خانۀ مادر یکی از همین خانههای معمولی اواخر پهلوی دوم بود، ایوان بزرگی داشت که شبها با یک مهتابی روشن میشد. از آن مهتابیهای قدیمی دوقلو که وقتی آخر عمرشان بود بالبال میزدند و دو سرشان سیاه میشد و گاهی هم کل مهتابی بنفش میشد تا بالاخره آنقدر کمنور شود که عوضش کنند. طاق ایوان بلند بود و یکی باید کنار آن کسی که روی نردبان بود و داشت مهتابی را میپیچاند میایستاد تا مهتابی کهنه را بگیرد، نو را بدهد دستش و کهنه را با دقت بگذارد در قوطی مقوایی مهتابی نو که نشکند.
قبل از اینکه آبگرمکن کرمی بزرگ قدیمی را، که مدتها کنار ایوان بود، بدهند یکی از این آهنقراضهخرها ببرد، تا یکی از مهتابیها کمنور میشد عوضش میکردند؛ اما وقتی آبگرمکن رفت، تا وقتی مجبور نميشدیم مهتابی را عوض نمیکردیم، علتش هم چیز سادهای بود: یک جفت یاکریم احمق بودند که روی مهتابی لانه میساختند و آنجا تخم میگذاشتند. خیلی وقتها باد میزد و تخمهایشان را میانداخت، ولی اگر اینطور نمیشد مجبور بودیم صبر کنیم تا تخمها جوجه شوند و جوجهها بزرگ شوند و در دامن اجتماع رها شوند. تا وقتی آبگرمکن توی ایوان بود لانهشان را روی سر آن میساختند و مشکلی نبود. بهار و تابستانهایی که توی ایوان میخوابیدیم، یکی از صداهایی که صبحها ميآمد صدای همین یاکریمها بود. در حال و هوای کسالتآور بعدازظهر هم زیاد کوکو میکردند. ایوان درست جلوی مهمانخانهای بود که به جز عیدها برای من منطقۀ ممنوعه حساب ميشد و به همین خاطر هم جذابترین جای خانه!
راستش اینهمه روضه خواندم که بگویم صدای یاکریم همیشه من را میبرد به کودکی و خوابیدن در خانۀ مادر. هر جا که باشم تا صدایشان را بشنوم دوباره کودک میشوم و خیالم راحت میشود که همه چیز امن و آرام است و چای بهراه و مادربزرگی ته خانه در حال خیاطی. قبل از عید توی باغچه شببو میکارند و هشتتا گلدان هم میگذارند روی چهارتا پلۀ ایوان، درخت سیب که روبروی ایوان است شکوفه داده، درختهای گلابی بيجان وسط باغچه هم تک و توک شکوفههایی دارند، یاس آن سر باغچه هم غنچه کرده و برگهای خیلی جوان درخت مو هم دارند از زردی رو به سبزی میروند. از وسط اسفند بادهای ماهنوروز شروع میشود و خانهتکانی و بارانی که معمولاً بعد از تمیز کردن شیشهها میبارد و حرص مادر را درمیآورد. کسی نمرده است، بزرگترهای فامیل هنوز زنده و سرحالند و هفتۀ آخر اسفند هر روز خانۀ مادریم. دایی بزرگم هنوز انگلیس است و برای همهمان کارتپستال تبریک عید فرستاده و من هم میتوانم با سواد کلاساولیام کارتپستال مخصوص خودم را بخوانم. بعد از سالتحویل ميرویم خانۀ مادر و کل عید را کمابیش همانجاییم، گاهی شبها مامان و بابا برميگردند خانه و من همانجا ميمانم. دو در از چهارلنگۀ درِ مهمانخانه باز است و پتو و پشتیها همه بوی تمیزی میدهد، مهمانهای نوبت عصر که ميروند دور هم مینشینیم توی ایوان و کل مهمانخانه بوی گز و سوهان و شیرینی میدهد. چای ميخوریم و میگذاریم پیشدستیهای تمیز و کاسههای آجیل سرپر دور تا دور مهمانخانه بماند؛ ممکن است کسی بعد از غروب بیاید. دایی کوچکم حیاط را آب میپاشد و کمکم بوی شببوها بلند میشود. هم مهتابی ایوان روشن است هم مهتابی مهمانخانه، یاکریمها هم توی لانهشان بالای آبگرمکن جا خوش کردهاند و صبح و ظهر صدای کوکویشان بلند میشود. معنی عید برای من این است و سالهاست که نه آن خانه دیگر وجود دارد نه مادر نه دایی بزرگ نه بقیۀ بزرگترهای فامیل.
امروز وقتی نشسته بودم و تو سر خودم میزدم که چطوری به کارهایم برسم، بعد از اینکه همۀ خریدهای سوپری را شستم، کیسهها را دور انداختم، وسط شستوشو اشتباهی به جایی که قبلاً ضدعفونی کرده بودم دست زدم و مجبور شدم بروم ضدعفونیاش کنم، بعد فکر کردم ظرف آبوایتکس کثیف شده و آن را هم شستم و بعد که همه چیز را شستم، سینک را هم با وایتکس ضدعفونی کردم و بعد دستهایم را برای بیستثانیه شستم و مطمئن شدم که جایی از دست تا مچ نشسته نمانده، آمدم نشستم پای لپتاپی که کیبورد و موسش را هم قبلاً با الکل ضدعفونی کرده بودم. نشستم و نفس عمیقی کشیدم، صدای چندتا از همین یاکریمها را شنیدم، وسط صدای بقیۀ پرندههایی که لابهلای درختهای پارک پشت خانه لانه دارند و هر روز صبح همه جا را روی سرشان میگذارند. نمیدانستم چندم اسفند است و نمیدانستم کی عید میشود، هیچ برنامهای هم برای عید و تحویل سال نداشتم. به دستهایم کرم زدم تا خشکیهای شستوشوی زیاد را کمی التیام بدهد، تا کرم جذب دستم بشود مجبور بودم صبر کنم. باز هم صدای یاکریمها را شنیدم و در خیال رفتم به خانۀ مادر در اسفندی که تقریباً هفتساله بودم. بوی شببو و گز و سوهان و شیرینی را حس کردم، آبگرمکن کرمی هنوز کنار ایوان بود و یاکریمهای رویش کوکو میکردند.
یاکریم پرندۀ عجیبی است، حسابی خنگ است و همیشه جایی تخم میگذارد که احتمال نیفتادن تخمها خیلی پایین است، با وجود این باز هم برمیگردد به همان جای ناراحت و عجیب و هی این تخمگذاشتن احمقانه را تکرار میکند، منقرض هم نمیشود و همیشه صدایش میآید. از همۀ اینها عجیبتر اسمش است، تهرانیها «یاکریم» یا «قمری» صدایش میکنند، کاشانیها «قوقو»، بعضیها میگویند «خاله کوکومه»، خراسانیها «موسیکوتقی». در لغتنامۀ دهخدا هم اینطور نوشته: موسیچه، نوعی فاخته، کوکو، صلصل، یاهو، کبوتر یاهو، یکی از گونههای قمری، از کبوتر کوچکتر و نشانها و علامتهای او با کبوتر تباین تام دارد. صدایش نرم و حزنانگیز است؛ هر فاخته بر سر چناری/ در زمزمۀ حدیث یاری (نظامی)؛ فاخته وقت سحرگاه کند مشغلهای/ گویی از یارک بدمهر است او را گلهای (منوچهری). در اصفهان به یاکریم میگویند «پاختر» و در محلۀ مادری من، حسینآباد، همانجایی که خانۀ مادربزرگم بود: «آلوپاختر».
الآن که آخر سالی هستیم که چیزی را در درون همهمان برای همیشه تغییر داد، سالی که سال مرگ بود و هر روز یکی از دایرههایی که نشان اسم یکی از دوستان و آشنایان است به جای عکسشان ميشود یک دایرۀ سیاه، سالی که هنوز هم پایش را از بیخ گلویمان برنداشته، آخر همین سال، تا دستهایم کمی مرطوب شود، آن خانه را دوباره در خیالم ساختم، تمام در و دیوار و پنجره و درختهایش را و همۀ آدمهای عزیزش را که دیگر نیستند. امسال فقط از صدای پاخترهای توی کوچه فهمیدم بهار واقعاً نزدیک است، پرندههای احمقی که همچنان خانههایشان را بدجا ميسازند و همچنان خنگند و انگار نگران هیچ چیزی نیستند؛ ما هم بزرگترین دغدغۀ این روزهایمان این شده که در معادلۀ دلتنگی برای عزیزانمان و نگرانی بگذاریم زور نگرانی بچربد. عید امسال را دو تا از همین پاخترها یاد من آوردند، همین موسیکوتقیها، همین پرندههای بیخیالی که هی کوکو ميکنند.