روایتهای مختلفی از روزهای آخر زندگی شیخ شهابالدین یحیی بن حبش بن امیرک سهروردی، شیخ اشراق یا شیخ شهید موجود است. برخی گویند او را از بلندیای به پایین پرتاب کردند، بعضی معتقدند مصلوبش کردند و بعد در پوست الاغی سوزاندند و بعضی دیگر گویند که او را در زندان یا خانهاش حبس کردند تا از گرسنگی مرد و آن جای را حبسالدم خوانند. من از میان آنها روایتِ شهرزوری را برگزیدم که به نظرم امکانهای بیشتری برای اندیشیدن دربارۀ مکان و معماری در افق زندگی و آثار این آزادمردِ فرهنگ سرزمینمان داشت.
روز اول
امروز که پیش ما آمد، چندان حال و روز خوشی نداشت. زخمی و رنجور بود.کتکش زده بودند. شکنجه شدهبود و کسی با این همه خون و کبودی بر صورتش نمیتوانست دریابد که او همان جوانی است که چندی پیش تمام علما و فقهای شهر را مجذوب خود کرد. اوکه چون نامش لحظهای در آسمانِ شهر درخشید. پرتش کردند و از بالای پلههای دوارِ زندان با سر به زمین خورد. این پاسبانها نمیدانند چه آسمانی را اینگونه وحشیانه به زمین میزنند.
روز دوم
او هنوز بیهوش است. حرکت نمیکند. اما گاهی انگشتان دستهایش را تکان میدهد. انگار خوابی میبیند. صورتش چسبیدهاست به کف سرد و سنگی زندان.
روز سوم
ملک ظاهر به زندان آمد. زندانبانانی که شیخ را کتک زده بودند را خواست. بسیار خشمگین بود و التماسشان کارگر نیافتاد. هر دو را بیرون شهر پیش اردوی سربازان فرستاد . لشگریانی که کمی دورتر از دروازههای حلب مستقر بودند. جنگ تازه آرام گرفتهبود و پدرِ او صلاحالدین توانسته بود قهرمانانه تمام شام را از چنگ صلیبیون برهاند. احتمالاً دیگر خطری تهدیدشان نمیکرد. ظاهر فقط نمیخواست باز روی این دیوصفتان را ببیند. کوزۀ آبی برای شیخ برد و خودش کمی بر دهانش ریخت. ساعتی بعد بازگشت. شیخ قوت گرفت و به هوش آمد. ملک گفت : «شیخ شهابالدین به تو گفتم تا هر زمان که میخواهی از فلسفه و اشراق بگویی و وصف عوالم بالا کنی. اما چه کار با زمین داشتی؟ چرا پا در کفش علمای شهر کردی؟ زینالدین عبدالملک و برادرش مجدالدین ظاهر نامهای به پدرم نوشتهاند و تو را ملحد خواندهاند. این اشراق در فقه دیگر چه بود که گفتی؟ میدانم که خود را عالم این علم میدانی و برتر از همۀ آنان، ولی مگر نمیدانی که این جماعت سقف معیشت خود را بر این دانش زدهاند و خانههایشان را به این نام آباد کردهاند؟ پدرم صلاحالدین رابطۀ خوبی با آنان دارد و جبهههای جنگ با کفار را با حمایت آنان پر کرد. اینها از اعتبار بیافتند کار امیر تمام است و صلیبیون تمام شامات را خواهند گرفت. کاش مرا در این بیچارگی نمیگذاشتی».
شیخ زیر لب و آرام گفت :« ظاهر، حق نه برای معیشت اینان است و نه جنگ پدرِ تو با مسیحیان. من نور را به هیچ مطاعی نمی فروشم. اینان بازرگانند».
ظاهر گفت :« آری فقط اینها نیستند. بازرگانان و ثروتمندان هم شکایت تو را پیش او بردهاند. مردم می گویند گفتهای تمام این شر از این درهم و دینار است و باید شکل دیگری از داد و ستد یافت. راست است؟ شیخ عقلت را از دست دادهای؟ دیگر قدرتمندی نمانده که تو به منافعاش نتاخته باشی. کاش کمی سیاست داشتی و این ها را به تدریج میگفتی. تو علمت بر عقلت افزون است».
شیخ گفت :« چرا باید از گفتن بترسم ملک؟ گفتنِ من حق چه کسی را میگیرد؟ مالِ که را میدزدد؟ خون که را میریزد؟ خداوند کی بندگان را از گفتن منع کرد که شما مرا به جرمِ سخن در بند کردید؟ حق نگهبانی جز صدق نمیخواهد. او کلمه را شریف ساخت و شما این امر شریف را برای خود در زنجیر کردید».
