چهارم. ترس از جهان
طبیعت
شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حالِ ما سبکبارانِ ساحلها
حافظ برای بیانِ بزرگترین ترسها از عظمتِ طبیعت بهره گرفته است و با تمسک به اینها هولهای راه را بیان کرده. نخستین شکلِ ترس از طبیعت ترس از پدیدههایی چون «دریا» و «بیابان» و «کوه» و «آسمان» است.
به صد امّید نهادیم در این بادیه پای/ ای دلیلِ دلِ گمگشته فرومگذارم
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف/ ای خضرِ پی خجسته مدد کن به همّتم
ترس از دریا فراوانترین ترس در دیوانِ حافظ است. دریا و بحر در ترکیبهایی چون «هفت دریا»، «دریای ناپیداکرانه»، «غمِ دریا»، «بحرِ معلق»، «بحرِ فنا» و «بحرِ آتشین» آمده است. همین فراوانی ذکرِ هراس از دریاست که سبب شده است بسیاری شخصِ حافظ را مردی دریاترس و سفرگریز بدانند.
بسی نماند که کشتیِ عمر غرقه شود/ ز موجِ شوقِ تو در بحرِ بیکرانِ فراق
بده کشتیِ می تا خوش برانیم/ از این دریای ناپیداکرانه
آسمان کشتیِ اربابِ هنر میشکند/ تکیه آن بِه که بر این بحرِ معلق نکنیم
در این میان کشتی که تدبیری انسانی است در برابرِ عظمتِ دریا بسیار سست مینماید. حقارتِ کشتی در برابرِ عظمتِ دریا این تصویرِ هولانگیز را کامل میکند. «کشتیِ شکسته» که دیگر هیچ امیدی به رهایی ندارد. کجاست «کشتیِ نوح»؟
وگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر/ چگونه کشتی از این ورطۀ بلا ببرد
کشتیشکستگانیم ای بادِ شرطه برخیز/ باشد که باز بینیم دیدارِ آشنا را
حافظ از دست مده دولتِ این کشتیِ نوح/ ور نه طوفانِ حوادث ببرد بنیادت
بیابان نیز مانندِ دریا عظیم و هولانگیز و سرشار از خطر است. ترکیبِ بیابان با هر چیز دلالت دارد بر عظمتِ آن چیز مانندِ «بیابانِ طلب» و «بیابانِ هوا».
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود/ زنهار از این بیابان وین راهِ بینهایت
در بیابانِ طلب گر چه ز هر سو خطریست/ میرود حافظِ بیدل به تَولای تو خوش
در بیابانِ هوا گم شدن آخر تا کی/ ره بپرسیم مگر پی به مهمّات بریم
ترسِ دیگر از حوادثِ طبیعیای است چون «سیل»، «طوفان»، «برق»، «باد»، «تندباد»، «سَموم»، «گرداب» و «موج». از این میان طوفانِ نوح از همه مشهورتر است.
ز تندبادِ حوادث نمیتوان دیدن/ در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
کنون چه چاره که در بحرِ غم به گردابی/ فتاد زورقِ صبرم ز بادبانِ فراق
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهرِ مقصود/ ندانستم که این دریا چه موجِ خونفشان دارد
باد همواره در کمین است که لالۀ کاشته و چراغِ افروخته را بکشد.
هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید/ در رهگذارِ باد نگهبانِ لاله بود
هر به ایّامی چراغی برفروخت/ چون تمام افروخت بادش دردمید
در چرخشِ روز و شب، «شب» هراسآور است و در گردش سال و ماه «خزان» و «دی و بهمن».
