بعضی از عکسها روایت دارند. لازم نیست عکاس حرفهای یا عکسبینِ مادرزاد باشیم تا تصدیق کنیم که بعضی از عکسها روایت دارند و برخی نه. تا که نگاهشان کنی، سخن میگویند؛ مینشانندت و زبان باز میکنند. فرقی نمیکند که قدیمی باشند یا جدید، بزرگ باشند یا کوچک، سیاهوسفید باشند یا رنگی، چاپی باشند یا پردهای؛ کافیست قصد تماشا داشته باشی تا داستانشان را برایت بگویند. به این جور عکسها که نظر میکنی، شروع میکنی به خواندن، یا شاید هم شنیدن؛ کسی را میبینی که دارد از آن طرف باعجله دور میشود و حواسش نیست که دنیا با اوست، آن طرفتر دستفروشی میوههایش را برق میاندازد و یکیدو نفر محو میوههای تروتمیزش شدهاند؛ مادری دست بچهاش را گرفته و میکشد؛ ماشینها بهسرعت از خیابان پرچالهچولهاش میگذرند؛ آسمان صاف است و ابرهایی در آن دوردست شکلک درآوردهاند و همینطور و همینطور. این عکسها از جایی شروع میکنند و راهت میبرند و با بلندوپستشان همداستانت میکنند.
اصلاً همینجور عکسهایند که قابشان میکنیم و به دیوار اتاقمان میزنیم. نه اینکه فقط چون زیبایند، یا خاطرهای را زنده میکنند یا لحظهای را «شکار» کردهاند، نه! اینها را تماشا میکنیم چون حرفی برای گفتن دارند، ولکُن نیستند. حاضریم مدتی، چند لحظه، یا یکیدو دقیقه، یا حتی گاهی به قدر اینکه از ایستادن پایمان تیر بکشد، تماشایشان کنیم و بعد هم که خوب در چموخمش گشتیم، شنیدیم که این به آن چه میگوید، «اوج» ماجرا کجاست و کِی دست از سرمان برمیدارد، میرویم و مدتی بعد، دوباره، هی کَک به دامنمان میافتد که برویم و دوباره و دوباره داستان عکس را بشنویم یا به قول برخی از اهل نظر، بخوانیم.
در باب امکان روایتمندی عکس بحث بسیار است و کسانی از امتناع آن سخن گفتهاند. گفتهاند که عکس صرفاً لحظهای را قاب کرده است و لحظه را نمیتوان روایت دانست. عجالتاً، سراغِ تجربۀ خودمان که میرویم، عکسهایی را به یاد میآوریم که کمابیش روایت دارند و داستانگو هستند. حتی میشود از قاب آنها بیرون رفت و ادامۀ داستان را خیال کرد. اینها صرفاً قابهایی نیستند که عالَم واقعیت در آنها «منعکس» شده باشد. عکسهاییاند که عالم را به نحوی خاص به ما مینمایانند، عالم را به گونهای ویژه برای ما «میسازند»، و صرفاً آینۀ زلال واقعیت نیستند.
بحثم فقط این نیست که هر عکسی عکاسی دارد، عکاسش ارزشها و دیدگاه و جهانبینیای دارد، دانش و مهارتی دارد، از زوایهای خاص عکسش را انداخته است و همۀ اینها یعنی اینکه عکس گویای بیطرفانۀ عالَم واقع نیست. مدتهاست که این تصور سدۀ نوزدهمی کنار رفته و جایش را این گرفته که عالم برای عکاس تخت و یکسان نیست و انتظار اینکه عکس، عالَم واقع را چنانکه هست نشان دهد، بیجاست.
سخن این است که افزون بر همۀ اینها، عکسهایی هست که آنچه از دریچۀ دوربین بر نگاتیو ثبت شده است، درست مثل رمان یا قصه روایت دارد، گفتنی دارد و شخصیتهایش با هم و با خواننده در گفتگویند. در مقابل، تصدیق میکنیم که چه بسیار عکسهایی که چنین نیست. اصلاً سخنگو نیستند و هرچه تماشایشان میکنیم، داستانشان را درنمییابیم. یا حرفی ندارند، یا اگرهم دارند حداکثرشبیه جمله یا کلمه است. میگویند و تمام! انگار که اتفاقی انداخته شده باشند یا به این قصد که وضعی را در لحظهای خاص «ثبت» کنند و بعد بشود به آنها «استناد» کرد. نه اینکه اینها بیارزش باشند، بلکه فقط میگویم اینها داستان ندارند. ارزششان به داستانشان نیست، بلکه به این است که مثلاً لحظهای خاص را شکار کردهاند یا منظرۀ دلانگیزی را به ما نشان میدهند. اینها هم گاهی تماشایی یا جذاباند، اما بههرحال روایتگر نیستند.
تصویری که هریک از ما از گذشته داریم، شبیه عکسهای راوی است. در این تصور، رخدادهای مهم زندگی شخصی ما، که البته در رویدادنشان شکی نداریم، به نحوی خاص در کنار هم نشستهاند و ماجرایی را ساختهاند و ما بخشی از آن ماجراییم. هریک از ما از سرگذشتمان داستانی ویژه داریم و مدام، هرچه بزرگتر میشویم، این داستان را تغییر میدهیم. همه تصدیق میکنیم که اگر کسی ــ مثلاً معلم اخلاق یا روانشناس یا کسی که حق معلمی به گردنمان دارد ــ قانعمان کند که داستان زندگی ما چنان نیست که تاکنون تصور میکردیم، بیشک آیندۀ ما از همان لحظه تغییر میکند. ما برای خودمان دیگر آن بچۀ توسریخور یا نوجوان تیزهوش یا پسر همهفنحریف یا دختر موقّرنمای سابق نیستیم؛ بلکه کسِ دیگری هستیم و آیندهمان را متناسب با روایت جدیدی که گذشتهمان ساختهایم ــ یا به بیان دقیقتر، گذشتۀ جدیدی که ساختهایم ــ به نحوی دیگر «میسازیم».
مورخ نیز درست چنین میکند. گذشته را از نو روایت میکند و از نو میسازد. گذشته برای او مجموعهای از رویدادهای ثابت، برتختنشستنها و شکستها و انقلابها و شورشها و کاخها و خانهها و اشیاء و مردمان کوچهوبازار و خواص و اشراف و ... نیست؛ او موظف است تصویری از گذشته عرضه کند که برای ما فهمیدنی باشد؛ به نحوی که وقتی آن تصویر را دیدیم، بتوانیم بفهمیم که چرا رویدادی در گذشته به نحوی رخ داده بود و به نحوهای دیگر رخ نداده بود. مورخ برای اینکه بتواند چنین کند رویدادها را به هم زنجیر میکند و گذشته را از نو میسازند؛ درست همچون عکاسی که آنچه همه در خیابان از نظر گذرانده بودند، به نحوی خاص برای ما بازگو میکند. روایت مورخ، همچون روایت عکاس، اگرچه صرفاً خیالی نیست، داستانی «برساخته» است که گذشته را برای ما از نو میسازد و تصور ما را از آینده تغییر میدهد.