×

جستجو

(تقدیم به زهرا اهری)

«ویولن‌زنی بر بام! انگار عجیب است؛ نه؟ اما توی اینجا، توی دهِ کوچک آناتِوکا، می‌شود گفت هر کدام از ما ویولن‌زنی ‏روی بام است که سعی می‌کند هم آهنگی زیبا و ساده بزند و هم از بام هم نیفتد. آسان نیست. لابد می‌گویید: حالا که ‏ماندن در آن ده این‌قدر خطرناک است، چرا از آنجا نمی‌روید؟ خوب، اینجا می‌مانیم چون خانه‌مان است.»

ــ یوزف ‏استِین، ویولن‌زن روی بام (فیلم‌نامه)
‎(Josef Stein, Fiddler on the Roof, 1964.)‌‏.‏

زندگی انسان در این جهان، چه پاره‌ای از سفری دراز باشد و چه به خود ختم شود، پر از درد و رنج است؛ دست‌کم به ‏همان اندازه که شادی و خوشی دارد، غم و رنج دارد. اگر هر آزار جهان آسایشی در پی دارد و هر شدتی فرجی، در درون ‏هر شادی‌اش هم رنجی نهفته است که رفته‌رفته می‌بالد و آن شادی و آسودگی را از درون می‌خورد و متلاشی می‌کند و ‏بر جایش می‌نشیند. انسان در طی عمرش خوشی‌ها و ناخوشی‌ها، آسودگی‌ها و دشواری‌ها از سر می‌گذارند.

در همان حالاتی که در گرداب غم غوطه می‌خورد و از درد زاری می‌کند، جهان، بی کمترین اعتنایی به او، در پی کار ‏خود است و می‌گردد و می‌گردد؛ همچنان که پیش‌تر می‌گشت.‏
دردهای انسان دامنه‌ای گسترده دارد: از دردهای جسمی و روانی تا دردهای روحی، از دردهای سطحی تا دردهای ‏وجودی، از دردهای گذرا تا دردهای ماندنی. انسان علاوه بر دردهای فردی، دردهای جمعی هم دارد؛ از رنج دیگران هم ‏رنج می‌برد و از درد دیگران، گاهی حتی از بی‌دردی دیگران، درد می‌کشد. انسان هم غم زمانه می‌خورد و هم فِراق یار ‏می‌کشد. روزگار افراد، و روزگار جوامع، فراز و فرود و بلندی و پستی دارد. در برخی از پاره‌های عمر، خوشی‌ها بیشتر است ‏و در برخی دیگر ناخوشی‌ها و رنج‌ها متراکم و متواتر. گاهی چنان است که غم خود و غم دیگران و غم روزگار و غم‌های ‏جمعی همه با هم، یکباره، بر انسان می‌تازد و از زمین و آسمان، از در و دیوار، از منجنیق فلک سنگ فتنه می‌بارد.‏
برخی از انسان‌ها کرخت و بی‌دردند. بعضی هم چنان مشغول دردهای خودند که از درد دیگران بی‌خبر می‌مانند یا ‏خود را برکنار می‌دارند؛ اگر اهل کار و زحمت باشند، در همان حال که دیگران در رنج غوطه‌ورند، می‌توانند سر در کار ‏خویش داشته باشند. در مقابل، اندک دیگرانی هم هستند که با همه‌ی دردمندی، در همان حال که غرقه در غم خود و ‏غم دیگران، رنج‌های فردی و رنج‌های جمعی‌اند، با آنکه همه‌ی دردها را با حواس تیز درونی‌شان درمی‌یابند و دل و ‏جانشان زخمی و خونین می‌شود، همچنان کار می‌کنند. به جای آنکه دردها را بهانه کنند و معطل بمانند و دست‌برچانه ‏به امید تغییر زمانه بنشینند، یا پرشکایتِ گریان باشند، می‌کوشند و جهد می‌کنند که جهان را زیبا کنند و از رنج دیگران، ‏در حال و آینده، بکاهند.‏
چنین احوالی فقط هنگامی نصیب آدمیزاد می‌شود که خود را در میانه‌ی بازی‌ای بیابد؛ بازی‌ای آمیخته‌ی تلخ و ‏شیرین؛ بازی‌ای که هرقدر کلان باشد، باری «بازی» است؛ بازی‌ای که آدمی را، با اندک اختیاری، در آن افکنده‌اند. ‏بازی، رنگین باشد یا خونین، به شهد باشد یا به زهر، بازی است. انسان تا در این دنیا هست گرفتار بازی است. خروج از ‏بازی دنیا یعنی خروج از زندگی. انسان‌ها آزاد نیستند که از بازی بیرون بروند؛ فقط می‌توانند از بازی‌ای به بازی‌ای دیگر ‏عدول کنند. خارج شدن از بازی و رهایی از آن پنداری است خام؛ آنچه عوض می‌شود نوع بازی است. در عین حال، ‏انسان می‌تواند مهره‌ای بی‌اختیار در بازی باشد، یا بازیگر؛ می‌تواند بازیگری خوب باشد یا بد. اینان این‌چنین بازیچه بودن ‏بنیاد جهان را همواره به یاد دارند و بدان هوشیارند. اگر جهان، بی‌اعتنا به رنج و شادی ما، می‌گردد و می‌گردد و بازی ‏خود را پی می‌گیرد، اینان با چنین هوشیاری‌ای، نسبت خود را با جهان تغییر می‌دهند؛ با وقوف بر وجود بازی در بازی ‏شرکت می‌کنند و خوب بازی می‌کنند. فقط از این راه است که می‌توانند زیبایی بیافرینند؛ زیبایی‌ای که فقط با آن است ‏که می‌توان این جهان را تاب آورد و نفرسود. اینان بر سرِ بام ناملایمات، هم تعادل خود را حفظ می‌کنند که نیفتند و ‏نیندازند؛ و هم، در همان حال، زیبا می‌نوازند.‏

۷ آذر ۱۳۹۹

اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر