×

جستجو

روایتِ روایت دهم: ریشه در آشیان

تعریف که می‌کرد جاهای مختلف خانه را تماشا می‌کرد و در نگاهش انگار جایی و روزی خیلی دورتر را می‌دید وقتی که می‌گفت: « بچه‌تر که بود این گوشة نشیمن بازی می‌کرد تا همین که بابایش از در می‌آید ببیندش و بپرد بغل‌اش». لبخندی به لبش آمد. بعد به بالای پله‌ها اشاره کرد و گفت: « هنوز خوب راه رفتن بلد نبود که از این‌جا افتاد و بینی‌اش زخم شد. جایش هنور روی صورت‌اش معلوم است». دستی به قوز روی بینی خودش کشید انگار که آن هم به خاطر همین اتفاق باشد و سپس نگاهی به ایوان سمت حیاط انداخت، نگاهش کمی خیره ماند، مکث کوتاهی کرد و گفت: « عاشق که شده بود بیشتر غروب‌ها اینجا می‌نشست و شعر می‌خواند، گاهی هم چیزهایی می‌نوشت برای خودش. هیچ وقت نشانم نداد نوشته‌هایش را».

با مادرهای دیگری هم که حرف زدم ماجرا همین بود. بیشتر از آن که خاطراتی از خودشان در خانه بگویند، آن‌چه که من به دنبالش آمده بودم و سوالاتم را به سمت‌اش هدایت می‌کردم، ‌آن‌ها به سرعت تصاویری از فرزند و همسرشان در آن‌جا به یادشان می‌آمد. جاها را با آن‌ها می‌دید‌ند و انگار خودشان بیشتر نظاره‌گر و نگهبانِ این قصه‌ها بودند. خاطراتشان از خانه، خاطرة تمام کسانی بود که دوستشان داشتند و گفتنش هم بیش از دیگران با تغییر در حالات خودشان همراه بود، گویی خودشان آن‌جا بوده‌اند.

ما هم بسیاری از خواست‌هایی که از خانه داریم و معانی‌ای که بر آن حمل می‌کنیم را پیش از هر جا و در اولین تجربه‌های زندگی در آغوش مادر تجربه کرده‌ایم. تجربة امنیتی گرم که با پاسخ به نیازهای بدن همراه است، خیال مطلوب مشترکی در خانه و آغوش مادر است. خیالی که حسی از استقلال و آزادی وجود با خود دارد و به مرور زمان از مادر به کل خانه گسترش می‌یابد. حس تعلق عاطفی‌ای که میان خود و او می‌یابیم قدرت ریشه کردن در کالبد سنگ و چوبی خانه را به ما می‌دهد تا باز وقتی پس از شبی سرد و خیابانی تاریک و پر از اضطراب و تهدید، کلید را به درمی‌اندازیم و وارد خانه می‌شویم گرمای دلپذیرش وجودمان را از خود پر کند و خود را در آغوشِ خانه بیاندازیم.

سفر چرا کنم،

چرا سفر کنم؟

من که می‌توانم

سرگردان باشم

سال‌ها حوالی خانه‌ام.

بیژن الهی

 

ایمانی که به بودنِ همیشگی‌اش داریم، به مرور زمان قدرتی به ما می‌دهد تا بتوانیم در دیگران و جهانِ غریب آن‌ها، جهانِ خارج از خانه‌مان هم ریشه بدوانیم. این تعلق به خانه از تناسبی که کالبدِ خانه با خواست‌ها و خیالات ما از آن دارد پدید می‌آید. با قرارگیری فضاها و دیدها به ترتیبی که اندیشیده یا نیاندیشیده با خواست درونی ما هماهنگ می‌شود، و یا با امکان‌های بیشتری که مکان در اختیارمان می‌گذارد و خیالی را زنده می‌کند و بر کیفیتِ آن تجربه می‌افزاید، خانه را دوست و هم‌صحبت خود می‌یابیم. این تناسب لطیف بیشتر در زمینة ماجرای زندگی - چون قرارگیری اجزای صحنه در یک نمایش- پنهان و حاضر است. وجود ضروری اما پوشیده چون جانش حضور و نقشی غیر از «چیزی برای دیدن» یا « معنایی برای فهمیدن» که « جایی برای بودن » به آن می‌بخشد. کیفیتِ تجربة زیسته در خانه در تمام بالا و پایین رفتن‌ها،‌ تنهایی‌ها و در جمع بودن‌ها، آرامش‌ها و اضطراب‌ها و به واسطة حضور مخیل، زمانمند و بدنمند آدمی ساکن در مکان بر او نقش می‌بندد. معنای این تجربه انتقالی یک مفهوم از صورت بنا به مخاطب نیست بلکه معنایی پیشامفهومی است که با حضور و کار کردنِ با آن در طی زمان خود را آشکار می‌کند.

« پای برهنه‌ام را بر کف آفتاب خورده و داغ موزاییک‌های حیاط گذاشتم. گرمای وسیعی بود، تجربة خورشیدی که ساعت‌ها بود دیگر نمی‌دیدم‌اش اما از زمین بی‌انتهای زیر پایم در من نفوذ می‌کرد. گرمایش یادآور بی‌کرانگی زمین و آسمانی بود که من زیر و بر آن‌ها ایستاده بودم. تنها، در حیاط خانه‌ام. درختان حیاط هم مثل من پایشان روی زمین بود و ریشه دوانده بودند در این گوشه از جهانِ بی انتهای زیر آسمان و روی زمین. وقتی باران می‌بارید آن‌ها هم جوانه می‌زدند مثل من».

باغچه‌ها و حیاطِ خانه، مادرِ زمین را به خانه می‌کشند و نیروی خانه کردنِ ساکن در آن را تقویت می‌کنند. زمینی که در اسطورة بسیاری فرهنگ‌ها چون مادری نامیده شده است خانه را ماندنی‌تر و استوار‌تر جلوه می‌دهد و خیالی روشن را بنا می‌کند. خیالی که وقتی شب‌هنگام فرد ساکن در اتاق شخصیِ خود، این آخرین پناهگاهش، بالش و جای خوابش را عزیز و نازنین می‌نامد حاضر است. وقتی چون جنینی زیر پتو می‌رود و برای حضور در جهانِ رویا حاضر می‌شود و خود را چون تمام درختانِ حیاطِ خانه ریشه دوانده در دل مادرِ زمین می‌یابد.

« این شیفتگی هنوز هم پابرجاست و امروز هم وقتی آشیانه‌ای می‌یابیم ما را به دوران کودکی باز می‌گرداند یا شاید حتی دوران کودکی‌ای که ای کاش می‌داشتیم. بسیاری از ما فاقد زندگی با معانی کیهانی و با گسترة چشمگیر آن بوده‌ایم. چه بسیار که در باغِ [خیال] خویش افسوس دیر یافتنِ آشیانه‌ای را تجربه کرده‌ام. پاییز بود، برگ‌ها شروع به ریختن کرده بود و در میانِ چنگالِ دو شاخة درخت، آشیانی متروک نشسته بود. تصور این که آن‌ها آن‌جا بوده‌اند،‌ پرنده پدر، پرنده مادر و جوجه‌ها و من آن‌ها را ندیده بودم». گاستن باشلار  / بوظیقای فضا صفحه ۱۳۷

اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر