ساده که بنگریم کوچ چیست به جز طی مسافتی طولانی آنهم با پای پیاده و با کلی اسباب و بار و بنه؛ مسیری پرسنگلاخ و پر فراز و نشیب. بر سر راه گردنههای مرتفع زردکوه به انتظار نشسته که سرمای برفش حتی در آغاز بهار پا را کبود میکند و تا به مغز استخوان میرسد. رود کارون و بازفت است که عبور از آنها به اندازۀ عبور از پل صراط مخاطرهآمیز است و اگر غافل شویم طغیانش جان خودمان و احشاممان را میگیرد، تنگهها و دالانهایی که بیم لغزیدن و جان سپردن در دل میافکند. کوچ چیست به جز رنج زنان بارداری که باید گهوارۀ کودک خردسالشان را هم بر دوش کشند. رنج پیرمردها و پیرزنهایی که دیگر نه یارای رفتن این راه دشوار را دارند و نه امکان ماندن و سرنوشتشان پیدا نیست. کوچ چیست به جز شببیداری از بیم گرگ و راهزنانی که ممکن است به گله زنند و داروندارمان را بگیرد. و خلاصه کوچ چیست به جز هزار تهدید دیگر که انتظار آدمی را میکشد از بیآبی و بیغذایی گرفته تا بیماری کودکانی که بر اثر دوری از طبیب و دوا، در نیمههای راه جان میسپرند و داغشان به دل مادر و پدرهایشان میماند. سایۀ سنگین قحطی که همه ایل را به یکسان تهدید میکند و حتی فکر آمدنش در آینده، نمیگذارد آب و لقمهغذایی که امروز داریم هم به خوشی از گلو پایین رود.
اما این یک روی کوچ است؛ اینگونه که بنگریم درمیمانیم که با این همه مشقت و آنهم وقتی که زندگی در روستا و شهر با آسایش بیشتری همراه است چرا مردمانی حتی تا امروز رنج کوچ را به جان میخرند و باکیشان از همۀ این مصائب نیست. چرا پیشتر از اینها دل به آسایش شهر و روستا نسپردند، چرا به کارمندی دولت و آبباریکهای از حقوق و مستمری تن ندادند و در عوض امکانات سکونت در شهر و روستا را برای خود نخریدند؛ خانۀ گرم و بستر راحت، بیمارستان و دوا و دکتر دردسترس، آب لولهکشی که در زندگی شهریان از نان شب واجبتر و بدیهیتر شده و خلاصه همۀ چیزهایی که دیگران را گرفتار یکجانشینی کرده چرا آنان را متقاعد به ماندن نکرده است. در روزگاری که در جوامع پیشرفته موفق شدهاند با انواع بیمهها و تأمین اجتماعی در سطوح بالا زندگی آسوده هر انسان را در کل عمر و حتی در نسلهای آیندهاش از هر جهت تدبیر و تضمین کنند، چرا عشایر همچنان و هر لحظه برای تأمین روزمرهترین مایحتاجشان بر روی بند باریکی از عدم اطمینان راه میروند و مبارزه میکنند.
