روز یازدهم
میدانستیم گرسنه است اما رنجشی نداشت و غمی در چهرهاش نبود. نه فریادی و نه اندوهی. عجیب بود. تا آن روز چون او ندیده بودیم. از بزرگان شهر بود اما لباسی مندرس پوشیدهبود و دستاری ساده به سر داشت، هر دو به رنگ آبی آسمان. خوشسیما بود و محاسن سرخش بر پوست روشن صورتش زیبا نشسته بود. گاهی که از خود فارغ میشد با او سخن میگفتیم. حکمت بسیار داشت و میتوانستیم از هرآنچه میخواهیم از او بپرسیم. امروز دیوار غربی از او سوال کرد: « ما کیستیم شهابالدین؟ چرا تو ما را میبینی و دیگران نمیبینند؟ » او گفت :« شما در ظاهر سنگ و چوب بیجانید. سالها انستان با تاریکی باعث شدهاست که همین ظاهرتان را باور کنید. اما میتوانید چنین نباشد و حقیقتتان این نیست. میتوانید به جای زندان، سرا باشید. جایگاه فرشتهای مقرب یا حتی بسیار فراتر از آن. میتوانید به جای در چوبی کهنه، قسمتی از درخت طوبی باشید. چنین هستید و نمیدانید. من به این سرزمینها سفرهای بسیار کردهام و آنجا را به خوبی میشناسم. شما هم رفتهاید. از این روست که سخن میگویید و یکدیگر را میشناسید. فراموش کردهاید. و اگرنه سنگ و چوب را چه به رفاقت و دوستی با هم؟» دیوار غربی ادامه داد :« از آن روز که آن دشت دلربا را نشانمان دادی دیگر این جا را ماندنی نمیدانیم. اما چطور میتوانیم به آنجا سفرکنیم؟ ما چون تو پای رفتن نداریم و پایمان در زمین سخت و سنگی اینجاست. ما سنگینیم و باید اینجا باشیم. وضع ما از زندانیان هم بدتر است. تو غمی عظیم در ما پدید آوردی» سخناش همه را ساکت و ملول کرد. شیخ هم دیگر چیزی نگفت.
روز دوازدهم
امروز هیچ کس سخن نگفت. همه افسرده بودیم جز او که به حال خودش خوش بود. هرچند تنش ضعیف شده بود و کمتر حرکت میکرد.
روز سیزدهم
شهابالدین بی حالتر و ضعیفتر شده بود. بعد از غروب تکهای از قرص نانش را در آب زد و خورد. گفت میخواهد تا چهل روز دوام آورد و این بار آخرش ناتمام نماند. ما نگران حالش بودیم اما او گفت که به گرسنگی عادت دارد و روزههای طولانی را دوست دارد. گفت این گونه میتوان بهیمۀ تن را رام کرد تا موقع سفر سرکشی نکند.
روز چهاردهم
ظهر که نور آفتاب از روزن به داخل تابید. شهابالدین مثل هرروز نگاهی به او انداخت اما این بار حرف تازهای زد: « ای آسمانه، خوشا به حال تو که رویی هم به آسمان زیبا و پر نور داری». سقف که این را شنید یادش آمد که سالها قبل، قبل از آن که زندانیان را پیش ما بیاورند و کارمان فقط نگهداری از آنها باشد، نام دیگری داشتهاست. از یادآوری نامش سروری در او پدید آمد و یکپارچه روشن شد. اما این حالتش چندان نپایید و کمی بعد همان سقف سرد و تاریک زندان بود. سپس برایمان تعریف کرد: « سالها قبل، زمانی که نمیدانم کی پایان یافت. من عاشق آسمان بودم. هر روز او را میدیدم و با تغییر حالش سرخوش میشدم و نورش را به داخل میآوردم. با او گفتوگوی بسیار داشتم و تمام امیدم این بود که روزی به پیشش بروم و آزادانه این طرف و آن طرفش را گشت زنم. اما هیچ وقت این اتفاق نیافتاد. به مرور ناامید شدم. چنان ناامید که دیگر مدتهاست فقط رویم به همین جاست و نگاهش نمیکنم ». شهابالدین گفت:« میدانی این امیدی که در دل داری از چیست؟» سقف جواب رد داد. شیخ گفت :« تو آن جا بودهای. تو در آسمان میپریدی. فقط مانند نامت یادت نیست». دیوار شرقی که این را شنید گفت: « همۀ ما میتوانیم به این سفر برویم و آزاد باشیم؟» شهابالدین گفت: «آری. شروع این راه با برآمدن و دست کشیدن از دنیاست. میانۀ آن مشاهدۀ نور الهی است و آخرش سفر غیر متناهی. کافیاست بخواهید». [1]
روز پانزدهم
شروع به تمرین کردیم. به توصیۀ شهابالدین قرار شد هر کس به بیرون نظر کند و بگوید که چه دیدهاست. به نظر او اولین کاری که باید میکردیم این بود که غیر از خودمان دیگران را هم ببینیم. بقیۀ دیوارهای زندان، زندانیان دیگر. دنیای زیر زمین، آسمان و هرچه که در همسایگی هرکداممان بود. او معتقد بود اول باید سر از این دخمۀ کوچک برداریم. تلاش کردیم. بیشترمان از آنچه دیدیم ترسیدیم و به سرعت رویمان را به حبسالدم برگرداندیم. عادت نداشتیم. زندانیان دیگری که فریاد میزدند و درد میکشیدند. دیوارهایی که زاری میکردند. موجودات اهریمنی و پلید که زیر زمین بودند. همه را دیدیم و برای هم از آنها گفتیم. همه غمگین شدیم. بسیار غمگین. اما با این وجود حال سقف از همه بدتر بود. او که در همسایگی زیباترین چیز بود، فقط لحظهای رویش را به آسمان کرد و وقتی به سوی ما برگشت تمام روز را گریست.
روز شانزدهم
تمرین را ادامه دادیم. قرار شد اینبار غیر از تماشای دیگران با آنها گفتوگو کنیم. این کار از روز قبل خیلی سختتر بود. اما شهابالدین معتقد بود تنها راهی که میتوانیم مدت بیشتری رو به بیرون داشته باشید همین است. دیوار شرقی زودتر از همه با پلکان دوار نزدیکش دوست شد. بقیه هم به مرور توانستیم گفتوگوهای کوتاهی با دیگران داشته باشیم. اما سقف هیچ تلاشی نکرد. فقط حرفهای ما را شنید و به ما گفت که بهترین راه برای دوستی با دیگران، گفتن از آسمان است، چرا که همه دوستش دارند. کف که از موجودات عجیب و غریب زیرزمین تعریف کرد دیوار غربی باز شروع به مخالفت کرد و گفت :« اینها خیالات باطل و توهم است. تو دیوانه شدهای و این مرد دارد همهمان را دیوانه میکند. من دیگر تحمل ندارم و کاری هم به کارتان ندارم. حتی اگر به آن سرزمین خیالی برویم بعد باید به همین جا برگردیم و زندگی ما همین است». شیخ که این را شنید گفت :« آری در این شهر کسانی هستند که بازیهای خیالی را مکاشفه میدانند. اما آنچه من میخواهم نشانتان دهم وهم نیست. [همین سنگ و چوبی است که هستید]... حقیقت یک آفتاب است که متکثر و متعدد میشود به تعدد مظاهر از دریچهها و روزنها و شکافها. شهر یکیاست و خانهها بسیار و راهها بیشمار[2]». دیوار غربی حرفش را نپذیرفت و گفت: « من دیگر این مشقت را نمیخواهم».
روز هفدهم
امروز باید هرکداممان چیزی در دوستان تازهمان پیدا میکردیم. شهابالدین گفت همۀ آنان در دلشان گوهری است تابنده و ما برای رفتن باید نور دل آنان را بشناسیم تا در سرزمین ظلمات گم نشویم. برای این کار باید به قصههای همسایگانمان گوش میدادیم. آب حیات آنجا بود. قصههایی تلخ و پر از درد. این کار را کردیم و وقتی بازگشتیم از آن چیزی گفتیم که در آن همه دردْ زیبا بود. بیشتر آنان غم دوری داشتند و خیالی زیبا در سرشان بود. نمیدانستند از کجا و چطور اما معتقد بودند جایشان اینجا نیست و خیالی خوش داشتند. وقتی از آسمان میگفتیم یادشان میآمد. مثل سقف. او که این را شنید تصمیم گرفت باز رو به آسمان کند و این بار برایش از آن چیزی بگوید که همۀ زندان را غمگین کرده بود. به نظرش اگر از عشق خودش نمیگفت میتوانست با او حرف بزند. دیوار غربی با چهرۀ در هم رفته فقط نگاهمان میکرد و گاهی مسخره میکرد. سقف اما دیگر چیزی نمیشنید. تصمیماش را گرفتهبود. رویش را به بالا کرد. ما نگاهش کردیم. خیلی طول نکشید که نم نم باران داخل شد. شدت گرفت. مدتی بارید و پس از آن قطع شد. بعد از آن آفتاب از روزن به داخل آمد. سقف روشن شد. رو به ما کرد و به شهابالدین گفت:« آیا آنجا که میرویم از رنگین کمان هم زیباتر است ؟ » شهابالدین خندید و سری به نشانۀ موافقت تکان داد.
روز هجدهم
همه آمادۀ سفر بودیم و شوق آن هر روز در دلمان بیشتر میشد. دیوار غربی اعتنایی نداشت. شهابالدین گفت باید تا شب صبر کنیم. شروع این سفر در شب ممکن است و آنوقت پاسبانها کمتر حواسشان به ماست. ما نمیدانستیم منظورش کدام پاسبان است. مگر پاسبانهای زندان هم به آن سرزمین راهی داشتند؟ اما شب که فرا رسید او حالش خوش نبود. ضعف بر او غلبه کرده بود و چندان هشیار نبود. به او اصرار کردیم چیزی بخورد. گفت زود است و فردا شب قبل از سفر خواهد خورد اما امشب را باید بخوابد. از ما عذر خواست و خوابید.
روز نوزدهم
شهابالدین بیهوش بود. نگرانش بودیم. مغرب بیدار شد و چیزی خورد و نماز خواند. گفت خیلی ضعیف شدهاست و باید باز هم بخوابد. از ما خواست که باز به بیرون رو کنیم و تمرین را ادامه دهیم. شرمنده بودیم که به خاطر ما چنین وضعی پیدا کرده است و به او گفتیم. گفت:« همۀ این عالم زندان شش جهت است. شما تقصیری ندارید. فردا وقت بهتری است».
روز بیستم
پیش از طلوع بیدار شد. کارهای روزانهاش را انجام داد. نماز خواند و ذکر گفت. با ما حرفی نزد و ما هم چیزی نگفتیم. بعد از نمازش چیزی خورد. باز مشغول ذکر شد. کمی جان گرفته بود اما خیلی کم حرکت میکرد. بالاخره نیمه شب از جایش بلند شد. دستار از سر باز کرد. پیش دیوار شرقی رفت. آرام به او چیزی گفت. دیوار شرقی از بقیۀ ما فاصله گرفت و چندین قدم دور شد. همه رو به بیرون کردیم و اطراف را نگاه کردیم. جز دیوار غربی که فقط بهتزده ما را تماشا میکرد. این بار همه در چاهی تاریک بودیم و خبری از همسایهها نبود. دیوار شرقی بالا را نگاه کرد و نوری نقرهفام بر صورتش افتاد. شهابالدین به سمت دیوار رفت و از حبسالدم خارج شد. هرچه از ما دور میشد تشخیصاش سخت تر میشد. زیر نور که رسید دیگر شهابالدین نبود. مرغی بود زیبا. بالهای سبزش در مهتاب میدرخشید و سینهای سرخ داشت. همرنگ موهای شهابالدین. بالهایش را گشود و بی هیچ حرفی پرید و بالا رفت. فهمیدیم که ما هم باید همین کار را کنیم. دیوار شرقی فقط گفت:« یاد روشنیهایی بیافتید که یافتید». این را گفت. لحظهای چون آینه درخشید و سپس او هم پرید. همه همین کار را کردیم. تمام آن روشنیهایی که در قصهها پیدا کرده بودیم را به یاد آوردیم. آینه شدیم و رفتیم. همین که به بالای چاه رسیدیم. پیش از آن که درست اطراف را ببینیم موجوداتی عجیب بر دوشمان پریدند. پیرانی لاغر و زشت رو، پاهایشان را بر گردنمان قفل کردند. دیوار شمالی داشت به داخل چاه سقوط میکرد که شهابالدین از دور دست فریاد زد:« نترسید دوستان. بالا بیایید. اینها دوالپایانند و تا جایی بیشتر نمیتوانند بیایند. رهایتان خواهند کرد. شما اوج بگیرید». داشتیم خفه میشدیم اما چارهای نداشتیم. همه با بیشترین توانمان بال زدیم و بالا و بالاتر رفتیم. دوالپایان به پایین افتادند. چندتایی از آنها هم به عمق چاه سقوط کردند. بیچاره دیوار غربی که آنجا تنها بود.
[۱] نزهته الارواح و روضه الافراح . محمد بن محمود شهرزوری. ترجمه : مقصود علی تبریزی. ۱۳۹۰: انتشارات علمی فرهنگی . صفحۀ : ۴۶۶
[۲] همان