ملک گفت :« تو به دانش بزرگان شهر اهانت میکنی. نزد عوام بی پروا از اشتباهشان میگویی. تو افکار و خیالاتی را به عوام میآموزی که مخالف منافع شاه و ملک و جنگ است. تو از چیزی میگویی که آنها خیال وجودش را هم نداشتهاند. تو با سخنات آشوبی در شهر انداختی و این را خدا هم نمیخواهد».
شیخ که تا این لحظه نگاهش به زمین بود. سرش را بالا آورد، گردنش را صاف کرد و با نگاه نافذش در چشمان ظاهر نگریست و گفت: « آیا پدرِ تو خداست؟ »
روز چهارم:
امروز به غیر از زمان خوردن و خفتنِ اندکش، یا در نماز بود و یا چون صوفیان در کنجی نشسته بود و زیر لب ذکر میخواند. در و دیوار چیز دیگری نشنیدند. گویا مناجاتی بود. لا به لای کلماتش «یا نور کل نور» را بارها شنیدیم. غیر از این ندانستیم که چه میگوید.
امروز او بسیار از ما دور بود. کسی به سراغش نرفت. تنهاییاش را با هیچ کداممان قسمت نکرد. در خودش بود. به گوشهای خزیده بود. فقط وقتی کمی نور از روزن کوچک سقف به داخل افتاد گویا ما را دید. مستقیم در چشمانمان نگاه کرد. خود را در روشنی نه چندان زیاد روزنِ حبسالدم رساند و آنجا مناجاتش را ادامه داد. مطمئن نیستیم اما کسی گفت که نقشی از آسمان را دیده است که بعد از سجدۀ شیخ بر آنجا، روی زمین افتاد. ما حرفش را باور نکردیم.
روز پنجم:
ملک ظاهر پس از نماز صبح به زندان آمد. بسیار آرام و شمرده بر پلهها قدم زد. آنقدر آرام که گویا نمیخواست هیچ وقت به پایین برسد. چندبار به بالابرگشت و دوباره پایین آمد. وقتی رسید شیخ مشغول ذکر بود. ملک کوتاه سخن گفت: « شیخ شهابالدین، پدرم از اردوی سپاهیان پیغام فرستاد که اگر تو را نکشم من را عزل میکند. نوشت که اگر حمایت بزرگان را از دست دهد دیگر حلب و شام باقی نخواهد ماند و صلیبیون باز خواهند گشت و در این وقتِ سخت هیچ راه دیگری نیست. من نپذیرفتم و گفتم امیری را به چنین بهایی نمیخواهم. بدون ما هم شام مقصد خود را خواهد یافت. پیغام دیگری داد که اگر بفهمد فراریات دادهام پس از عزل مرا هم خواهد کشت. بزرگان شهر به او گفتهاند تو هرجا بروی آنجا را پر از فتنه خواهی کرد و دهانت را نخواهی بست. اینبار کوتاه نوشت: « این جوان کشتنی است. اورا بکش و رها مکن». کاش میتوانستم نپذیرم».
شیخ که در میانۀ حبسالدم نشسته بود سرش را هم بلند نکرد. آرام گفت : « هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. اگر وقت مرگ است میخواهم آنگونه به دیدار محبوبم بروم که آنچه از درد و رنج بر من رفت را همین جا با او گفته باشم و شکایتی نماند. دیگر کسی را پیش من نفرست. خودت هم نیا. نه آبی میخواهم و نه غذایی. همین یک کوزۀ آب کافی است. چهل روز دیگر بیا و آن چه میخواهی را ببر».
روز ششم:
امروز پیش از نماز صبح کمی آب نوشید. چندی در حبسالدم قدم زد. دور تا دور فقط دیوارها بودند. درِ کوچک چوبی و سنگین و روزنی هم در سقف. همین بودیم ما. همان جایی که نور روزن میافتاد نشست. نماز خواند و ذکر گفت. باز ایستاد. قدم زد. آرام به سمت دیوار شرقی رفت. دستِ نوازشی بر او کشید. اشکی ریخت و گفت :« بدا به حال تو دیوار، بدا به حال تو سنگ. میتوانستی چهها ببینی و چه دیدی. میتوانستی چه زندگیها بسازی و چه ظلمها که بر تو نرفت. نترس. با من غریبی نکن. سخن بگو. بیا و همدم و همسفر من باش. حقِ تو این محنتسرا نیست. بیا تا به تو نشان دهم آنچه میتوانستی باشی را. با همۀ شما هستم.» دانستیم که با ماست.