شبِ تار است و ره وادیِ اَیمَن در پیش/ آتشِ طور کجا موعدِ دیدار کجاست
صبحِ امید که بد معتکفِ پردۀ غیب/ گو برون آی که کارِ شبِ تار آخر شد
شبِ ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن/ مگر آن که شمعِ رویت به رهم چراغ دارد
ذخیرهای بنه از رنگ و بوی فصلِ بهار/ که میرسند ز پی رهزنانِ بهمن و دی
دیو و غول
زِ رقیبِ دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهابِ ثاقب مددی دهد خدا را
در دیوانِ حافظ موجوداتِ خیالی و ترسناکی چون «دیو»، «غول»، «مغیلان» و اهرمن» حضور دارند. حافظ جز «شیطانِ رجیم» عبارتی ندارد که با قطعیتِ به خودِ شیطان برگردد. هر چند عباراتی چون «رقیبِ دیو سیرت» و «اهرمن» و «دیو» را برایِ دستیارانِ شیطان به کار برده است. «شهاب» و «شهابِ ثاقب» به ستیزِ این دستیاران میروند. به سببِ رابطۀ سلیمان و جمشید با دیوان، حافظ در کنارِ نامِ سلیمان و جمشید یادی هم از دیوان و اهرمنان کرده است.
خاتمِ جم را بشارت ده به حسنِ خاتمت/ کهاسمِ اعظم کرد از او کوتاه دستِ اهرمن
ز جورِ چرخ چو حافظ به جان رسید دلت/ به سوی دیوِ محن ناوکِ شهاب انداز
«غول» و «مغیلان» در مقامِ راهزنان و ملامتگران و وسوسهکنندگاناند. اینان خارِ راهاند و دامنگیرِ روندگان میشوند و رفتن را دشوار میکنند.
در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم/ سرزنشها گر کند خارِ مغیلان غم مخور
در راهِ عشق وسوسۀ اهرمن بسیست/ پیش آی و گوشِ دل به پیامِ سروش کن
تباهی
زان پیشتر که عالمِ فانی شود خراب
ما را ز جامِ بادۀ گلگون خراب کن
ترس از حملهها و لشکرها با ترس از تباهی همراه است. این ترس در زمانۀ حافظ دور از ذهن نمینماید.
تا لشکرِ غمت نکند ملکِ دل خراب/ جانِ عزیزِ خود به نوا میفرستمت
غمی که چون سپهِ زنگ مُلکِ دل بگرفت/ ز خیلِ شادیِ رومِ رُخت زداید باز
پرهیز از تباهی و خرابیِ دوران و آدمیان از دیگر پرهیزهای حافظ است. این گریزی است از پیشگوییِ فرشتگان در عاقبتِ آدمیان. چارۀ تباهیِ آدمیان جز یاریِ غیبی و دستگیریِ خضر و فکرِ حکیمان نیست.
درونها تیره شد باشد که از غیب/ چراغی برکُند خلوتنشینی
آبِ حیوان تیرهگون شد خضرِ فرّخپِی کجاست/ خون چکید از شاخِ گل بادِ بهاران را چه شد
مزاجِ دهر تبه شد در این بلا حافظ/ کجاست فکرِ حکیمیّ و رایِ برهمنی
مرگ
برو از خانۀ گردون به در و نان مَطَلَب
کان سیه کاسه در آخر بکُشد مهمان را
حافظ ناپایداریِ جهان را با عباراتی چون «مهلتِ پنج روزه» و «رباطِ دو در» وصف کرده است. جهانی که عظیمترین چیزها را در هم میشکند: «عمرِ خضر»، «ملکِ اسکندر»، «تختِ سلیمان»، «تاجِ پرویز»، «کمرِ کیخسرو» و «جامِ جمشید».
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری/ خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
از این رباطِ دودر چون ضرورت است رحیل/ رواق و طاقِ معیشت چه سربلند و چه پست
نه عمرِ خضر بمانَد نه مُلکِ اسکندر/ نزاع بر سر دنیایِ دون مکُن درویش
سپهر برشده پرویزنیست خونافشان/ که ریزهاش سرِ کسرا و تاجِ پرویز است
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ/ در معرضی که تختِ سلیمان رود به باد
تکیه بر اخگرِ شبگرد مکن کهاین عیار/ تاجِ کاووس ربود و کمرِ کیخسرو
قدح به شرطِ ادب گیر زان که ترکیبش/ ز کاسۀ سرِ جمشید و بهمن است و قباد