به نام خدا
تماشای رمزآمیزترین پردۀ هنری هستی، جلوۀ نقرهفام قرص ماهِ تمام بر صفحۀ سیاه شب، روزگاران درازی است که برای همۀ ساکنان سیارۀ زمین به صورتی یکسان میسر است. این روزها و در پرتو روشنی همارۀ چراغبرق و لامپهای الایدی شاید کمتر به یاد بیاوریم که فضای شبهایمان میتوانسته جز این باشد. که شبهایی بوده که میشد روی ماه را در افقی وسیع، بیهماورد، به تماشا ایستاد و مردمی بودهاند که به انتظار تماشای تمام یا نو شدنش میایستادهاند. که گذر پرتوش از روزن خانههایشان یا گستردن فروغش بر بام و ایوانهایشان را میدیدند و خوش میداشتند و هر جا که به فضاهایشان پرتو میافکند، آنجا را به نامش میخواندند (۱). روزگاری که «شب مهتاب» و «شب تاریک» فرقها داشته. و مردمانی که وصف «مهتابی دلافروز و طرف لالهزاری خوش» ، «گل و بید و کنار آب و مهتاب» ، حتی «شب و مهتاب و گل و سنگ» برایشان تصاویری معنادار و فضاهایی آشنا و دلخواه ترسیم میکرده است. مردمانی که پیوند میان تغییر شکل منظم و مدام «ماه» و حساب گذر ایام و «ماه»های سال را بیدرنگ فهم میکردهاند.
شاید در روزگاری که آدمهای شهر سراغ ماه را فقط یک شب از سال، در پی سرآمد روزهداری، میگیرند؛ سخن از این همه بیمعنی به نظر برسد. اما هنوز هم در شبهای عدهای سخن با ماه گفتن و تماشای ماه رخدادی «انتظار کشیدنی» است و مکانی که فرصت این تماشا را فراهم کند ارج مینهند.
یکم. ایستاده بودیم در حیاط. چشمش افتاد به آسمان و گفت خوش به حالتان، از اینجا ماه پیداست. حیاط خانۀ واقع در نشیب ومحاط در آپارتمانهای اطرافشان مجالی برای دیدار ماه نمیگذاشت. برای نخستین بار بود که فهمیدم تماشای ماه از حیاط خانه نعمت خیلی بزرگی است که میشد نداشته باشیمش. به نظرم آمد باید اسمش را گذاشت معماری سلبی. در دانشگاه همۀ آنچه راجع به معماری یادمان دادند ایجابی بود.
دوم. در اتاقی دو در دو در آپارتمانی در مرکز شهر زندگی میکرد که از پنجرۀ کوچکش فقط صدای ساخت و ساز آسمانخراش روبرویی را میشد شنید. شبها که خسته از کار بازمیگشت، یگانه دلخوشیاش رفتن به بام بود و تماشای ماه. کسی نمیداند در آن ساعت میانشان چه میگذشت. شاید ناگفتههایش را ماه میشنید.
سوم. آستانۀ در حیاط جای شگفتی بود. گاهگاهی هنگام گذر از راهپلهها، از میان گشایش در و از پس شاخههای انار حیاط، ناخودآگاه غافلگیر میشدی. نگاهت با ماه گره میخورد و او تو را به درنگ و سکوت و تماشا و گاه حرف زدن میخواند. نابترین پارههای شبانهروز را در این لحظات میشد سراغ گرفت. از وقتی بخشی از حیاط خانه را سقف زدند معنای حیاط هم تغییر کرد. افق گستردۀ قبلی جایش را داد به قاب مستطیل کوچکی که حالا دیگر فقط بعضی شبها ماه از میان آن و با ایستادن در فاصلۀ کمی از سقف پیدا بود. دیگر دیدار ماه غیرمنتظره اتفاق نمیافتاد.
چهارم. از پنجرۀ قدی اتاقش میشد سروِ بلندِ حیاط را تمامقامت دید. شبهای مهتاب دلش نمیآمد پردهها را بکشد. میگذاشت مهتاب پاورچین تا پای تخت بیاید و کل اتاق را روشن کند. قرص ماه از بالای سر سرو پیدا بود و او نگاهش را بدان میدوخت تا وقتی خوابش ببرد. اینطور خیال میکرد که ماه تا صبح دارد تماشایش میکند.
پنجم. در دانشگاه قدم میزدم، شب، در فکر اینکه چرا برای ما آدمهای این روزگار دیدن معجزۀ ماهِ کامل اتفاقی خاص نیست. سرم را که بالا آوردم یک قرص درخشان سفید نخستین چیزی بود که دیدم و ذوق کردم که ماه تمام! شاید بیش از ثانیهای طول نکشید تا بفهمم اشتباه گرفتهام. گوی سفید نقرهایْ چراغ پایهداری روشن بود. جواب سوالم را گرفته بودم:
دیدن روی تو را دیدۀ جانبین باید وین کجا مرتبۀ چشم جهانبین من است
۱. جز «عمارت کوچکی که بر لب حوض برای سیر مهتاب میساختند»، چند فضای دیگر را هم به نام مهتابی میخواندند: «عمارتی بلند و مسطح و بیسقف پیش ایوان یا میان صحن و سرای و باغ، برای نشستن و سیر مهتاب»؛ و در کل هر سطح مسطح متصل به بنا که برای نشستن بود – از آن جمله همان که امروز تراس و بالکن میخوانیم- و نیز گاه سطح نشیمنی در پشت بام را.