روز هفتم:
ما اجازه نداشتیم با کسی سخن بگوییم. میدانستیم ما را میبیند و با ما سخن میگوید. اول باورمان نمیشد. تا امروز کسی اینقدر راحت با ما حرف نزده بود. بعضی زندانیان از درد و تنهایی دیوانه میشدند و چیزهایی به ما میگفتند. اما فقط خطابشان به ما بود و همه به حال خود گرفتار بودند. زاری میکردند. میشکستند. اما او از روز اول میدانست که ما هم آنجا هستیم و صدایش را میشنویم. وقتی با خودش مینشست خوش بود. یاد ما که میکرد و با ما که سخن میگفت، غمگین میشد. مدام میگفت « حق شما این نیست». امروز ظهر که نور از روزن سقف به داخل آمد، سرش را بالا کرد و گفت: « دوست من، چه خوب که تو هم اینجایی. اگر نبودی ممکن بود من هم تاب نیاورم و دهانم به شکایت پیش دوست باز شود». روزنِ سقف قانون را شکست و بندهایش را رها کرد و به او لبخند زد. شهابالدین هم خندهای کرد. کفِ سرد و سنگیِ اتاق که این را دید آهی کشید. شیخ دستی بر او کشید و گویی زنگار سالیان درازش را صیقل داد. از همانجا شروع شد آینه شدنمان. کمی بعد تمام کف آینه بود. روزن برای اولین بار تصویرِ خودش را بر صورتِ کف دید و از شوقِ او حبسالدم پر از نور شد. همه آینه شدیم و خود را در روی یکدیگر دیدیم. سقف و کف با کمی از نقش آسمان. فقط دیوار شرقی هنوز سنگی و سیاه مانده بود. شهابالدین بلند شد و پیش او رفت. آرام به او چیزی گفت. ما نشنیدیم. دیوار به بیرون باز شد و پیش رویمان دشتی سبز با تپهها و چمنزارهای وسیع پیدا شد. دشتی که در دوردستهایش هشت کوه دیده میشد و نور بسیاری از پشت کوهها به آسمان میرفت. شیخ گفت اگر بخواهید میتوانیم چند روز دیگر به آنجا برویم. کافیاست بخواهید و پریدن بیاموزید.
روز هشتم:
همگی از چیزی که روز پیش دیده بودیم متعجب بودیم. باورمان نمیشد که پس از این همه سال تماشای قتل و رنج و شکنجۀ مردمان، به ناگهان چنین سرزمین زیبایی را در کنار خود یافته باشیم. دیوار غربی معتقد بود خواب دیدهایم. اما مگر خوابِ جمعی هم ممکن است؟ با این که هرگز تجربهای چنین لذتبخش را از سر نگذرانده بودیم جرئت نداشتیم باز با او حرف بزنیم. او هم ساکت بود و دیگر کاری به ما نداشت.
روز نهم:
ما همچنان نمیدانستیم چه باید کرد. شب هنگام که شهابالدین خوابید، سقف گفت :« دوستان ما از که میترسیم؟ این قانونی که سالهاست به آن پایبندیم را چه کسی وضع کردهاست؟ » هیچ کس یادش نبود.
روز دهم:
بالاخره دلیری کردیم و باز با او سخن گفتیم. از او پرسیدیم : « تو کیستی و چرا اینجایی؟ » گفت : « من شهابالدین هستم. یحیی پسر حبش پسر امیرک اهلِ سهرورد، روستایی حوالی زنجان که نامش به معنای گل سرخ است. در جستجوی دوست و همصحبتی که با او از آنچه دیدهام بگویم و او به من بیاموزد و راه را نشانم دهد، سالها سفر کردم. مدتی در مراغه و اصفهان نزد بزرگان انواع علوم را آموختم. به شهرهای بسیاری در آناتولی و دیار بکر رفتم و بازگشتم و با مشایخ تصوف نشست و برخاست کردم. در بیشتر اینجاها پس از مدتی مرا آزردند و به استهزا گرفتند. وقتی به اینجا رسیدم حاکماش را پذیرای حقایق یافتم. هرچند آنچه مرا در اینجا ماندنی کرد مناظر زیبا و دشتهای سبز اطراف حلب بود». سپس شعری برایمان خواند:
ای از غم دیدن رخات حیران من
واندر طلب وصل تو سرگردان من
بودن به تو مشکل است نابودن آه
سرگردان من و بی سر و سامان من