×

جستجو

درباره‌ی روحیه‌ی قبیله‌ایِ عرب‌ها زیاد شنیده‌ایم. یکی از آموختنی‌ترین چیزهایی که در این باره، برای فهمِ تاریخِ صدرِ ‏اسلام، خوانده‌ام کتابِ ارزنده‌ی مرحومْ دکتر عباسِ زریابِ خویی است: سیره‌ی رسول‌الله. همچنین است پس از پنجاه ‏سال مرحومْ دکتر سیدجعفرِ شهیدی. ذکرِ این روحیه در فقره‌ی جالبی از سفرنامه‌ی ناصرِ خسرو هم خواندنی است:‏
‏«این فَلْج در میانِ بادیه است. ناحیتی بزرگ بوده است؛ ولیکن به‌تعصب خراب شده است. [...] و این مردمْ عظیمْ ‏درویش و بدبخت باشند. با همه‌ی درویشی، همه‌روزه جنگ و عداوت و خون کنند. [...] و هیچ چیز از دنیاوی با من نبود، ‏الا دو سَلّه کتاب. و ایشان مردمی گرسنه و برهنه و جاهل بودند. هرکه به نماز می آمد البته با سپر و شمشیر بود؛ و ‏کتاب نمی‌خریدند. مسجدی بود که ما در آنجا بودیم. اندک رنگ و شَنجَرف و لاجورد با من بود. بر دیوارِ آن مسجد ‏بیتی نوشتم و شاخ و برگی در میان آن بردم. ایشان بدیدند؛ عجب داشتند. و همه‌ی اهلِ حصار جمع شدند و به تفرّجِ آن ‏آمدند. و مرا گفتند که اگر محراب این مسجد را نقش کنی، صد من خرما به تو دهیم؛ و صد من خرما نزدیک ایشان ‏مِلکی بود؛ چه، تا من آنجا بودم، از عرب لشکری به آنجا آمد و از ایشان پانصد من خرما خواست، قبول نکردند و جنگ ‏کردند. ده تن از اهل حصار کشته شد و هزار نخل بریدند و ایشان ده من خرما ندادند. چون با من شرط کردند، من آن ‏محراب نقش کردم و آن صد من خرما فریادرس ما بود، که غذا نمی‌یافتیم و از جان ناامید شده بودیم، که تصور ‏نمی‌توانستیم کرد که از آن بادیه هرگز بیرون توانیم افتاد؛ چه، به هر طرف که آبادانی داشت دویست فرسنگ بیابان ‏می‌بایست بُرید مخوف و مهلک.»‏
می‌پنداریم که از این روحیه بری‌ایم. ما را چه به روحیه‌ی قبیله‌ای؟ اما این‌طور نیست. قبیله جانِ ماست؛ عشقِ قبیله مثل ‏خون در رگ‌های ما جاری است؛ فقط نامش فرق کرده است. قبیله هر جمعی است که من به آن تعلق دارم و هویتِ ‏خود را با آن تعریف می‌کنم و خود را با آن می‌شناسم و حیثیتِ آن را حیثیتِ خود می‌شمارم؛ فارغ از راست و ناراست، ‏حق و باطل، شایستگی و ناشایستگی. هرجا که من هستم، هر جمعی که من به آن تعلق دارم، همان بهتر است؛ خواهی ‏کلاسِ من، تیمِ من، روستای من، شهرِ من، قومِ من، جنسیتِ من، ملتِ من، وطنِ من، حزبِ من، ... یا دانشگاهِ من. ‏جهان دو قسمت دارد: یکی من و آنچه به من مربوط است و یکی «دیگران». اگر من در دانشگاهِ ملی‌ام، دانشگاهِ ملی ‏بهتر است؛ اگر در دانشگاهِ تهرانم، دانشگاهِ تهران؛ اگر در دانشگاهِ دولتی‌ام، دانشگاهِ آزاد بد است و همۀ اهلِ دانشگاه آزاد ‏نادان و نااهل‌اند و اگر اهلِ دانشگاهِ آزادم، برعکس. مهم نیست چه درست است و چه نادرست. درست و نادرست بر ‏محورِ من و منافعِ جمعیِ گروهی معین می‌شود که من به آن تعلق دارم.‏
در اینجا بنا ندارم که قلم را بر سیدمحسنِ حبیبی بگریانم؛ اما در طیِّ بیست سالی که او را شناخته‌ام، وقتی که به یادش ‏می‌افتم، بعد از فروتنی، نخستین صفتی که از او پیش چشمم می‌آید این است که او، برخلاف بسیاری بسیاری بسیاری ‏از ما، خارج از قبیله بود؛ قبیله‌ای فکر نمی‌کرد، قبیله‌ای عمل نمی‌کرد. خوشا حالِ او که از این نخستین و برترین صفتِ ‏اخلاقی برخوردار بود؛ و بدا حالِ ما که او را در میان نداریم و امثالِ او را نمی‌بینیم.‏
‏۸/ ۷/ ۹۹‏

اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر