زندهرود و کارون و دز و کرخه و رودهای بزرگ و کوچک چندی از ارتفاعات چهارمحال و بختیاری سرچشمه میگیرد. قلل و دامنههای برفگیر کوهستانهای این ناحیه در تابستان محمل جریان آبهایی است که در آغاز هر چند کمعمقند ولی بسیار پرجوش و خروش و زندهاند؛ در ارتفاعات نیروی ثقل زیادی در خود ذخیره کردهاند و با این نیرو بیمحابا خود را به صخرهها میزنند؛ سرخوشانه پیچ و تاب میخوردند و پنجه در پنجۀ طبیعت میافکنند و زیر و زبر میشوند و کف میکنند. در این ارتفاعات است که «آب» در قامت مادیاش ظاهر میشود؛ به عبارت دیگر آب در این کوهستانهای پر شیب، آن عنصر لطیف و آرام و بیسروصدایی که در ادبیات و اشعار میشناسیمش نیست؛ بالعکس عنصری است پرنیرو و سرد و پرتحرک و پرنشاط که سنگ را بر سر راه خود نرم میکند و از سر راه برمیدارد. در اینجا آبی است که نمیشود خیلی به آن نزدیک شد چراکه سرمایش دست را پس میزند و جوش و خروشش دل را میلرزاند. رفتار این رودهای نشأت گرفته از چشمهها و یخچالها در ارتفاعات بیشتر شبیه جوانان سرزنده است که هنوز جهان را به حیث مادی به جا میآورند؛ بسیار پرشور و شتابزدهاند و در صددند با نیرو و قدرت با آن مواجه شوند.
همین رودها در دشت رفتار دیگری دارند؛ ردشان را که میگیریم هر چه پایینتر میآیند عمق و آرام و قرار بیشتری پیدا میکنند؛ گویی در طول این مسیر پرپیچ و خم درس گرفته و پختهتر شدهاند و سلوکشان به سالخوردگان شبیهتر شده است؛ پیچیدهتر میشوند و رندانه آنچه دارند را پنهان میکنند و سفره دلشان باز نیست؛ درونشان را نمیبینیم چراکه آرامش آب آنرا به «آبگینه» یا «آینه» نزدیک میکند. در دشت آب نه در قامت طبیعی که مایعی پرجوش و خروش و کوبنده و … بود بلکه در قامت معناییاش ظاهر میشود؛ آین همان آبی است که به لطافت و آرامش و صفا و روشنایی میشناسیم. این آب برای هموار کردن مسیرش نرمی به خرج میدهد و به لطائفالحیل متوسل میشود.
نهرهای سرچشمههای مرتفع هنوز خالص و خنک و نوشیدنی و تازه است ولی فرصت و اجازه زیادی برای همنشینی آدمی نمیدهد؛ در اینجا عرصهای فراخ برای پهن کردن بساط زیست مهیا نیست؛ هر چه هست فراز و نشیب و پستی و بلندی است. وقتیکه به دشت میرسد فرصت ایجاد شهرهای بزرگ و پرجمعیت را میدهد همچون اصفهان که آرام آرام به زایندهرود نزدیک میشود و در کنار آن میآساید. در دشت شاید دیگر سخت باشد باور اینکه این رود آرام و با طمأنینه همان رودی است که اینهمه پرنفس و پرهیاهو در کوهستان میخروشید.
این فقط قصۀ رود نیست که از ابتدا تا انتها تا این حد متفاوت است؛ حکایت دستبافتههای ایرانی نیز تفاوت چندانی با روایت رود از آغاز تا انتها ندارد. نقشهای درهم فرورفته و پختۀ فرشهای شهری از پیچیدگی و سکون و فراغت شهرنشینان خبر میدهد ولی سراغ منشأ این قالیها را باید در نقاط دیگری گرفت؛ در دستپرودههای مردمانی که در دوردستهای بکر و به دور از راههای پررفت و آمد و نتیجتا دور از هیاهوی تجارت و ارتباط همچنان خلوصشان را حفظ کردهاند. نه تنها دستبافتههایشان که زبانشان هم، به شهادت این کتاب، به خاطر همین اصالت و دیرینگیاش ممتازست. سادگی و صراحت گلیمهای بختیاری از خلوص عشایر میگوید که عاری از ملاحظات داد و ستد و معاشرت بسیارست؛ از فرصتهای کمِ سکون و آرامش بین دو کوچ میگوید؛ از جوانی و سرزندگی و شور؛ از نیروی حیات و شتابزدگی کسانی میگوید که مدام در حال این سو و آنسو رفتناند.
