برخی از دوستان نکات و پرسشهایی دربارۀ کتابچۀ اینجانب با عنوان ده حکایت معماری مطرح کردهاند. در اینجا توضیح مختصری دربارۀ برخی از جوانب و پرسشها عرضه میکنم:
۱. همۀ ما احوال و ساحتهای مختلفی داریم. شما ممکن است روز در دانشکده درس بخوانید یا درس بدهید و شب ساز بزنید یا نقاشی کنید. بعد هم شاید وقتی پیش بیاید که نتیجۀ آن نواختنها و کشیدنها را منتشر کنید و در اختیار دیگران بگذارید. البته هم درس دادن و هم غذا پختن و هم ساز زدنِ ما از یک نفر، از خود ما، برمیخیزد و اینها ناگزیر به هم پیوند دارند؛ اما این پیوندها لزوماً آشکار نیست. بنده به روزگار جوانی طراحی و نقاشی میکردم؛ حالا مینویسم. یک بار هم به سرم زد و یکی از این نوشتههای غیرعلمیام را منتشر کردم؛ نامش ده حکایت معماری! به گمانم این توضیحی قانعکننده باشد. ده حکایت معماری کار هنریِ ناچیزِ بنده در بیرون از ساحت مشغولیت علمیام است؛ ولو نقشی که درانداختهام ناشیانه و ناساز بوده باشد. اگر این را بپذیریم، باید این کتابچه را به شیوۀ نقد آثار هنری نقد کنیم؛ نه آثار علمی.
به گمانم این توضیح کافی باشد؛ اما برای اینکه از معرکۀ نقد فرار نکرده باشم، توضیحهای دیگری میافزایم.
۲. لابد فیلمها و عکسهایی را دیدهاید که نشان میدهد زمین در دل عالم شناختۀ کنونیِ ما نقطهای هم نیست؛ کوچکتر از کوچکترین نقطهای است که به تصور ما درآید. اگر عالم فقط همین باشد که به درک حسی ما درآمده است، چه فرقی میکند که در این عالم معماری بکنیم یا نکنیم، بناهای خوب بسازیم یا بد؟ بر روی این نقطه، هرچه بسازیم از نقطه کوچکتر است. تازه این نقطه در حدود پنج میلیارد سال عمر دارد. چه بسیار سالیان که بر آن گذشته و اثر معماریای بر آن نبوده و چه بسیار بناها و شهرهای شکوهمند و زیبا و کارآمدی که بر آن ساختهاند و امروز اثری از آنها نیست. این وضعِ معماری کردن بر این نقطۀ نقطۀ نقطه است؛ تا چه رسد به وضع تحقیق دربارۀ این معماری.
با همۀ این دگرگونیهای زمین و زمان، با همۀ آمدنها و رفتنها، ما میمانیم. روزی خواهد رسید که زمینی نیست؛ اما ما هستیم. در آن هنگام، مهم نیست که ما بر روی این نقطۀ نیستشده، آجری بر آجری افزودهایم یا باری بر دوش کشیدهایم، یا به دیگران چای دادهایم. مهم این است که کارهایی که کردهایم در وجود ما، در درون ما، با ما چه کرده است؛ معماری باشد یا تحقیق معماری، یا فروشندگی، یا باربری. اینها که نمیماند. آنچه میماند همان است که ما با درون خود کردهایم. اگر ساختن یا فهمیدنِ معماری بر روی این کرۀ خاکی، در این عمرهای کوتاه، پیشۀ ماست؛ مهمترین مسئله و دغدغۀ ما باید این باشد که این پیشه، این اشتغال، در درون ما چه اثری میگذارد و با ما چه میکند و ما را چگونه میکند. پیداست که کار خردمندانه همین است؛ کار خردمندانه این است که همیشه به این کاری که کارها با خود ما میکند «توجه» کنیم.
۳. پس پیداست که ظاهرِ آنچه میکنیم، نوع اشتغال ما، موضوع ثانوی است. موضوع اولی این است که آن پیشه با ما چه میکند. آیا میتوان هر پیشهای را از درون طوری دگرگون کرد که ما را بهتر کند؟ به نظر بنده، میشود. آنچه پیشهها را از درون دگرگون میکند، آنها را از درون متحول میکند و در خدمت خود ما، در خدمت بهتر شدن ما، در میآورد، در وهلۀ اول همین «توجه» است. این توجه (توجه داشتن به کاری که پیشۀ ما و فعالیت ما با ما میکند) است که گوهر درونِ پیشه را دگرگون میکند. این توجه چیزی است که در آن کتاب به آن «ذکر» گفتهایم. با این ذکر، با این یادآوری است که حمالی در سبزهمیدانِ تهران شریف میشود؛ و بدون این توجه است که فاخرترین کارهای معماری پست میگردد. بعد از این ذکر درونی، تازه میتوانیم به این بپردازیم که لازمۀ بیرونیِ مقید ماندن به این ذکر چیست؛ یعنی اگر من پیشهام معماری است، چطور معماری کنم که با آن توجه مناسبت داشته باشد؟ چه کنم که از من به دیگران بهرۀ بیشتری برسد، تا درون خودم آبادتر و بهتر شود؟ همۀ آن ده حکایت در صدد نشان دادن راهها و محملهایی است برای اینکه پیرامون «معمارانۀ» خودمان را محملی برای آن توجه بکنیم.
راستی اعتقاد دارم که باید در همه جا و همیشه این توجه مسئلۀ اصلیام باشد (این که چقدر در این صادقم یا چقدر در عمل به آن موفقم سخنی دیگر است). علاوه بر خودم، دیگران را هم دوست میدارم. پس دوست دارم که مسئلۀ اصلی آنان نیز همین توجه باشد. پس آنان را هم به این توجه دعوت میکنم. از آنان هم میخواهم که مرا به این توجه دعوت کنند. در هر ده حکایت کتابچه همین کار را کردهام. همۀ آن کتابچه دعوت و دعوت و دعوت به همین توجه است و هیچ چیز دیگری جز این نیست. اگر نام این دعوت توصیههای اخلاقی، یا توصیههای تکراری اخلاقی است، چه باک؟ اگر فراموشی ما تکراری است، پس نیاز به یادآوریِ تکراری هم داریم. پرسیدهاند: آیا نویسنده صلاحیت این توصیهها و تذکارها را دارد؟ پاسخ میدهم: بله! این توصیهها متضمن هیچ ادعایی نیست. متضمن این نیست که نویسنده خود عامل به آنهاست. فقط متضمن آرزو و خیرخواهی برای خود و دیگران است. البته من و شما و دیگران حق و صلاحیت داریم که برای خود و دیگران خیر بخواهیم.
۴. گفتهاند که در حکایت آخر، گوینده دیگر احمد زکریای کاشی نیست؛ بلکه خود قیومی است. عرض میکنم: نهتنها در حکایت دهم، بلکه در هر ده حکایت، راوی و بازیگر خود بندهام. آن معمار در همۀ حکایتها خود بندهام در هزار سال پیش. خود بنده بودم که وقتی بر دروازۀ هرات رسیدم، خزیدن باد هرات را بر دل و جانم حس کردم و از همآوایی هزار اذان در وقت مغرب، دلم جنبید. در همان حال، دل و جانم در تپش بود که فردا کدام معمار ذاکر را خواهم دید و او با من چه خواهد کرد. احمد زکریا جویندهای بیادعاست که آرزوی بهتر شدن و بهتر بودن، او را به این شهر و آن شهر و نزد این و آن کشیده است. بله خود بنده این آرزو را دارم. احمد زکریا هیچ ادعایی ندارد؛ در هیچ جای کتاب نمیبینید که سخنی از خود یا یافتههای خود یا پاکیزگی درون خود گفته باشد. هیچ ادعایی ندارد؛ مگر طلب. خطابم به آن عزیز نادیده و خیالیِ هزارسالهام این است: «در دو چشم من درآ ای آن که از من منتری».
۵. در خصوص زبان حکایتها، به مجال بیشتری نیاز دارم و اینجا جای تفصیل آن نیست. فعلاً به همین بسنده میکنم:
نخست، بههیچ وجه قایل به این نیستم که این «توجه» یا ذکر مخصوص روزگار گذشته بوده و به عالمی دیگر تعلق داشته و در روزگار ما، نمیتوان متوجه و ذاکر بود. خوشبختانه خدا همچنان هست و خوشبختانه خدا همچنان خدایی میکند و خواهد کرد! شاید خدا بخواهد و روزی حکایاتی از معماران ذاکرِ (فرضی یا واقعیِ) روزگار خودمان با زبان و نثر امروزی و مسائل و محیط امروزی بنویسم. در یادداشت «معماری ذاکرانه» (که در مجموعۀ مقالات این بنده تجدید چاپ شده است) کوشیدهام چنین کنم. آن یادداشت هم مقالۀ علمی نیست؛ یادداشتی برای توجه و دعوت به توجه است، اما در قالبی غیرداستانی. آن را در حدود هفده سال پیش نوشتم. شاید حالا بتوانم توضیحهایی بر آن بیفزایم و آن را برای معماران امروزی دریافتنیتر کنم. شاید روزی حکایتهایی با زبان امروزی دربارۀ معماران ذاکر امروزی بنویسم. شاید هم شما این کار را بکنید. هیچ بعید نیست.
دوم، آن «توجه» اگر بر ما مستولی شود، عالم درون و بیرون ما را متحول میکند. در گذشته، کسانی بودند که در عالم توجه میزیستند. آنان برای ما آثاری برجا گذاشتهاند: میراث متون عرفانی. در آن متون، آن عالم تصویر شده است. امروز چنان عالمی برای ما غریب است. سخن گفتن از آن هم غریب است؛ و همین غربتِ سخن ذاکرانه است که شما و دیگران را به پرسش از ده حکایت واداشته (و برخی را به طعن و تسخر بر آن و نویسندهاش). این غربتْ کارِ دعوت را دشوار میکند. چنین کار دشواری را باید از جایی و بهنحوی شروع کرد که سابقهای داشته باشد. آن سابقه همان فرهنگ و حالوهوایی است که متون عرفانی ما در آن پدید آمده است؛ همان جوّی است که در اسرار التوحید محمد منور مییابیم. پس به عبارتی، بهرهگیری از نثر نزدیک به بیهقی، و پس از او محمد میهنی و ابوالفضل میبدی، در این کار ناگزیر بوده است. در مجالی دیگر، یکی از همان حکایتها را با دو نثر دیگر (زبان معیار امروزی و زبان عامیانه) بازخواهم نوشت تا تفاوت اینها روشن شود.
سوم، زبان بیهقی اوج توانایی زبان فارسی است؛ در انتقال احوال، در فضاسازی، در معماری. پس از تاریخ بیهقی، سفرنامۀ ناصر خسرو و کیمیای سعادت ابوحامد غزالی و اسرار التوحید است. چرا نبایست از چنان امکانی بهره میگرفتم؟ چرا نبایست از یکی از قویترین زبانهای جهان در بیان احوال درونی استفاده میکردم؟ چرا نبایست از زبانی استفاده میکردم که قوتش در تجسم معماری و وصف مکان و فضاسازی بینظیر است؛ تواناییاش در انتقال عاطفه و تکان دادن خواننده بیهمتاست؟ توصیه میکنم به چهار کتابی که گفتم دل بدهید. اگر با آنها مأنوس شوید، برای بیان معماری، حتی معماری امروزی، هیچ ابزاری را تواناتر از آن نخواهید یافت؛ هر ابزاری، هر شیوۀ بیان کلامی یا تجسمیای از چشم شما خواهد افتاد.
۶. پس روشن شد که وظیفۀ این کتاب آشکار کردن چیزی از معماری و معماران گذشته نبوده است. با این حال، چیزهایی از اینها را هم، در قالب قصه، روشن میکند. توضیح این را به مجالی دیگر وامیگذارم.
مهرداد قیومی بیدهندی
۱۱ تیر ۱۳۹۵