در کتاب زمین انسانها سنت اگزوپری هنرمندانه حماسهای را به تصویر کشیده است؛ صحنۀ کوچ مرغابیان وحشی در موسم مهاجرت. وقتی این مرغابیان به پرواز درمیآیند در سرزمینهایی که زیر بالهایشان گسترده میشود آشوبی عجیب پدید میآورند. مرغابیان اهلی گویی ناخودآگاه به سمت آنان کشیده میشوند، ناشیانه جستی میزنند و در آرزوی پرواز خیزی برمیدارند. آوای طبیعت بکر و زیبا مرغان کنج روستا را هم لحظهای به مرغان مهاجر تبدیل میکند. ناگهان در مغز کوچکشان که تا پیش از این جز سودای حقیر برکه و مرغدانی و غذای سهلالوصول چیزی نبود، پهنۀ قارهها و گسترۀ اقیانوسها و طعم بادهای فراخنای دریاها نقش میبندد. مرغابی برکه یادش رفته بود که مغزش گنجایش چنین شگفتیهایی داشته، و به محض دیدن پرواز مرغان آزاد دوباره بال میزند و دانه و غذا را خوار میدارد و سر آن دارد که مرغی وحشی شود. اگزوپری ادامه میدهد که همین تفاوت میان آهوان وحشی و آهوانی است که از کوچکی دست آموز آدمیان میشوند. پس از مدت طولانی زندگی در پرچین، وقتی دیگر این آهوها از دست انسان شیر و علف میخورند و به نوازش آدمیان تن میدهند، آدمی ساده لوحانه گمان میکند آنها اهلی شدهاند و او توانسته آنها را از چنگال شیرها و انوع دیگر مرگهای غمانگیزی که در طبیعت بکر در انتظارشان بوده برهاند. اما هر روز میبیند که آهوان شاخهایشان را به دیوار پرچین چسباندهاند، حتی سعی نمیکنند دیوار را از سر راه بردارند فقط به دوردستها خیره میشوند و از جا تکان نمیخورند. با آنکه از وقتی هنوز چشم باز نکرده بودند اسیر آدمی بودند و اصلا طعم آزادی در دشت را نچشیدهاند چیزی آنها را به خود میخواند؛ شاید خودشان هم ندانند ولی ما میدانیم این دشت گسترده است که آنها را کامل میکند. آنها میخواهند که آهوی واقعی باشند و رقص آهوانهشان را بکنند، میخواهند طعم فرار مستقیم را بچشند. ترس از شغالان مهم نیست اگر حقیقت آهو در این است که ترس را بچشد، اصلا همین ترس است که سبب میشود از خویشتن بگذرند و به بلندترین پرشها نائل شوند. چه اهمیتی دارد حضور شیرها وقتی حقیقت آهو این است که در آفتاب و در زیر پنجههای یک شیر از هم دریده شود. حتما برای آهو حقیقتا این مرگ بهتر از مردن در سالخوردگی آنهم در گوشۀ امن پرچین است.
خوب که به کوچ بنگریم از خود میپرسیم چه اهمیتی دارد سنگلاخها و طغیان رودها و مسیرهای پرپیچ و خم و بیماری و کهنسالی و حتی مرگ وقتی حقیقت زندگی عشایری این است که آنان کوچ کنند. عشایر به امید کوچ زندهاند؛ و زندگی را بدون کوچ نمیخواهند. پیرمرد و پیرزن عشایری همچون آهوی واقعی مرگ در چنگال طبیعت را به مرگ در کنج بیمارستان ترجیح میدهد. او آسایش شهر را خوار میشمرد؛ نه اینکه راحتی را دوست نداشته باشد؛ اینطور نیست. ولی راحتیهای شهر و روستا قیمتی دارد و قیمت آن صرفنظر کردن از کوچ است و این برای او بهای سنگینی است. او میخواهد دشتها و درهها را زیرپابگذارد و آزاد زندگی کند. هر گاه که تخت قاپو و زمینگیر شده باز در سرش هوای کوچ را پرورانده و به امید کوچِ دوباره تن به اسارتِ یکجانشینی داده است. در شهر هم که بوده وقتی موسم کوچ رسیده مرغ دلش پرواز کرده و همراه مرغان کوچنده شده است. برای او جست و خیز در گرمسیر و سردسیر بسیار پرارزشتر از زندگی مطمئن در گوشۀ دلگیر شهر است. برای همین است که شهرنشینان و روستاییان از سوی عشایر متهم به عافیتطلبی و تنبلی و سوداگری شدهاند.
