خواندیم که ایمحوتب معمار به ستونهای ابلیسک اهانت کرد. اوسیریس او را به همراه شاگردش انجیب به تهران فرستاد تا یا کانسپتِ کانسپتها را پیدا کند و یا تا ابد در همان جا بماند. اول کارگر مجموعة مالِ ایرانیان شدند و حدس زدند آنجا میتوانند خواستهشان را پیدا کنند، اما به خاطر آشنا نبودن با ساخت و ساز جدید در کاری ساده گند زدند و به سرعت اخراج شدند. در ادامه:
خسته و ناامید جلوی مالِ ایرانیان نشسته بودند. انجیب که آنقدر خودش را پیش ساختمانهای مختلف به زمین انداخته بود و حسابی خاک و خلی بود از جمال پرسید: « حالا این معبد را برای کدام خدایتان میسازید؟» جمال جواب داد: « اینجا که معبد نیست. برای خرید کردن است کوروس. آن تابلو را ببین آن طرف اتوبان». روی تابلو نوشته شدهبود « مالِ ایرانیان حتی بزرگتر از دبی مال!» ایمحوتب گفت :« پس برای شما هرچه بزرگتر باشد بهتر است. همین طور است؟» جمال جواب داد:« چی بهتر است؟» ایمحوتب گفت :« اثرِ معماری بهتری است دیگر. ما باید کانسپتِ کانسپتها را پیدا کنیم. یک موجود عقدهای این بلا را سرمان آورده و من نمیدانم در این دنیای عجیب چه کاری میتوانم بکنم. من بزرگترین معمار مصر هستم و الان علاف و باطل با تو حرف میزنم. هزاران برده مثل تو زیر دستم کار میکردند. گفتی اسم مصر را شنیدهای نه؟ اسم مقبرۀ زوسر را هم شنیدهای؟ طرح من است». جملۀ آخر را با افتخار گفت. جمال که با تعجب نگاهش میکرد جواب داد:« چند بار بگویم که برده نیستم؟ مقبرۀ زوسر را هم نمیشناسم اما عکسهای اهرام مصر را دیدهام.» ایمحوتب که انگار برق گرفته باشدش از جا پرید وگفت:« چه چیزی را دیدهای؟!» جمال گوشیاش را درآورد و تصویری از اهرام را نشانش داد. قطره اشکی گوشۀ چشم استاد معمار آمد و با بغض گفت :« پس طرح من برای زوسر خاصمان، خاصترین بنای مصر نیست؟ طرحم را دزدیدند؟ میخواستم مقبرۀ بعدی را هرمی بسازم. فقط منتظر بودم فرعون بمیرد». انجیب که صحنه را دید تاب نیاورد و بلند بلند گریست و بر سر و صورتش زد. ایمحوتب گفت:« نام ایمحوتپ پسر هاپو برای همیشه فراموش شد». انجیب فریاد کشید:« هی داد، هی بیداد» و خودش را محکمتر زد. جمال که سردرگم شده بود و نمیدانست این دیوانهها چرا اینطور میکنند دوباره سراغ گوشیاش رفت و شروع کرد به خواندن :« چرا اسم تو هم هست. ببین اینجا نوشته ایمحوتب پسر هاپو بعد از آنکه مقبرۀ زوسر را ساخت برای همیشه غیب شد. بنای او مقدمهای بر ساخت اهرام شد و مصریان تا مدتها او را به عنوان خدای معماران مقدس دانستند.» ایمحوتب که این کلمات را شنید ناگهان حالش تغییر کرد. با وقاری خاص از جا بلند شد. یک دستش را مشت کرد و روی سینهاش گذاشت و به دوردست خیره شد و گفت: « من، ایمحوتب پسر هاپو، خدای معماران، کانسپتِ کانسپتها را پیدا میکنم». بعد رو کرد به جمال و ادامه داد: « خانهها، کاخها، مقبرهها، معابد،گور بزرگان، من همه را باید ببینم. باید از اینجا برویم». جمال گفت :« اتفاقا من هم داشتم فکر میکردم که برویم ولنجک و زعفرانیه. دوستم شیرجان آنجا معمار است و خانه میسازد و کارش هم حسابی گرفته است. با گندی که شما زدید من هم دیگر اینجا کاری ندارم. شاید آنجا کاری گیرمان بیاید».
