما همانقدر که سرشار است از آثار بی بدیل و هنرمندانه، خالی است از هر حرف یا نوشته‌ای که در نقد این آثار – به وسیلۀ پدیدآورندگان آنها – بوجود آمده باشد. شاید چون نیازی به آن احساس نمی‌کرده اند. چرا که همه در همان بهشتی می‌زیسته‌اند که می‌خواسته‌اند. ماهیانی در آب بدون آنکه بخواهند از چند و چون آب بگویند.

اما ما که امروز و در اینجا به دنبال خوب کردن «قالمان» هستیم، باید بدانیم که میبایست «حال» خوبی هم داشت. برای ایجاد یک اثر خوب باید  «حالمان» را خوب کنیم. هر چند که بوسیلۀ سالم کردن «قال» می‌توانیم آثار خوب را از بد بازشناخته و به‌خوبی آن را نقد نماییم. در میان گذشتکان ما آنان که به فهم برآورندۀ بلوغ یافته‌ای رسیده بودند، هیچ گاه خود را منشأ اثر نمی‌دانستند. بلکه خود را تنها واسطه‌ای می‌دانستند که از مجرای وجودشان ارادۀ خداوند جاری شده و تجلی پیدا می‌کند. در میان خطاطان بزرگ، بوده اند کسانی که پس از آنکه اثری فاخر می‌نگاشتند دست خود را می‌بوسیدند. نه از روی خود‌پسندی. بلکه از آن روی که در آن‌ دم – دمی که هنر به معنای حقیقی و اکملش در دستی جاری شد – آن دست دست خداست. و «ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی: و آنگاه که تیر انداختی، این تو نبودی بلکه خداوند بود که تیر انداخت». فتوت‌نامه‌های ما سرشار از تجلی این معانی است…

از حذف هنرمند به مثابۀ کنشگر فعال، و تبدیل او به موجودی تزکیه‌یافته که مجرای ظهور حقیقت گردد. مثل سیمی که خود مولد نور نیست؛ بلکه تنها منتقل‌کنندۀ انرژی برای بروز نور است. از این منظر اگر هنرمند بخواهد بر مسیر حرکت انرژی سد شود، و برای خو موضوعیتی قایل شود، به میزان اهمیتی که به خود داده نارسا شده و انرژی را در وجود خود تحلیل برده است. تا آنجا که ممکن است آنچه در نهایت در اثرش به جای می‌ماند تنها سلیقه و سبک شخصی خود او باشد که بهره‌ای از نور نبرده است.

اما سخن گفتن از «آداب معماری نما» یعنی آنکه ما فعلاً آن مرتبه از فهم برآورندۀ اثر را وانهیم و بکوشیم که اقلا در مقام پروراندن «فهم شناسنده» مسیری درست را طی کرده و به معرفتی ناب دست یابیم. دست یافتن به این نوع از فهم نیز به خودی خود ‌می‌تواند منشأ برکاتی فراوان باشد که نه تنها در مقام فهم، که حتی در مقام ایجاد هم ‌می‌توانند مفید واقع گردند. هر چند که نمی‌توان به مدد این فهم به اثری متعالی از آن دست که از فهم برآورنده سر می‌زند دست یافت، اما ‌می‌توان به کمک آن به تصحیح اغلاط املایی اثر پرداخت. معضل امروز معماری ما نیز، تنها در فقدان شاهکارهای معمارانه نیست. بلکه معضل اصلی فراگیر شدن و گستردگی شگفت انگیز اغلاط فاحشی است که از منطق ساده و بدیهی فطری پیروی نمی‌کند. برای تقرب به اینگونه از فهم ‌می‌توان دو نوع دستورالعمل صادر کرد. یکی دستورالعمل‌های اخلاقی است. مثل اینکه: اندرون از طعام خالی دار/ تا درو نور معرفت بینی

این طعام یک ظاهری دارد و بواطنی. نگاه ساده‌انگارانه‌اش نخوردن است. نگاه کمی عمیقترش پرهیز از لقمۀ حرام است. و نگاه باز عمیق‌تر ذهن خود را پر نکردن از اباطیل. چرا که هر نوع وارداتی به ذهن که از جنس لهو و غفلت باشد موجب سد معرفت است. ممکن است که بعض از این واردات ذهنی حتی صحیح هم باشند، اما اگر بیش از اندازه و بی‌مورد باشند، باز موجب سد معرفت اند. چرا که رسیدن به معرفت «مجال» می‌خواهد. اگر دانه‌ای را در زمین بکاریم و روی آن را سه متر خاک بریزیم چه می‌شود؟ می‌پوسد. اما اگر دو یا سه سانتی‌متر رویش خاک بریزیم بالا می‌آید و رشد می‌کند. دانۀ معرفت در درون ماست. که گاهی با ریختن انبوه اطلاعات مفید و غیر مفید روی آن؛ به دست خویش موجبات گندیدنش را فراهم می‌کنیم، پیش از آنکه حتی مجال سر بر آوردن از خاک به آن داده باشیم. از این جنس دستورالعمل‌های اخلاقی زیاد برایمان نقل شده است که ایجا مجالش نیست. اما گونه ای دیگر از دستورالعمل‌ها هم هست که ناظر به بازشناسی قواعد کلی حاکم بر این نظام وحدانی است.

یکی از این دستور العمل‌ها می‌تواند همان قلمداد شود که پیشتر نیز به آن اشاره شد: باور به اینکه در یک عالم وحدانی هیچ دو چیزی عیناً مشابه هم نیستند و تفاوت‌های میان آنان ناشی از تفاوت در اقتضائاتشان است. پس ما هم با فهم درست از آن حقیقت کلی از یکسو و فهم از اقتضائات از سوی دیگر می‌توانیم جایگاه شایسته هر چیز را یافته در هر چه نزدیکتر بودن آن به شکل تعادلی اش یاری اش کنیم.

و برای فهم اینکه آیا چیزی به گونه ای که می‌بایست رخ داده یا نه، یا چیزی در جایی که شایسته‌اش بوده قرار گرفته یا نه، الزاماً باید مکانیزم صحیح رخ دادن آن رویداد و جایگاه شایسته قرارگیری آن چیز را بشناسیم تا خلل‌ها و بیماری‌های «وضع فعلی اش»؛ در قیاس با «وضع درستش» بر ما معلوم شود.

دستورالعمل دیگر می‌تواند بازشناسی ویژگی‌های یک ساختار وحیانی باشد که در عالمی وحدانی شکل می‌گیرد. کاری شبیه به آنچه کریستوفر الکساندر در کتاب سرشت نظم کرده است. او با رجوع به طبیعت پانزده قاعده پیدا کرده که طبیعت همواره واجد آن است و هر اثری نیز که واجد آنها باشد کیفیت یافته و مطلوب می‌گردد.این قواعد بوسیلۀ الکساندر اختراع نشده، بلکه تنها دیده، و بیان شده‌اند. از فرهنگ هم نشأت نگرفته که از جایی به جایی یا از قومی به قومی تغییر کند. بلکه از طبیعت نشئت گرفته‌اند. نه اینکه این قوانین غیر فرهنگی است. بلکه فرافرهنگی است. جهان شمول است. فرا زمان و فرا مکان. برای همه جا و برای همیشه.

باید از خود بپرسیم که اگر اثری بخواهد وحدانی باشد، باید چگونه باشد؟ چه اتفاقی یک پدیده را وحدت یافته می‌کند؟ چه عواملی باید جمع شوند؟ چه چیزی باید پیدا شود که یک اثر معماری پاره پاره نباشد؟ این مثل یک بازی است. قطعاتی که پشت سر هم چیده شده و به هم ربط پیدا می‌کنند، تا آنجا که منجر به ساخت دستگاهی انسجام یافته می‌شود. تنها در گروی شکل گرفتن این دستگاه است که ‌می‌توان جای درست هر چیز و چگونگی درست رخ دادن هر اتفاق را فهمید. دستگاهی که معیار درستی یا نادرستی چیزها باشد. برای رسیدن به «وحدت» ‌می‌توان روی مفاهیمی مثل «مرکز» و  «حیاط» مکث کرد. کما اینکه الکساندر هم همین کار را کرده است.

بسیاری از اصول زندگی و شکل گیری کیفیات در گروی وجود این دو چیز است. هر چند که شاید در آخر نتوان در یک جملۀ خلاصه و صریح گفت که  «مرکز» چیست و «حیاط» چیست. اما در خصوص آنها ‌می‌توان به فهمی ضمنی، و البته صحیح و بنیادین دست یافت. ‌می‌توان آنها را فهمید چرا که ما با آنها زندگی می‌کنیم. حال عوارض وجود این دو چیست؟ لواحقش چیست؟حیاط برای معماری وحدت ایجاد می‌کند و اگر وحدت نباشد حیات بوجود نمی‌آید. حیات موکول به وحدت است و وحدت موکول به تعادل. این مفاهیم مثل یک زنجیرۀ به هم پیوسته امتداد پیدا می‌کند. اینجاست که ‌می‌توان روی این مفاهیم ایستاد و درنگ کرد. به فهمی عمیق‌تر از آنها دست یافت و آنها را پله‌ای برای رسیدن به مفاهیمی دیگر قرار داد. 

منبع: گروه علمی پژوهشی معمار حرم

اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر