روز بیست و یکم
هشت کوه پیش رویمان پیدا بود و آفتابی از پشت کوه هشتم میدرخشید و تمام آسمان را روشن کردهبود. اوج گرفته بودیم و منظرۀ تپههای سبز و طلایی زیر پایمان بود. شهابالدین گفت:«کوه اول کوه قاف است اگر بتوانیم از آن رد شویم بقیه کوهها را هم پشت سر خواهیم گذاشت». دیوار جنوبی پرسید:« چطور باید از آن بگذریم؟ ما نمیتوانیم آن قدر بالا پرواز کنیم. میتوانیم دورش بزنیم؟» شهابالدین گفت: « نه با چنین کاری فقط دورش میچرخیم و به جای اول باز میگردیم. باید از میان آن بگذریم. مثل روغن بَلَسان که اگر قطرهای از آن را کف دست بریزی و در مقابل آفتاب بگیری از پشت دست در آید و این به خاطر خاصیتی است که در آن است و شما هم باید خاصیتِ گذشتن از کوه را پیدا کنید. اگر این شود به لحظهای از دو کوه اول میگذریم». منظورش را نفهمیدیم و پرسیدیم:« چطور میتوانیم چنین کنیم؟» گفت : « آسان است. فقط برخی از دو کوه میگذرند اما همان جا ماندگار میشوند. برخی در کوه سوم و برخی هم در دیگر کوهها میمانند. هر مرغی که زیرکتر باشد پیشتر میرود و نمیماند. برای یافتن این خاصیت باید در آب چشمۀ زندگانی خود را بشوییم». گفتیم:« آن دیگر کجاست؟» گفت : « در ظلمات است. باید قدری استراحت کنیم و روز دیگر به آنجا برویم. برای یافتنش آمادهاید».
روز بیست و دوم
بیدار که شدیم همه جا تاریک بود. چنان تاریک که به سختی یکدیگر را تشخیص میدادیم. نه ستارهای بود و نه مهتابی. گفتیم چرا دیگر چیزی نمیبینیم. گفت: « ما همیشه در ظلمات هستیم و شما با آمدن به این سرزمین این حقیقت را فهمیدهاید». گفتیم:« حالا به کدام جهت برویم تا چشمۀ زندگانی را پیدا کنیم؟» گفت :« از هر طرف که بروید اگر رهرو باشید راه را مییابید». راه افتادیم. پس از مدتی خود را در دریایی متلاطم و طوفانی یافتیم سوار بر کشتی. گفت :« هر چه از تعلق دارید را به آب بیاندازید. هر آن چه که دل شما را به زندان متصل میکند». هر کس چیزی انداخت. کشتی جایی بسیار تاریکتر از قبل آرام گرفت. هیچ چیز دیده نمیشد. ناگهان صدای پای حملۀ لشکریانی را از دور شنیدیم. فریاد میزدند و داد و هوار راه انداخته بودند. گفت :« یاجوج و ماجوج اند و باید دیواری مقابلشان بسازیم. من بر همۀتان میدمم و آتشی که به کمک فرشتگان خواهد آمد شما را سدی میکند محکم مقابل این حرامیان.» چنین کرد و ما دیوارهای پرّان، یکپارچه دیواری شدیم از همه جهت بیانتها. جنگجویان که به ما رسیدند ضربات سختی وارد کردند و درد بسیار کشیدیم اما با دم شهابالدین به یکدیگر پیوسته بودیم و فرو نریختیم. چیزی نمیدیدیم اما درد بسیار کشیدیم. لشکر که بازگشت در کنار چشمۀ زندگانی بودیم. خود و زخمهایمان را درآن شستیم و به لحظهای همه التیام یافتیم. شهابالدین گفت :« حالا وقت رفتن است».
روز بیست و سوم
صبح که چشم باز کردیم. باز همان مرغان زیبا بودیم. دو کوه پشت سرمان بود و ما در کوه سوم. دورتر درخت عظیم زیبایی پیدا بود. سبز بود و شاخههایی در هم پیچیده داشت. شهابالدین گفت: « آن درخت طوبی است. آشیانۀ سیمرغ. هر میوهای که در جهان میروید بر آن است. هر صبح سیمرغ بالهایش را میگشاید. بال راست را بر درخت میگذارد و بال چپ را بر زمین میگستراند. از اثر پرِ او میوه بر درخت و نبات بر زمین میروید». درِ چوبی زندان که درخت را دید از شوق و سرخوشی به سویش پرید و دور و دورتر شد. شهابالدین گفت:« احتمالاً همانجا خواهد ماند». پرواز کردیم و اوج گرفتیم تا سفرمان را ادامه دهیم.
روز بیست و چهارم
دیوار غربی: در زندان تنها بودم. از آن شب دیگر کسی سخن نگفته بود. شبیه مردگان بودند. نگران حالشان بودم. مخصوصاً شهابالدین که مدتها بود چیزی نخورده بود. شیخِ دیوانه. محال بود که اینطور بتواند چهل روز را دوام بیاورد. بر زمین نشسته بود و تکیهاش به دیوار شرقی. اما چشمانش بسته بود و هیچ نمیگفت. نمیدانستم خواب است یا بیدار. فقط گاهی انگشتان دستاش را تکان میداد. انگار چیزی میدید. فریاد زدم و زندان بانها را خواستم. کسی صدایم را نمیشنید. نمیدانستم باید چه کنم.