راه افتادند. ایمحوتب با افتخار قدم میزد و ساختمانها را نگاه میکرد و مسخره میکرد. هوروس انجیب هم سعی میکرد جلوی خودش را بگیرد و جیغ و داد نکند. به پارکی رسیدند. انجیب از این همه سبزی در کنار هم ذوق زده شد و خیز برداشت که خودش را روی چمنها بیندازد و غلت بزند که دوتایی دستهایش را گرفتند و گفتند اگر به خلبازیهایت ادامه دهی همین جا ولت میکنیم. ایمحوتب و انجیب داخل پارک شدند اما جمال در پیاده رو راه را ادامه داد. به او گفتند:« تو هم بیا روی این علفها که نرم است. چیست آن سنگ سیاه زشت ؟» گفت:« راحتم. چند وقت پیش یکی از همشهریهایم را به خاطر ورود به پارک کتک زدند. شما هم مراقب باشید. هرچند نجیب فکر نکنم با تو کاری داشته باشند. اینها یک شاه دارند هم اسم توست. کوروس کبیر که خیلی دوستش دارند. ولی با من و ایمحوتب ممکن است درگیر شوند. بیشتر آدمهای اینجا ما را پستتر از خودشان میدانند». ایمحوتب با آرنج به انجیب زد و آرام گفت :«برده است». انجیب به نشانۀ تأیید سری تکان داد.
پس از طی مسافتی به ساختمانی در حال ساخت در زعفرانیه رسیدند. برجی بیست طبقه و کاملاً سنگی. با جزییات بسیار، سنتوریهایی بالای هر پنجره و تزئینات کرنتی یونانی بر سرستونهای برجستۀ کنار نما پوشیده بود. هر دو مسافر از حیرت دهانشان باز ماند اما نه فقط از تزئینات نما. جلوی ورودی مجسمۀ بزرگ سنگی آفرودیت الهۀ زیبایی قرار داشت که ارتفاعش به هفت متر میرسید. یکپارچه سنگ مرمر. هر دو به سمت آن دویدند و فریاد کشیدند: « بالاخره پیدایش کردیم. خودش است» خودشان را به مجسمه رساندند. هر کدام یک پایش را بغل کردند. مجسمه اول کمی تکان خورد و بعد تکانها شدیدتر شد و با صدایی مهیب روی زمین افتاد. کارگرها جمع شدند تا ببینند صدای چه بود. مردی میانسال و بسیار لاغر و با صورتی استخوانی و سیگار به دست از اتاقک کارگاه بیرون دوید و کنار مجسمه روی زمین نشست. دو دستش را بر سرش گذاشت و گفت:« بیچاره شدیم. اگر دلوسی بیاید و ببیند مجسمه آفرودیتی که از ایتالیا آورده و پانصد میلیون برایش هزینه کردهاست، شکسته همهمان را دادگاهی میکند». جمال کنارش نشست و گفت:« شیرجان زیاد خراب نشده، فقط سرش خرد شدهاست. بقیۀ قسمتها را میتوانیم دوباره سر هم کنیم.» ایمحوتب گفت: «شرمندهام اما نگران نباشید. فراموش نکنید که من بهترین معمار مصر، خدای معماران و استاد تراش دادن سنگ هستم». شیرجان گفت: «تو دیگه زر نزن». جمال گفت: «راه دیگری هم هست؟».
کاری از دست کسی بر نمیآمد. با اصرار بسیار قرار شد ایمحوتب تا فردا که معمار به کارگاه میآید سری تازه برای مجسمه بسازد. پنج نفر کارگر به همراه انجیب و جمال مشغول شدند تا سر یک متری آفرودیت را تکمیل کنند. شیرجان هم با بقیه مشغول سر هم کردن بدن مجسمه شد. اوایل صبح سرِ تازه تکمیل شد. کمترین شباهتی به آفرودیت قبلی نداشت. شبیه زیبارویان مصری دماغش کشیده و عقابی بود و پارچهای هم مثل آیسیس روی سرش بسته شدهبود. شیرجان که نتیجۀ کار را دید گفت:« قطعاً دلوسی میکشدمان. چرا مقنعه ساختی بر سرش؟ شهرداری که به این چیزها گیر نمیدهد». ایمحوتب پرسید:« مگر تو معمار این ساختمان نیستی؟ دلوسی کیست دیگر؟ غلط کرده، بگو همین بهترین است» شیرجان جواب داد:« من اوس معمارم. کارهای بنّایی کارگاه را انجام میدهم. کارهای نیستم که. معمار و طراح اوست. فرزاد دلوسی از معروفترین و گرانترین معماران این شهر است». برقی در چشمان ایمحوتب درخشید. این دلوسی حتماً میتوانست کمکاش کند. در این فکر بود که سه بنز آخرین مدل مشکی، با شیشههای دودی جلوی در کارگاه ایستادند. شیرجان بدنش به لرزه افتاد. مردانی با کت و شلوار سیاه و عینک آفتابی از ماشینها پیاده شدند. درِ عقبِ ماشینِ وسطی را باز کردند و پیرمردی عجیب پیاده شد. دلوسی کوتاه قامت و تاس بود، با سبیلی فرخورده و روغنزده. او هم سر تا پا مشکی پوشیده بود و عصایی با سر عقاب به دست داشت. همین که پیاده شد و مجسمه را دید خشکاش زد. مدتی مکث کرد و تماشایش کرد. سپس با صدایی آرام و کاملاً بیاحساس گفت:« چه کسی این سر را برای آفرودیتِ من ساخته است؟». ایمحوتب قدمی به جلو برداشت و گفت:« کار من است قربان». دلوسی گفت:« بیا در ماشینِ من. کاری با تو دارم». شیرجان حدس زد میخواهد بلایی سرش بیاورد. مِنمِن کنان گفت:« رحم کنید عالیجناب». دلوسی که انگار چیزی نشنیده باشد با ایمحوتب داخل ماشین شد.
