ابنخلدون در کتاب ارزشمند و بدیعالزمانِ خود (مقدمۀ ابن خلدون) خطاب به مورخان، از طبیعت اجتماع بشری سخن میگوید؛ اینکه زیستن مدنی آدمی چه مقتضات و قواعد و اصولی دارد. در میان بحثهای گستردهای که در این باب میکند، در بحث از طبیعت صناعت (نظیر بنایی و خیاطی و نجاری و موسیقی و فلاحت و بسیاری دیگر)، ابن خلدون صناعت را امری ملکهمدار توصیف میکند و بهصراحت صنعتدانی نظری را از صناعتدانی عملی تفکیک میکند میکند و چنین مینویسد:
«{کسی که} یکی از صنایع را به طور علمی و نظری میداند ولی عملاً در آن مهارت ندارد، مانند کسی {است} که به خیاطی بصیر باشد، ولی عملاً آن را ملکه نکرده و در آن مهارت نداشته باشد و در تعبیر از بعضی قسمتهای آن بگوید: خیاطی این است که نخ را داخل سوزن کنند و سپس آن را در دو لبۀ جامه که آن را به هم تا کردهاند، فرو برند و آن را از سوی دیگر به فلان مقدار بیرون آورند و آنگاه دوباره آن را به جایگاهی که آغاز کردهاند بازگردانند و آن را از جلو منفذ نخستین خارج سازند؛ بهطوریکه دو سوراخ نخستین را فرو گذارند و سپس بههمین شیوه به وصف آن تا آخر کار ادامه دهند و شکل کنارهدوزی و لبهدوزی و گلدوزی و سایر انواع و کارهای خیاطی را بیان کنند. ولی هنگامیکه از وی بخواهند این بیانات را با دست خود انجام دهد، نتواند هیچیک از آنها را بهخوبی عملی کند.» [۱]
او پس از آنکه این ادعا را دربارۀ نجاریدانی و زباندانی نظری و عملی تکرار میکند، ادعایی خیرهکننده و مبیّن میکند: آشنایی کسی که صناعتی را صرفاً بهطور عِلمی (و نه عَملی) میداند «آشنایی با کیفیتی است، نه خود آن کیفیت؛ {...} آگاهی به کیفیت عمل است، [نه نفسِ عمل].»[۲] یعنی کسی که صناعتی را عملاً تجربه نکرده است و صرفاً از قوانین و اصول آن آگاه است، میتواند صورت عمل و چگونگی عمل کردن صنعتگر را شرح دهد و آن را با تکیه بر اصولی که میداند تبیین کند. مثلاً میتواند بگوید که اصولاً در هرگونه دوختنی باید نخی را داخل سوزن کنند و دولبۀ پارچه را مقابل هم بگذارند. اما «نفسِ عمل» خیاطی این نیست. بلکه خیاط اصولاً بدون رجوع به این اصولِ کلی (که کلّیِ منطقیاند)، مبتنی بر تجربه حاصل از ممارست سالیان دست به عمل میبرد و عمل او چنان از او برمیخیزد که گویی نااندیشیده است، هرچند بر اندیشهای خاص استوار است.
پرسش این است که چرا ابن خلدون چنین واقعیتی را به رخ مورخ میکشد و دانستنِ این امر چه تأثیری تاریخنویسی صناعت دارد؟ اگر معماری تا پیش از دورۀ جدید نوعی صناعت بوده است، علیالقاعده میبایست معمار گذشته طی سالیان و با تمرین و ممارست فراوان نوعی از تصمیمگیری و عملگری را میآموخت که ملکهمدار و متکی بر اندیشهای عملی ـ تجربی بود. با تکیه بر همین اندیشه بود که او در موقعیتی خاص، و برای رسیدن به هدفی خاص (مثلاً گنبدزنی بر فراز دهانۀ ستونهای گنبدخانه یا تصمیمگیری دربارۀ موقعیت حیاط خانهای در کاشان، یا تصمیمگیری دربارۀ چگونگی عملآوردن خاک و آهک در زدن طاقی بهخصوص، یا طرحانداختن شهری در دل کویر یا پای کوه و ... ) شیوهای را برمیگزید و شیوهای دیگر را فرو مینهاد.
حال فرض کنیم که مورخی چنین ملکهای ندارد و از آن اندیشۀ عملی ـ تجربی بیبهره است. او دربارۀ عمل معمار چه میتواند بگوید؟ چگونه میتواند عملی را که از لحاظ طبیعت و سرشت معماری است، از بقیۀ اعمال آدمیان تشخیص دهد؟ او چگونه میتواند بفهمد که در خیال معمار، در لحظۀ تصمیمگیری چه گذشته است و قوۀ اندیشۀ او که طی سالیان از حاصل تجربۀ بیشمار موقعیتِ خاص پروده شده است، چگونه به عملی خاص «حکم» داده است؟ بیشک مورخ میتوند صورت و چگونگی عمل معماری را بازگو کند و برخی از اصول نظری را که از راه مطالعه یا تجربه آموخته است، در کار معمار تشخیص دهد و بگوید که مثلاً چرا فلان اتاق را بزرگ گرفته است و بقیه را کوچک، چرا تا اینجا سنگ است و از آنجا به بعد خشت، یا سازمان اتاقها و مکانها (فضاها) چنین است و چنان نیست، چرا شاهنشین اینجاست و آنجا نیست و ... . اما تصمیمها در معمای تکعلتی نیست. معمار با یک تصمیم به چند خواسته پاسخ میدهد و مورخ حداکثر ممکن است به برخی از علل این تصمیم که با قواعد کلی تبیینپذیر است پاسخ دهد. حتی ممکن است مورخ معماری در تبیین «حکمها و تصمیمهای عاملان معماری مثلاً دربارۀ ابعاد تیر و ستون، به ابعاد دهانه و سازگاری مواد و مقاومت مصالح و بومآوردی و روحیۀ فضا و خواستههای کارفرما و سنت ساختوساز و علل اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و فرهنگی مؤثر و ... اشاره کند. اگر مورخی چنین کند، آیا «همۀ» پرسشهای ما را دربارۀ آن عمل پاسخ داده است و چنان میانگاریم که «عمل را فهمیدهایم»؟
[۱] ابنخلدون، مقدمۀ ابنخلدون، ج۲، ص ۱۱۹۱.
[۲] همان، ص ۱۱۹۱ و ۱۱۹۲.