قالیهای شهری همسانِ خودِ شهرها محصول مراوداتی است که راههای تجاری ممکن کرده است؛ اساسا نطفه بستن و قوام حیات شهری در ایران موکول به قرار گرفتن بر سر راههای تجاری است؛ هر قدر راهی پراهمیتتر باشد؛ شهرهای آن پررونقتر بودهاند و اهل آن تاجرپیشهتر؛ و از ملزومات خوی تجارت و معاشرت زیاد با اهل جایهای دیگر پیچیدگی شخصیت و رندی چه در کردار و سلوک و چه در زبان و تعارفات است. اهل چنین شهرهایی خیلی زود میآموزند که در پس بیان بسیاری از واژگان منظوری فراتر از معنای سادۀ ظاهری آن نهفته است. این پیچیدگی و ایهام در نقوش قالیها و اساسا دستبافتههای شهری نیز انعکاس دارد؛ نقوشی که طفره میروند از اینکه به صراحت بگویند چه هستند؛ اصراری دارند بر اینکه مابه ازای واقعیت نباشند و در آشناییزدایی پرمهارتند. قالیهای شهری محصول ملاحظات مختلفی است؛ از جمله ملاحظۀ پاسخگویی به سلیقههایی در مقیاس ملی و جهانی. روزیِ اهل شهر در مراعات این نکات و همین پیچیدگیهاست؛ چیزیکه طبیعت گشادهدستانه در شهرهای ایران در اختیار نمیگذارد را باید به لطائفالحیل به چنگ آورد و این نیازمند نقشبازی است و این همان چیزی است که قالیهای شهری به آن گواهی میدهد.
عشایر اما مردمانی که فارغ از هیاهوی راههای تجاری و فارغ از فاصلهای که شهر بین آدمی و طبیعت میاندازد فرصت حشر و نشر با طبیعت را به خوبی یافتهاند. نقوش ساده و صریح دستبافتههایشان حکایت از صراحت پندار و کردارشان دارد؛ عاری از حساب و کتابها و ملاحظاتی که زندگی شهری را پدید اورده است، خودشان هستند. گلیم در پی آشناییزدایی نیست و چنان است که مینماید؛ نه ایهامی در آن است و نه تمنایی برای پردهپوشی و بیان رمزی. نقوش بیان دوباره و چندین بارۀ پدیدههای طبیعیای است که زندگی عشایری با آن عجین شده. البته سادگی به معنی کم تنوعی نقوش نیست؛ طرحهای این کتاب گواهی میدهد که بیشمار نقش گیاهی و جانوری و طبیعی و هندسی را با نامهای مختلف میتوان در این مصنوعات سراغ گرفت.
وقتی دستبافتههای شهری و عشایری را مقایسه میکنیم نباید فراموش کنیم که اینها در باطن جریانی واحدست؛ به سان دو مرحلۀ حیات یک رود، به سان دو سکانس از یک ماجرا، به سان جوانی و پیری یک انسان. در یکی جاذبههای مادی حیاتِ یعنی جوانی و درخشانی و صراحت و سرزندگی و تیزی و هیاهو و پاسخگویی به کارکردها و … غلبه دارد و در دیگری جنبههای معناییتر آن مثل سرد و گرمچشیدگی و ملاحظهکاری و احتیاط و رندی و پردهپوشی و … حرف نخست را میزند. این از خوشوقتیهای بودن در سرزمینی کهن چون ایران با این اندازه از تنوع زیستی است که فرصت ملاقات آغاز و انجام بسیاری از داشتههایمان را همزمان برای ما فراهم کرده است؛ چیزیکه باید قدر بدانیم.
گلیم برای عشایر یک تیر و چند نشان است؛ این بافتۀ ساده و زیبا طیف وسیعی از نیازهایشان را پاسخگوست. در عین این پاسخگویی دغدغۀ زیبایی دارد؛ هر نیاز و هر محصولی تنها بهانهای است برای اینکه هنر عشایر میدانی برای عرض اندام پیدا کند وگرنه جل اسب و استر را بسیار سادهتر هم میشد تهیه کرد. اغلب آنچه عشایر میبافند چیزهایی است که به کار زندگی در ایل میآید و عاری از طمع داد و ستد است؛ چیزهایی که قرار نیست مسافتها دور از محل تولیدشان عرضه شوند. پس ساده میشود خیال کرد که در لابلای تار و پودهای مفرشها و سفرهها و پشتیها و جانماز و … آرزوهای نوعروسی بافته شده است که در تدارک جهیزیه است و یا مادری که برای مرکب دامادی فرزندش جل میبافد و یا در تدارک بافتن چادری مستقل برای عروس و دامادست. کتاب حاضر که ماحصل دسترنج خانم فرانک کبیری است مجالی فراهم میکند برای تأمل دوباره در رابطۀ انسان و طبیعت و هنر پیوند زدن صمیمانۀ این دو به هم. بافتههایی ز پود محنت و تار محبت؛ آرزوهایی بافته شده در هیئت گلیم.
(مقدمه سید محمد بهشتی برای کتاب «ز پود محنت و تار محبت» اثر خانم فرانک کبیری)