فرجام شوم
بهمناسبت سالگرد حمله به سفارت روسیه و قتل گریبایدوف
بهنام ابوترابیان
خبر آشوب که به ارگ رسید فتحعلی شاه دستوراتی برای سرکوب اغتشاش صادر کرد. میرزا محمدعلی خان همراه با شماری از نوکرانش همزمان با حمله به میرزا یعقوب در صحنه حاضر شده بود. کوششهای او بیاثر بود. نسقچیباشی و تعداد زیادی از صاحب منصبان دربار پی در پی اعزام شدند تا اغتشاش را بخوابانند اما زورشان به جمعیت نمیرسید.
سرانجام شاه دو تن از فرزندانش را مأمور ختمِ غائله کرد. علیشاه ظلالسلطان و امامویردی میرزا کشیکچیباشی با هرچه غلام کشیک و عملهی دربار و محافظینِ ارگ بود برای سرکوبِ شورش اعزام شدند. پس از خروجِ این گروهِ پرتعداد دروازههای ارگِ بیدفاع بسته شد تا عواقبِ بلوا گریبانگیرِ سلطان نشود. یک شورشِ تمامعیار پایتختِ شاه را به لرزه درآورده بود!
علیشاه، مهمترین شخص شهر پس از شاه، پیشاپیش سواران میتاخت. پیادهنظام به دنبالِ او گذرها و کوچههای خاکی و گلی را با نفسنفس و عرقریزان میدویدند. در طولِ راه، از راستهی اصلیِ بازار که میگذشتند، ازدحامِ جمعیت در معابرِ تنگ عبورشان را کند و دشوار میساخت. ظلالسلطان تا میتوانست عربده میکشید و با شلاق مردم را کنار میراند اما چندان فایده نداشت.
گریبائِدوف همچنان غرقِ در فکر بود که لرزشهای سقفِ خوابگاه او را به خود آورد. همه داشتند به سقف نگاه میکردند که از بالا با چوب و تیر و دست و پا در حالِ تخریب بود. اندکی گذشت و سقف سوراخ شد. ناغافل تیری از آن بالا شلیک شد.
صدای برخوردِ یک جسمِ سنگین به زمین برخاست. میرزا مجهول رو برگرداند و دید ساشکا در آغوشِ برادرِ ناتنیاش مشغولِ جان دادن است. اطرافیان وزیر مختار را به سمت شاهنشین میکشیدند که از آن مهلکه برهانندش ولی او پریشانحال بانگ میزد: «ببین! ببین! الکساندر را کشتند!».
قبل از اینکه آنها به اتاقِ بزرگِ مرکزی برسند دو عضوِ دیگرِ گروه نیز تیر خوردند و بر زمین افتادند. حین عبور از راهروی باریکِ کفشکن میرزا مجهول و آقا محمد علی نوکر شاهزاده عباس میرزا سعی کردند به میانِ جمعیتِ مهاجم پناه ببرند؛ اما نشد.
میرزا مجهول هنوز آنقدر هوشیار بود که وحشت از مرگ را در چهره همراهانش ببیند. صورتِ برخی که همچون مردهها سفید شده بود و ناامیدی درونشان موجه میزند. چند تن از قزاقها همچنان مصمم به مقاومت و جانفشانی بودند. اما شاهنشین از اتاقِ خواب نیز خطرناکتر بود. پنجرههای بزرگش همهچیز را در معرضِ دیدِ کسانی قرار میداد که واردِ حیاط شده بودند. ماندن در آن اتاق برای مدت زیاد امکانپذیر نبود.
گریبائِدوف در پناه اطرافیانش، انتهای اتاق، دست به سینه گام میزد و هر از گاهی دستهایش را با تشویش میان موهایش میبرد. پیشانیاش، در اثرِ ضربهای که به سمتِ راستِ سرش خورده بود، خونین بود. با لحن سؤالی میرزا مجهول را خطاب قرار داد و گفت: آنها ما را خواهند کشت؟ میرزا ما را خواهند کشت؟ میرزای بیچاره تنها توانست سرش را به علامتِ تصدیق تکان دهد اما نتوانست آخرین کلماتی که او ادا میکرد را درست بشنود: «FuthAlli Shah! FuthAlli Shah! Jensoudre, jensoudre».