روز بیست و پنجم
دور تر از درخت طوبی خورشیدی تابان بود. نیمی از درخت را روشن کردهبود و نیم دیگرش تاریک. شهابالدین گفت این گوهر شب افروز است. نباید به آن نزدیک شویم که پرهایمان میسوزد و در همین سرزمین ماندنی میشویم. گوش دادیم و با فاصله از آن به پرواز ادامه دادیم.
روز بیست و ششم
دیوار غربی: با این که در این سکوت کمی حوصلهام سر میرفت اما تنهایی لذتبخشی داشت. لااقل از در میان جمع و تنها بودن راحتتر تحملاش میکردم. من همیشه تنها بودم. کسی چندان حرفم را نمیشنید. کسی توجهی به من نداشت. همیشه به سرعت ساکتم میکردند. سقف که اصلاً از من خوشش نمیآمد. مدام میگفت تو شاهدِ همیشگی رفتنِ آفتابی. تقصیر من میدانست رفتنش را. به همین خاطر من هم همیشه رویم به داخل بود. حتی به درخواست شهابالدین هم بیرون را ندیدم. گفتم دیدهام اما ندیده بودم. دروغ گفتم. من در جایی نحس ساخته شدهبودم. تقدیرم این نحسی بود.
روز بیست و هفتم
در راهِ کوه پنجم بودیم که نقطۀ سیاه کوچکی را دیدیم که در آسمان حرکت میکرد. فهمیدیم پرندهایست. به سمتش رفتیم. هدهدی بود که چشمانش را بسته بود و همینطور بی جهت میرفت. کنارش بال زدیم و سلام کردیم و گفتیم:« چرا با چشمان بسته پرواز میکنی؟» گفت: «چون روز است و عاقلان در شب میپرند». شهابالدین گفت:« دیوانه شدهای هدهد؟ تو تیزبینترین پرندگانی. ما روزهای بسیار با هم پریدیم و تو راه را نشان دادی. این چه کاری است دیگر؟» هدهد که صدای شهابالدین را شنید چشمانش را باز کرد و گفت:« سلام دوست قدیمی. از دور که میآمدید فکر کردم دستۀ بومانی هستید که در کوه پنجم گرفتارشان شدم. خودشان روزها نمیبینند و روزکوری برایشان هنر است. اول کمی با آنها جدل کردم که همۀ انوار این جهان از آفتاب است و کدام بینایی آفتاب را رها میکند و شب راه میبرد. هیچ از حرفم نمیفهمیدند و میخواستند مرا به این جرم هلاک کنند. بیچاره مانده بودم که ناگهان الهامی آمد که با هر کس به قدر عقلش سخن بگو. چشمانم را بستم و گفتم من هم به درجۀ شما نایل شدم. حرفم را پذیرفتند و خلاص شدم. فردا شب به آنجا خواهید رسید. مراقب باشید به دامشان نیافتید». هدهد در حال بازگشت بود و ما میرفتیم. از هم دور شدیم و راه را به سمت کوه پنجم ادامه دادیم.
روز بیست و هشتم
دیوار غربی: از بینی شهابالدین خون میآمد و تنش میلرزید. تکیهاش به دیوار سست شده بود و بر زمین افتاده بود. میدانستم که با این وضع یکی دو روزی بیشتر زنده نخواهد ماند. مقدار کمی از نان و آبش باقی بود. اگر میخواست چهل روزش را پایان دهد باید آن را میخورد. معلوم بود درد بسیاری را تحمل میکند اما لبخندی هم به لب داشت. باید کاری میکردم. هرچه صدا میزدم چیزی نمیشنید. فکری به سرم زد. میترسیدم. سالها بود که چنین نکرده بودم اما شاید این طور اثر میکرد. آن ها هم از همان جهت رفته بودند. تمام نیرویم را جمع کردم. رویم را از زندان برگرداندم و به بیرون نگاه کردم. زیباترین منظرۀ عمرم را دیدم. غروب بود و آفتاب در حال پایین رفتن. فریاد زدم: « شهابالدین ».
-----------------------------------------------------------
نزدیک کوه پنجم بودیم که صدایی مهیب همهمان را ترساند. سنگهای کوه تکان خوردند و از ریزششان صداهای بسیاری آمد. اول فکر کردیم کار بومانی است که هدهد گفته بود اما آرام آرام صدای سنگها شبیه به کلماتی معنادار شد. صدا آشنا بود. دیوار غربی بود که شهابالدین را صدا میزد. میان کوه شکافی باز شد. شهابالدین به سمت آن رفت و ما هم به دنبالش.
روز بیست و نهم
چشم که باز کردیم همان دیوارهای سرد و سنگی زندان بودیم. شهابالدین گوشهای بر زمین افتاده بود و از درد به خود میپیچید. خود را بر کف سرد و سنگی زندان کشید و به آب و نان گوشۀ دیگر رساند. آنچه باقی بود را بر دهان گذاشت. همان طور که سرش بر زمین بود کوزه را خم کرد و آبِ ناچیز باقی مانده را نوشید و خوابید.
روز سیام
شهابالدین خواب بود. ما هیچ نمیگفتیم. هم نگران او بودیم و هم تصویر سفر یک آن از پیش چشممان نمیرفت. سفری که نیمهکاره رهایش کردیم.