زندگی در روستا و شهر بسیار در معرض افتادن به ورطۀ روزمرگی است؛ چیزی که «زندگی» را به «زنده بودن» تقلیل میدهد. زنده بودنی که عاری از داستان و حماسه و روایت است و فقط تکرار است و تکرار. یکجانشینانی که به خاطر وجود آب لولهکشی هیچگاه حقیقتا معنای «تشنگی» را درک نکردند و نتیجتا معنای حیات را در نوشیدن جرعهای آب خنک پس از تحمل مدتی کم آبی نیافتهاند. مسلما کسی که فقدان آب را نچشیده راه به لمس گوارایی و حیاتبخشی آب هم ندارد. کسی که در زندگی پا در راهی نامطمئن و پرفراز و نشیب نگذاشته با معنای «رسیدن» هم ناآشناست. کسی که بیماری را درک نکرده و به محض بیماری تن را به دست مداوا سپرده است بیگمان کمتر از هر کس دیگری قدر «سلامت» را میفهمد. در این معنی کوچ سرودن شعر زندگی است؛ یعنی تاب آوردن بار آرزوها و آرمانها و هیجانها و دردها و رنجها و مسئولیتها برای چشیدن مزۀ زندگی. و این همچون سرودن شعر است چرا که شعر نیز به معنی کنار زدن حجابهای روی مفاهیم است برای راه بردن به حقیقت هر واژه و هر مفهوم. ولی شعر زندگی عشایری نه تغزلی است و نه غنایی، شعر زندگی عشایری شعر حماسی است. کوچ همچون هفتخوان حماسهای است که رستم میسازد. اگر هفتخوان نباشد میان پهلوانی چون رستم و مردم عادی چه فرقی است. تنها کسی که با کوچ از نوع عشایری آشناست میفهمد که فحوای سخن شاهنامه چیست. چون کوچ هم همچون شاهنامه شعری حماسی است؛ آن شوریدگی و پاکبازی و شجاعتی که فردوسی از آن سخن میگوید در کوچ به تمامه آشکار است و از همینروست که سنت شاهنامهخوانی در عشایر رسمی است دیرینه. گذراندن شبهای طولانی در کنار آتش و گوش سپردن به دلیریهای رستم برای آنان نه از روی تفریح که درس زندگی است. دو بار کوچ در سال، پا به رکاب بودن و آمادگی برای مقابله با هر گونه دشمن و حیوان وحشی، حتی عادت به شکار و زدن بیمحابا به دل کوه و دشت، راههای ورزیده ماندن است و تنآسانی و راحتطلبی که ماحصل یکجانشینی است منافی این ورزیدگی است. ورزیدگی به چه کار عشایر میآید؛ نیک که بنگریم میبینیم همین خصلت عشایری است که همواره آبادیها و شهرها و روستاهای و به طور کلی پهنههای زیستی وسیع و صعبالعبور سرزمین ما را دایر و راههای مواصلاتی این سرزمین را امن نگه داشته است.
مختصات سرزمینی ایران تعادلی میان یکجانشینی و کوچروی را ایجاب میکرده است؛ اینان از دیرباز دو بازوی تأمین امنیت و عمارت ایران بودند و وجود هر دویشان برای تداوم فرهنگی به یک اندازه حیاتی بوده است. ابوریحان در آثارالباقیه آبادانی را موکول به تعادل و ایفای نقش دو برادر میداند؛ هوشنگ و ویگرد. پادشاهان و نظامیان نسب به هوشنگ میرسانند و برزگران و دیوانیان نسب به ویگرد. وظیفۀ هوشنگ برقراری نظم و عدل و امنیت است و وظیفۀ ویگرد عمارت و این دو در قبال هم مسئولند. معنای هوشنگ را میتوان از پادشاه و نظامی به همۀ کسانیکه که حمیت و شجاعت را در زندگی سرلوحه قرار دادهاند و پا به رکابند و آمادۀ مواجهه با خصم توسع داد و بدین اعتبار بهترین تبلور مقام و روحیۀ هوشنگی در عشایر است. به همین قیاس معنای ویگرد را میتوان به همۀ کسانیکه فرصت و فراغت بیشتری برای عمارتکردن و دایر نگهداشتن زیستگاهها و بالفعل کردن قوهها دارند یعنی یکجانشینان توسع داد؛ بیگمان عمارت کردن دلنگرانی برای دستپروردهها و ثمرهها را ایجاب میکند و این به نوعی احتیاط و حزم در روحیۀ ویگردی میانجامد. به همین سبب مهمترین انتظار یکجانشینان که از نسل ویگردند از هوشنگیان تضمین امنیت راهها و منازل بوده است و این چیزی است که عشایر به صورت تاریخی به خاطر غیرت و حمیتشان خوب از پسش برمیآمدند و از همینروست که اکثریت سلسلههای پادشاهی در ایران نسب به عشایر میرسانند و همین انتساب در دورۀ فرمانروایی، به آنان اهرمی اجرایی برای حفظ امنیت در پهنۀ سرزمین میبخشید.
فیلم علف (۱۹۲۵) ساختۀ فیلمساز امریکایی مریان سیکوپر، دربارۀ کوچ یکی از طوایف ایل بختیاری است که چند دهه پیش از فیلم تاراز (۶۷-۱۳۶۶) ساخته شد، آنزمان که هنوز سازمان و تشکیلات عشایری در ایران تا این اندازه دستخوش تغییر و تحول نشده بود و زندگی عشایری هنوز بر بنیادهایش استوار بود. کوچ نزدیک به پنج هزار نفر و قریب به نیممیلیون دام در مسیری بسیار دشوار، آنقدر شگرف است که نیازمند برنامهریزی دقیق و مدیریتی پیچیده است و بدون کار جمعی میسر نیست. هر فرد به مسئولیتهای خود چه در مقیاس فردی، چه در مقیاس خانوار و تیره و طایفه و ایل واقف است چرا که کمترین قصور ممکن است به این پیکرۀ منسجم و واحد آسیبی جبرانناپذیر بزند. اینکه ایل در چه زمانی حرکت کند که در مبدأ و مقصد دچار کمبود آذوقه برای خود و کمبود علف برای دام نباشد، مسیرش مسدود نباشد، اینکه در چه ایستگاههایی اتراق کنند، اول کدام طوایف حرکت کند و چه کسانی در طول مسیر در دامنههای پربرف مسیرها را باز کنند، شبها چه کسانی و به چه ترتیبی کشیک دهند و ... تصورش هم ناممکن است. در آینۀ این فیلم به وضوح پیداست که آنچه دربارۀ عدم تمایل و توانایی ایرانیان به کار گروهی گفته میشود صحت و اعتبار تاریخی ندارد و بیشتر یکی از امراضی است که در دورۀ اخیر به آن گرفتار شدهاند.
در واقع کوچ عشایر در مقیاس سرزمینی مأموریتی است که فرهنگ ایران بدانان سپرده است، به آن سبب که هوشنگی کنند و همیشه همچون ارتشی ورزیده و غیور و پهلوانصفت و از همه مهمتر آشنا به مختصات این سرزمین حاضر و آماده باشند. در این معنی شاهنامه که ذکر خصایل نیکوی پادشاهان پیشین است برای عشایر سند هویتی و تربیتی است که سازشان را با آن کوک میکردند. شاهنامه سند هوشنگهای سرزمین ایران است. صرفنظر کردن از زندگی عشایری به جز اینکه بسیاری از تواناییهای آنان را درپرده میبرد، به معنی چشم پوشیدن از بازوی هوشنگی است؛ چیزی که جایجای ایران را در قبال هر مشکلی بیدفاع و بیپناه میکند. اگر به اهمیت این نقش تاریخی واقف شویم به هیچ روی تن به از بین رفتن این شیوۀ زندگی نخواهیم داد. صرفنظر کردن از کوچ مثل این است که ادبیات حماسی را از ادبیات فارسی حذف کنیم؛ مسلما نخستین چیزی که حذف میشود شاهنامه است چون مخاطبان واقعیاش را از دست میدهد و لب از سخن گفتن میبندد.
اگر آنچه در کوچ میبینیم سراسر سختی و مصیبت است به این خاطر است که به کنه آن راه نبردهایم و شکوهش را درک نکردهایم. اگر ما هم زیباییهای مسیر تاراز را دیده بودیم، اگر خنکی آب دره شیران را حس کرده بودیم، اگر چشمهای زیبای آهوان و زیبایی رنگ پروبال دراجها را درک کرده بودیم، اگر پس از مدتها تشنگی و کمآبی و طی سربالایی زردکوه، آب اشکفتاو را که قاصد رسیدن به ییلاق پرآب است لاجرعه سرمیکشیدیم، اگر شور بزغالهها را در هنگام رسیدن به مراتع سرسبز و پروپیمان ییلاقات خنک دیده بودیم و بارهای سنگین را پس از یک ماه طی طریق زمین گذاشته بودیم و معنای «رسیدن» را فهمیده بودیم، اگر همۀ این اگرها بود، شاید ما هم وقتی فروردین به انتها میرسید هوای کوچ به سرمان میزد. اینها حتی وصفش هم شهری و روستایی را از جا بلند میکند و به کوچ وامیدارد وای به حال عشایر که دیده به این زیباییها گشودهاند و هستی را اینگونه درک کردهاند. با تورق کتاب ارزشمند ایلراه تاراز که حاصل زحمات طولانیمدت فرهاد ورهرام است، هر مخاطب صاحبدلی مرغ دلش پرمیکشد به سوی آن دیارها و شک میکند که نکند او هم روزی پر پرواز داشته و زمینگیر نبوده است!
سید محمد بهشتی
رئیس پژوهشگاه میراث فرهنگی
تیرماه ۱۳۹۵