در را که بستند دلوسی بی مقدمه پرسید:« از کجا آمدهای و نامت چیست؟» ایمحوتب ماجرایش را تعریف کرد. حرفش که تمام شد دلوسی دستش را جلو آورد و گفت:« همین که سر مجسمه را دیدم فهمیدم که کار صنعتگری باستانی است. از آشنایی با شما خوشوقتم استاد. من دائدلوس، معمار افسانهای یونان باستان هستم. پس از ماجرای خجالتبارِ پاسیفائه و گاو، همسرش مینوس من را در لابیرنت خودم محبوس کرد. بالهایی از موم ساختم و از لابیرنت فرار کردم اما مکافات ادامه داشت و زئوس به رابطۀ من و آفرودیت مشکوک شد و گرفتارم کرد. من را فرستاد اینجا تا زیبایی حقیقی معماری را پیدا کنم و آدم شوم. حالا نه که خودش خیلی پاکدامن است. چند سالی گشتم و در چند ساختمان مشغول شدم اما به مرور حس کردم سرکاری است و از طرف دیگر کارم هم حسابی گرفت. مردم اینجا خیلی از کارهایم خوششان آمد و همه میخواستند من برایشان بسازم تا به دیگران نشان دهند و به بنای خاصشان بنازند. مردمان عجیبی هستند. راستش را بخواهی حتی مینوس و زئوس هم اندازۀ اینها دنبال نازیدن به ساختمانهایشان نبودند. به نظرم اگر بیایی و با هم کار کنیم میتوانیم تهران را بگیریم. من بیست سال است که اینجا هستم و دیگر کارهای یونانیام تکراری شده است. با هم سبک ترکیبی یونانی – مصری را راه میاندازیم. نظرت چیست؟» ایمحوتب گفت:« خیلی از لطفات ممنونم ولی فکر نکنم من بیست سال اینجا بمانم و کانسپتِ کانسپتها را پیدا نکنم. به هر حال من خدای معماران هستم و با تو فرق دارم دوست خوبم. کاش میتوانستی من را در رسیدن به کانسپتِ کانسپتها کمک کنی». دلوسی گفت: «هرچند با وجود این وضع دلار و بازار مطمئنم که پیش خودم برمیگردی اما باشد. بگرد شاید تو چیزی پیدا کردی ای خدای معماران! اما برای پیدا کردنش بازارِ بسازبفروشیِ ساختمان چیزی به دستت نمیدهد. باید سراغ مسابقات و دانشگاهها بروی. یکی از بچههای دفتر ما میتواند کمکات کند. خیلی به سواد معماری استادها و دانشگاهش مینازد. خودش هم خیلی چیزها دربارۀ معماری جدید میداند و زیاد از آن میگوید. قرار بود امروز به کارگاه بیاید. بیا سر و کلهاش پیدا شد». دلوسی شیشۀ ماشین را پایین داد و کمی دورتر دختری جوان زیبایی را نشانش داد. دختر که کمی لاغر و با دماغی کشیده و استخوانی بود، شباهتی باورنکردنی به مجسمهای داشت که ایمحوتب دیشب ساختهبود. نزدیک ماشین شد. هر دو از ماشین پیاده شدند. دلوسی ایمحوتب را معرفی کرد و گفت: « ایمحوتب معمار، خدای معماران مصری» ایمحوتب سلام کرد. دختر خندید و گفت:« سلام. چه لقب عجیبی دارید، خدای معماران! حتما خیلی خیلی سالبالایی هستید که اینطور صدایتان میکنند استاد. من هم پرینازم. یک معمارْ ملی».
ادامه دارد ...
قسمتهای قبلی این داستان:
قسمت اول: فرمان اوسیریس: در جستجوی کانسپتِ کانسپتها