تربیت معماران و هنرمندان گذشته در فهم عمیق زندگی و رسوم زمانشان، بسیار درآمیخته با ادبیات بود.[۱] آنها ادب ارتباط با استاد و همکار و بانی را از این طریق میآموختند و در کار از آن بهره میبردند. امروز با عدم ارتباط پیوسته و نظاممند آموزش معماری و هنر از آثار ادبی، معماران و هنرمندان منبعی جز نظر به رفتار استادان خود برای این موضوع ندارند. به این خاطر در جستوجویی اکتشافی به سراغ سه اثر تأثیرگذار ادبی رفتم تا ببینم از این سه نمونهی ادبی مهم زمانه، چه درسهایی میتوان برای آداب تعلیم و تعلّم معماری و هنر گرفت. این سه اثر، یعنی هری پاتر و زندانی آزکابان از جی. کی رولینگ ، برادران کارامازوف از فئودور داستایفسکی و مرشد و مارگاریتا از میخائیل بولگاکف را میتوان سه نمونه از آثار ادبی کلاسیک این روزگار خواند. در هرسهی این داستانها تحول عمیق درونی و زیباشناختی شخصیتهای داستان، یکی از تمهای اصلی است و به این دلیل این سه را مرتبط با آموزش معماری و هنر یافتم. پس در هر داستان پرسش اصلیْ یافتن آدابی در تعامل افراد ( استاد، دانشجو، همکار و کارفرما ) در فرآیند خلق هنری و خصوصاً حین آموزش آن است. البته در اینجا بیشتر هدفم طرح پرسشهایی در باب این آداب است و نه یافتن پاسخهای متقن و نهایی آن.
۱.هری پاتر و زندانی آزکابان
داستان جلد سوم از مجموعهی هری پاتر، ماجرای فرار کردن متهم خطرناکی به نام سیریوس بلک از زندان آزکابان و خطراتی است که به واسطهی این اتفاق هری و دیگر دوستانش در مدرسهی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز را تهدید میکند. در اینجا نمیخواهم به پیرنگ اصلی داستان بپردازم. موضوع مربوط به پرسش ما در این کتاب این است که هری و دوستانش در مدرسهی هاگواتز هنر جادوگری میآموزند. جادوگریای که چه از این نظر که مهارتی عملیست و چه از نظر ارتباطش با کیمیاگری قابل مقایسه با معماری است.
۱.۱.همه جادوگرند
به نظر یکی از دلایل استقبال گستردهی دانشآموزان از مجموعه داستانهای هری پاتر این است که در مدرسهی هاگوارتز، پیش از هیچ رقابت و اثبات تواناييای، همه جادوگرند. بر خلاف مدرسههای ما که برای نشان دادن استعداد و صلاحیت هنری، دانشجو باید چیزی از خود نشان دهد تا مورد پسند طبع استاد افتد، در هاگوارتز شما پیش از نشان دادن هیچ چیزی، در مهمترین توانایی آنجا یعنی جادوگر بودن، از پیش پذیرفتهاید. به واسطهی این مورد اول میتوان به این اندیشید که آیا بهتر نیست ما هم در نحوهی نظر کردنمان به توانایی هنرمندانهی افراد در آموزش معماری و هنر بازنگری کنیم؟ و این پیش فرض را از مدرسهی هنری که بسیاری کودکان و نوجوانان در سراسر جهان آن را به کلاسهای درسشان ترجیح دادند و زیر نیمکتشان به آن سفر کردند بیاموزیم؟
۱.۲.دیوانهساز نباش
دیوانهساز[۲]ها نگهبانان زندان آزکابانند که به خاطر فرار سیریوس بلک از آنجا خارج شدهاند و در جاهای مختلفی چون کوپهی قطار سریعالسیر هاگوارتز و درون محوطهی قلعه، هری و دوستانش با آنها مواجه میشوند. دیوانه سازها از امید و شادی و خاطرات خوش درون انسانها تغذیه میکنند و حضورشان باعث ایجاد حس یأس و ناامیدی است. دیوانهسازها در داستان هری پاتر موجوداتی خیالیاند اما نتیجهی عمل آنها به نتیجهی بازیهای روانی افراد خودشیفته که تنها غلبه بر روح و روان دیگران آنها را ارضا میکند بسیار نزدیک است. دیوانهساز نبودن در تعامل با دیگران برای خلق اثری هنرمندانه امری ضروری است. چه این تعامل میان استاد و دانشجو باشد و چه میان معمار و کارفرما.