ناگهان توجه میرزا مجهول به دکتر مالمبرگ در حیاط جلب شد که با سلاحش، یک خنجر کوچک اروپایی، سعی میکرد جلوی ورودِ مهاجمان را به اتاق بگیرد. او همه را شجاعانه کنار میزد تا اینکه به حریفی قدر و تنومند برخورد. چند ضربهی تیغ با هم رد و بدل کردند. جوان تنومند شمشیرش را بالا برد و به سمت سر پزشک فرود آورد. مالمبرگ بازویش را محافظِ سر قرار داد. دستِ چپش قطع شد و روی سنگفرشِ حیاط افتاد. او بدون دلهره به شاهنشین عقبنشینی کرد. پردهی یکی از دربها را درید تا دورِ عضو مجروحش ببندد. خواست دوباره بازگردد که برخی جلویش را گرفتند. او علیرغمِ تلاشِ آنها از ارسیهای شکسته و داغان بیرون جست و خود را روی بدنهای مجروحِ کسانی انداخت که موردِ اصابتِ پارهسنگ قرار گرفته بودند؛ او نیز رفت و دیگر بازنگشت.
حیاط مملو از کسانی شده بود که روی دیوارها داخل آمده بودند و آخرین نفراتِ مستخدم و قرار جلوی درها و پنجرهها در حال مقاومت بودند. گهگاهی سروصدای شلیکِ گلوله از یک گوشه برمیخاست و بدنِ بیجانِ یک نفر روی زمین میافتاد. روشن بود که تا دقایقی دیگر آخرین مردِ محافظ نیز از پای در خواهد آمد و مهاجمان به درونِ اتاق نفوذ خواهند کرد. محاصرهشدگان به انتهای تالار و پشتِ یک دیواره خزیدند و پناه جستند. میرزا سلیمان و میرزا نریمان نتوانستند همراه با دیگران در این عقبنشینی همراه باشند. بنابراین پشتِ درِ ورودی مخفی شدند.
از در و پنجره چند نفر قمه به دست و مسلح بالاخره توانستند به داخلِ اتاق نفوذ کنند. دو نفرشان سعی کردند خود را به انتهای اتاق و محلِ اختفای همراهانِ وزیرمختار برسانند. میرزا مجهول خنجری را که دمِ پایش پیدا کرده بود محکم به دست گرفت و بیرمق و ناامید جلوی آن دو پرید. آنها به محضِ دیدنش از ترس پا به فرار گذاشتند. میرزا مجهول که نمیتوانست دست دادنِ این فرصتِ طلایی را باور کند پابهپایشان شروع به دویدن کرد تا خود را از مهلکه نجات دهد. از آنجا که لباسِ تنش به فرنگیها شبیه نبود شکِ کسانی که پای پنجرهها سعی میکردند خود را بالا بکشند برنینگیخت. او تلاش کرد خود را در میان صف ایشان جای دهد.
آنقدر فشارِ جمعیت زیاد بود که تلاشِ میرزا مجهول نافرجام ماند. هنگامی که دوباره به داخلِ اتاق رانده شد به صحنهی وحشتناکی برخورد کرد؛ اجسادِ غلتیده در خونِ ده نفر از کسانی که سه هفته با هم دمخور بودند. در گوشهای جسدِ وزیرمختار را دید که با ضرباتِ قمه سوراخسوراخ شده بود. زخمی بزرگ سمتِ چپِ سینهاش داشت که بر اثرِ اصابتِ چاقو خونریزی میکرد. نفسِ میرزا مجهول، که اطمینانی به زنده ماندن خود نداشت، از بغض بند آمده بود.
در حالتی گیچ و منگ به سر میبرد؛ زمان و مکان برایش کند شده بود. نیمخیز، چنان بود که پنجه پا و زانوانش در خون فرو رفته؛ خونی که چون نهر از اجسادِ درازشدهی کفِ اتاق به سمتِ پنجرهها جاری بود. چشمانش را به مردی دوخت که سویش میآمد. چشمانِ مرد از خشم کاسهی خون بود. هیکلی تنومند داشت. وقتی نزدیک شد میرزا مجهول او را شناخت: یکی از لوطیهای معروفِ شهر بود. لوطی جسمِ بیجان گریبائِدوف را نشان میداد و با غرور به میرزا فهماند که من کارش را ساختم؛ کارِ این کافرِ از خدای بیخبرِ متجاوز را ... و راهش ر ادامه داد و به جمعیتی پیوست که رفته رفته داشتند از تالار خارج میشدند.
مشخصات منبع:
بهنام ابوترابیان. گذر ایلچی: قلتگاه گریبایدوف در طهران عتیق. تهران: نشر تاریخ ایران، ۱۳۹۴. ص۱۶۸-۱۶۴.