در کتابی با عنوان بگذار بگویم کجا بودهام [۱]، نسرین رحیمیه روایتی از خانۀ دوران کودکیاش در انزلی نوشته است. من بخشی از این روایت را که به توصیف خانه و تغییرات آن طی دو نسل میپردازد، ترجمه کردهام. عنوان روایت «بهبود» است؛ اما چون من بخشهایی را که به عنوان اصلی معنا میبخشد در این ترجمه نیاوردهام، نام دیگری بر آن گذاشتم.
خانهمان خالی است. بعد از مرگ پدرم، مادرم از پس نگهداریاش برنیامد و خانه را فروخت. در آخرین سفرم به انزلی هروقت از کنار خانۀ قدیمی میگذشتم، انگار کسی قلبم را نیشگون میگرفت. شیشۀ بعضی از پنجرهها شکسته بود؛ بقیهشان باز بودند و تاب میخوردند. یاد سالهای دور افتادم. با هر نشانهای از بارش شدید باران، نگران میشدم که نکند پنجرهای باز باشد؛ نکند بارانهای سیلآسای انزلی چارچوب خراطیشدۀ پنجرهها را پوسیده کند؛ آخر هیچ استادکاری نمیتوانست جایگزینشان کند.
دلم میخواست کلید خانه را داشتم. میرفتم داخلش، پنجرهها را میبستم، آسیبدیدگیهایش را مرمت میکردم و دوباره آنجا را مال خودمان میکردم. در سفر قبلْ خانه را از نزدیک دیده بودم. یک مدرسۀ دخترانه در آن مستقر بود و مالک جدید اجازه داد تعدادی از راهروها و اتاقها را ببینم و من از هرجایی که اجازه داشتم به آن وارد شوم، عکس گرفتم. اما راستش، عکسها خیلی دلگیرند؛ روح خانه را ثبت نکردهاند، خانهای که زمانی سرشار از زندگی بود.
پدربزرگم یک تاجر متمول بود؛ از آن حاجیهای قدیمی. خانه را در دهۀ دوم قرن بیستم ساخته بود؛ یعنی همان سالی که پدرم متولد شد. درواقع پدرم در آن خانه به دنیا آمد و همۀ عمرش هم در همانجا زندگی کرد. به استثنای آن چندسالی که در دانشگاه تهران درس میخواند تا دندانپزشک شود و آن یک سالی که در بلوچستان سرباز بود. برخلاف همطرازهایش که در تهران مطب باز کردند و از قرار معلوم آیندهشان را ساختند، پدرم به خانه بازگشت. میدانید، یک روز که در حیاط خانه بازی میکردم، فهمیدم مُقَدَر بود که پدرم عمرش را در خانۀ پدری سپری کند. نام مستعارش را کشف کردم که ناشیانه حک شده بود و زیر رنگ تازۀ دیوار خودنمایی میکرد: عسکر. لایههای رنگ نتوانسته بود آن کتیبۀ مقدر را بپوشاند. شاید پدرم خودش آن را نوشته بود؛ کسی که از آن خانۀ پر از احساسْ جداییناپذیر بود.
خانهای دو مرتبه و یو-شکل بود. هر طبقهاش یک اتاق میانی داشت که از آن پنج در به سه اتاق اطراف باز میشد. یک راهرو هم در جبهۀ غربی داشت که معمولاً انبار بود. دو اتاق دیگر هم در کنجهای شمالی، رو به دریای خزر بود که با دری به اتاقهای مجاورِ اتاق مرکزی متصل میشد. مادرمان دوست داشت معماری خانه را مسخره کند. یاد قسمتی از یک رمان روس میافتاد که طرح خانهای شبیه به این را به تصویر میکشید و بیهودگیاش را دست میانداخت. میگفت این خانۀ پر از در با آن اتاق مرکزی او را یاد طواف یک حرم مقدس میاندازد. کنار خانهمان یک مسجد هم بود که وقتی صدای اذانش میآمد، به تصویر ذهنی مادرم قوت میبخشید. یادم است وقتی مسجد صاحب بلندگو شد و صدای اذان را به سمت شمال-که سمت خانۀ ما بود- پخش میکرد، ما از صدای بلند و نگاههای کنجکاو زنانی که از پنجرۀ گوشوارههای مسجد نگاه میکردند، به آن مکان مقدس پناه میبردیم و درها را میبستیم.
پدرم بعد از مرگ پدرش سهم خواهر و برادرهایش را خرید، مالک انحصاری خانه شد و آن را به مرور بازسازی کرد. در طبقۀ بالا اتاق رو به جنوب مهمانخانۀ ما بود و دیواری مشترک با ناهارخوری داشت. دیوار را برداشت تا فضا دلبازتر شود. وسط خانه هم یک بخاری هیزمی مفصل بود که هیچکس بلد نبود سازۀ داخلیاش را تعمیر کند. آن را هم برداشتند. چندتا از مبلمان قدیمی را هم گذاشتند بیرون. میز ناهارخوری چوبی سنگینمان با آن پایههای منحنی خراطیشدهاش را با یک میز مدرن ساده عوض کردند. از صدقۀ سر تولید انبوه ملی صندلیهای ناهارخوری همیشه مستعد جیرجیر و بعضاً ازجادررفتن بود.
جبهۀ جنوبی خانه- که میشد داخلِ یو- ایوانهای شیشهبند سرتاسری در هر دو طبقه داشت. ایوانها به حیاطی مشرف بود که قدیمها وسطش یک حوض کمعمق داشت؛ عضو ثابت خانههای ایرانی. یک بار زلزلهای آمد و یک طرف حوض ترک بزرگی برداشت. همین ترک باعث شد پدرم گفت حوض را خراب کنند و سر جایش یک جفت تاب گذاشتند. من شیفتۀ تابها بودم. تابها رو به باغچهای بود که دور از شکاف گربهروهای دوطرف طبقۀ پایین قرار داشت. بهارها گربهروها میشد خانۀ گربههای باردار و محل وضع حملشان.
من و خواهرم به گربههای باردار غذا میدادیم و با نفسهای حبس در سینه هربار منتظر میماندیم تا یک روز با تولههای بازیگوششان پیدا شوند. بعضیهایشان به این نتیجه میرسیدند که خانهمان اقامتگاه دائمیشان شود. همین شد یک بار همزمان چهارده گربه در حیاط داشتیم. ما هم به آنها نامهای سلطنتی و القاب محترمانه اعطا میکردیم. عزیزترین گربۀ خانه کامرانمیرزا بود که برای درمان عفونتش باید آنتیبیوتیک میخورد. آنتیبیوتیک را با خاویار مخلوط میکردیم تا مزهاش عوض شود. او از قانون ماندنِ گربهها در حیاط هم معاف شده بود. سالها بعد از مرگ کامرانمیرزا در انتهای دو سمت ایوان شیشهبند دو در نصب کردیم تا مانع سرککشیدن گربهها در خانه شود.
پنجرههای بیشمار ایوان شیشهبند از بالا تا سقف بلند ادامه پیدا میکرد و پایینش به تارمیهای چوبی میرسید که در طرحهایی مشابه قاب پنجرهها و بارشبندها خراطی شده بود. اتاقهای رو به شمال و شرق همگی پنجرههای بیروننشسته داشت. من ساعتها آنجا مینشستم و به گفتگوهای عابران گوش میدادم. پنجرههای طبقۀ پایین حفاظهایی از میلۀ فرفوژه با طرح مشبک لوزی داشت. نردههای پلۀ منتهی به طبقۀ بالا هم از همان میلهها بود.
پنجرههای طبقۀ بالا حفاظ نداشت و به این کار میآمد که سرک بکشیم و ببینیم چه کسی زنگ در را میزند. مدت کوتاهی قسمتی از طبقۀ بالا به مطب پدرم اختصاص داشت. مریضهایش از در پشتیِ واقع در گوشۀ شمال غربی خانه استفاده میکردند که پلهای آن را به راهرویی به موازات دیوار غربی در طبقۀ بالا میرساند. از قرار معلوم عادت ما به خمشدن از پنجرههای طبقۀ بالا و وراندازکردن آدمهای پشت در به زمانی برمیگشت که مطب پدرم در خانه بود؛ وقتی بیماران مستأصل مانعی نمیدیدند که در هر ساعتی از شب سری به دندانپزشکشان بزنند. نوجوان که بودم یک آیفون در خانه نصب کردیم که ما را از پایینرفتن از بیست پله یا بیشتر، برای بازکردن در نجات داد.
پدربزرگ و مادربزرگم با ده اولاد در طبقۀ پایین زندگی میکردند و طبقۀ بالا را برای مهمان نگه میداشتند. من که به دنیا آمدم هردویشان مرده بودند. از ده خواهر و برادر فقط سهتایشان مجرد بودند. بقیه به شهرها یا خانههای دیگر کوچ کرده بودند و من و پدر و مادر و خواهرم در طبقۀ بالای خانۀ قدیمی زندگی میکردیم؛ سه عمۀ مجردم هم در طبقۀ پایین. بسته به نیاز خانواده، خانه قابلیت بزرگ و کوچکشدن داشت و گنجینۀ داستانهای همۀ خانواده بود؛ حتی اگر خارج از دیوارهایش رخ میداد.
خانوادۀ پدرم انگار برای هر دورهای از تاریخ یک قصۀ جالب داشتند. وقتی رضاشاه همۀ نمایشهای مذهبی در رابطه با امام حسین را ممنوع کرد، پدربزرگ و مادربزرگ متدین من یک مرد روحانی استخدام کردند تا به خانه بیاید. میخواستند سوگواری مذهبی سنتیشان را به جا بیاورند و برای اینکه دعاهای ممنوعه در بیرون از خانه شنیده نشود، مادبزرگم روحانی را در اتاق مرکزی مینشاند و میگفت همۀ درها را ببندند.