۱.۳. آموزش ساخت سپر محافظ
در داستان هری پاتر و زندانی آزکابان لوپین، مدرس درس دفاع دربرابر جادوی سیاه، به هری طرز ساخت سپر محافظ در مقابل دیوانهسازها را یاد میدهد. سپری که با خواندن یک ورد، تکان دادن چوب دستی و تمرکز بر یک خاطرهی خوش زندگی پدید میآید. آیا ما معماران هم در مواجهه با دیوانهسازهای حقیقی محیط حرفهای نیاز به یادگیری طرز ساخت سپر محافظ نداریم؟ چنین سپر محافظی از چه چیز میتواند ساخته شود؟ مثلاً در مقابل همکاری که با دوز و کلک پروژهمان را میدزدد، کارفرمایی که مدام با طعنه ذوقمان را کور میکند یا استادی که توهین میکند و در حضور دیگران تحقیرمان میکند، با چه سپر محافظی باید مقابله کنیم؟ آیا لازم نیست در تعلیم و تعلّم معماری به این جنبههای کار حرفهای هم بپردازیم و ساختن سپرهای محافظی در مقابل آنها را تمرین کنیم؟
۲.برادران کارامازوف
پیرنگ داستان برادران کارامازوف ماجرای به قتل رسیدن فئودور کارامازوف، پدر ملعون و هوسباز برادران داستان است. هرچند نویسنده با طرح پرسشی دربارهی یکی از سه فرزند این پیرمرد یعنی الکسی- آلیوشا داستان را آغاز میکند و میگوید او قهرمان داستان من است، شاید خوانندگان هم موافق باشند و شاید هم نه. او با این کار توجه خواننده را به سیر تحول آلیوشا در بطن داستان جلب میکند. در این داستان با سه شخصیت نمونه مواجهایم که هر یک را میتوان نمایندهی یک نوع تعامل با جهان و آرکیتایپی روانی قلمداد کرد. هر سهی برادران کم و بیش روند تحول عمیق درونی را طی میکنند و به این خاطر رمان روانشناختی داستایفسکی را میتوان آینهای برای فهم طرز مواجهه با سه الگوی مختلف شخصیتی و نحوهی تعامل با آنها دانست و از این حیث شاید برای شناخت آداب تعامل با دیگری ( استاد، دانشجو، همکار و کارفرما) در هنر و معماری که گاه با عمیقترین لایههای درونی افراد در ارتباط است، مفید باشد.
۲.۱.احترام به دیمیتری
میان این سه برادر کمترین تحول درونی را در بزرگترین برادر، یعنی دیمیتری، میتوان یافت. او که خود لبریز از شوری مستانه است حتی در دادگاه هم بیش از آن که نگران مجرم شناخته شدنش باشد، نگران خدشه وارد شدن به شرافت و جوانمردیاش است. دیمیتری یا دیمیتریها چون صخرهای استوارند. شاید گاهی منطقشان با ارزشهای زمانه هماهنگ نباشد؛ شاید حتی گاهی رفتارشان عجیب یا مسخره به نظرمان بیاید؛ اما آنها از منبع بیپایان نیرویی درونی تغذیه میکنند و لازم است در مواجهه با ایشان این منبع درونیشان به رسمیت شناخته شود. تنها کسی که در داستان هیچ شکی به راستگویی دیمیتری ندارد و با وجود همهی شواهد علیه او همواره سخنش را صادقانهتر از هر نشانهی دیگری میداند، آلیوشاست. طرز برخورد آلیوشا با دیمیتری الگویی قدرتمند برای مواجههی عمیق و هنرمندانه با دیمیتریهای نمونه است، برخوردی که آنها را در حیات درونیشان به رسمیت میشناسد و هیچ وقت در صدق کلامشان تردید نمیکند.
۲.۲.مراقبت از ایوان
ایوان، برادر میانی، نمادی از عقلانیتی خشک و البته بسیار آزاداندیش و تا حد زیادی تکثرگراست. درد دیگری برای او بسیار رنج آور است و نمیتواند لحظهای با غفلت از آن بگذراند. همین باعث میشود که در مقامِ سخن حتی مرگ پدر پست و رباخوارشان که به پسرش هم رحم نمیکند و به نامزد او هم نظر دارد را، برای کمتر شدن رنج دیگران مقبول بداند. سخنی که هرچند او تنها در مقام نظر از آن دم میزند، اما در ادامه فقط در همین مقام باقی نمیماند و فاجعهای به بار میآورد. ایوان در آزاداندیشی خود بی پرواست و همین بیپروایی او را در انتها در چاه وهمی غریب زندانی میکند و با شخص شیطان مواجهاش میکند. ایوان از درد دیگری همواره در رنج است و نیازمند مراقبت است. باز آلیوشاست که این وضعیت او را به خوبی درک میکند و با وجود ایمان مسیحیاش، در کفرآمیزترین سخنان هم دل به جان کلام او میدهد تا شاید بارقهای از روشنی در اعماق وجود او بیابد. چرا که آلیوشا به خوبی میداند با وجود باور به راهکارهای متفاوت، در نقطهی عزیمت آن دو مشترکند و هر دو یک چیز میخواهند: کمتر شدن درد دیگری.
۲.۳.زندهباد آلیوشا
اما برادر سوم الکسی- آلیوشا که در ابتدا میخواهد معتکف دیر شود اما به توصیهی استادش پدر زوسیما از این کار منصرف میشود و زندگی در میان خلق را برمیگزیند. او شگرفترین تحول درونی در این داستان و شاید یکی از نمونههای بینظیر در تاریخ ادبیات را از سر میگذراند. در طول داستان برادران کارامازوف، بسیاری افراد از نام کارامازوف به عنوان ناسزایی استفاده میکنند؛ هربار کسی میگوید تو هم یک کارامازوفی منظورش این است که تو هم ژن همان پیرمرد هوسباز و متعفن را داری. اما آلیوشا در فرآیند خودسازیاش در نهایت به این نفرین پایان میدهد و کتاب را با فریاد زنده باد کارامازوف به پایان میرساند. در نگاهی کلانتر، کارامازوف در این داستان همان انسان است و در بررسی ما معمار. معماری که در تعامل با دیگران میتواند متقلب و هوسباز باشد؛ و میتواند تعامل با خلق در حرفهاش را دستمایهی تزکیهی خود و هر روز بهتر شدن قرار دهد.
۳.مرشد و مارگاریتا
مرشد و مارگاریتا سه روایت موازی است که در انتها و برای پاسخ به پرسشی فلسفی راجع به اختیار آدمی به هم میآمیزند. این سه روایت یکی ماجرای مصلوب شدن حضرت عیسی مسیح (ع) از دید پونتیوس پیلاطوس حاکم است. دیگری حضور موسیو وولند یا همان شیطان در شهر مسکو و سومی روایت تحول درونی دختری به نام مارگاریتا به واسطهی عشقش به نویسندهای پریشانحال به نام مرشد و در تعامل با موسیو وولند و گروه موجودات اهریمنی همراهش. از این میان روایت سوم که متمرکز بر نحوهی تعامل مارگاریتا با موقعیت پیچیدهی خودش است، بیش از دو روایت دیگر مرتبط با پرسش ما از آداب تعلیم و تعلّم معماری و هنر است.
۳.۱.از شیطان نترس
اولین و شاید مهمترین آموزهی تعامل هنرمندانهی مارگاریتا با وضعیت پیچیده و عجیبش، با مسئلهای که هم در آن عشق حاضر است و هم شیطان، این است که او از شیطان و گروه موجودات اهریمنی همراهش نمیترسد. او شجاع است و شجاعانه تغییر میکند، بازیهای او را میخواند و میداند که چه زمان باید عمل کند و چه زمان هیچ کاری نباید بکند و لازم است صبر کند. مارگاریتا تنها کسی است که حضور شیطان در مسکو را میپذیرد و سعی میکند با قواعد هر لحظه تازه شونده، با او تعامل کند. این نحوهی تعامل با شیطانی که به وضوح شر است، رمز پیروزی نهایی مارگاریتاست. او در این داستان که چنان که گفتیم پرسشی عمیق از اختیار آدمی را مطرح میکند، همواره به نقش اختیار خودش ایمان دارد. ما هم در معماری بسیاری اوقات یک فرم، یک فکر یا یک ایده را در نظر اول پلید و شیطانی میدانیم، بسیاری اوقات این از تقدّس بیجهتی است که به دانستههای خودمان، سبکهای مورد پسندمان و یا معماران محبوبمان دادهایم، آموزهی مارگاریتا برای ما معماران این است، به اختیار خودت ایمان داشته باش و از شیطان نترس.
۳.۲.بازی را ادامه بده
مارگاریتا بازی را حتی در سختترین لحظات هم ترک نمیکند، او هم مانند آلیوشا مرحله به مرحله تغییر میکند و البته با این تفاوت که اینبار شیطان و جادوهای سیاه او را دستمایهی تزکیهی خود میکند. نه این که شیطان بخواهد چنین کند اما مارگاریتا از قدرت خود او استفاده میکند تا به هدفش برسد و از او بهتر بازی میکند. بعضی متفکرانِ معماریْ خلق هنری و طراحی را با بازی قیاس کردهاند. از این رو نحوهی بازی کردن مارگاریتا در این داستان، درس دیگری هم برای ما در آداب تعلیم و تعلّم معماری و هنر دارد: خستگیات را در کن، اما بازگرد و بازی را ادامه بده.
۳.۳.سرانجام بازگو کیستی
رمان مرشد و مارگاریتا با نقل قولی از فاوست گوته آغاز میشود : « سرانجام بازگو کیستی / ای قدرتی که به خدمتش کمر بستهام / قدرتی که همواره خواهان شر است / اما همیشه عمل خیر میکند.» این نقل قول که چکیدهای از همان پرسش فلسفی حاضر در متن هر سه روایت داستان است، ما را بیش از هر چیز متوجه ارزش یک امر در آداب خلق هنرمندانه میکند: نیّت درونیای که وقتی چون مارگاریتا همواره یک سویهی مشخص و مستحکم دارد، وقتی همواره به عشق دیگری و کمتر کردن رنج او معطوف است، حتی پلیدترین نیروها، حتی خود شخص شیطان در این داستان را هم مجبور به زانو زدن میکند، مجبورش میکند که به واسطهی نیّت پاک مارگاریتا، در خدمت عشق و هنر درآید.