تا سالها بعد از آن ماجرا هنوز دلم نمیخواست چیزی از خودم به دیوار اتاق آویزان کنم و یا تغییری در جای وسایل داخل آن دهم. به مرور این موضوع را فهمیدم. اول فکر میکردم از تنبلی است که دوست ندارم در همریختگیهایش را جمع و جور کنم. اما بعد که دیدم همة کارهایم را بیرون از خانه انجام میدهم و فقط شبها به خانه میروم و بدون آن که با کسی حرفی بزنم در جای خوابم به خواب میروم، فهمیدم چیز دیگری است. بعدتر رابطهام با اهل خانه بهتر شد اما با در و دیوارش هرگز آشتی نکردم. انگار آنها را مقصر بدانم. نمیگذاشتم تعلقی به آنها پیدا کنم. دوست نداشتم دیگر در جایی ریشه کنم، شاید میترسیدم باز ضربه بخورم. وقتی باز کالبد خانهای برای زندگی ما شد هم رابطهمان بهتر نشد. آن سالهای خانه به دوشی کارش را کرده بود. وقتی که همهجا حضورم موقتی بود، این حس را درونم ساخت. آن وقتها که نه به انتخاب خودم و تماما به اجبار، هیچ گوشهای از جهان جایم نبود و تمام وسایلم را در یک کوله پشتی جا میدادم. وقتی که تمام « جایِ من » از دنیا گوشة مهمانخانة اتاق عمو منوچهر بود که لطف کرده و به ما داده بود و مدام این لطفاش را به یادمان میآورد و از بیعرضگیمان میگفت. وقتی که هر روز بعد از بازگشت از مدرسه میدیدم زنعمو همان یک گوشة من را هم برایم نگذاشته و وسایلاش را به جای دیگری برده است، همان وقتها بود که از خانه متنفر شدم. عادت کردم که دیگر «خودم» را در «جایی» نگذارم.
این وضعیت به مرور از رابطهام با جاها، به چیزها، افراد و فکرهایشان هم گسترش پیدا کرد و وقتی در خودم تشخیصاش دادم که به منهای مختلفی که از گذشته داشتم هم رسیده بود. دیگر تعلقی به هیچکدامشان نداشتم. انگار هر یک را برای منفعتی ساخته باشم و مرده باشند، حتی به سختی یادم میآمدشان. صرفا بودند تا روزها بگذرد. حتی تنم را هم امتداد خودم نمیدیدم، با آن هم غریبه بودم. خودی درونی در اکنون داشتم که از گذشته و حال و آیندة جهان بیرون بریده بود. بیخانگی به مرور خویشتنم را از من گرفت، شاید هم بیخویشتنی خانهام را، نمیدانم. چه فرقی میکرد؟
بیخانگی حالتی دردناک است که امروز به واسطة تلخیهای گذشته انتخابش میکنیم. تصویر خود را در هزار آینة مختلف دیگران میبینیم تا لحظهای صورت خود در وقتی و جایی در گذشته پیش چشممان نیاید و منهای پیشینِ رنج کشیدهمان را به یاد نیاوریم. به این ترتیب با دیگران هم رابطهای قراردادی و نه حقیقی میسازیم. در این حالت گاه مضطربیم و گاه تاب زندگی ملال انگیز را نداریم. گذر زمان کند میشود و مدام از موقعیتی بیرونی زندگی خود و دیگران را بررسی و تحلیل میکنیم. زندگی تهی و برهنه میشود. جایی برای خود متصور نمیشویم و هستة متراکم عاطفیِ پدیدارشده از رابطة من، جهان و دیگری را در خاطرات خود نمییابیم تا در آن خانه کنیم، خویشتنی بسازیم و خیالی را پرواز دهیم.
خانه مجموعهای از امکانها را برای وجود آدمی فراهم میآورد که با معنای تلخی که به آنها میدهیم خود را از آن محروم میکنیم. هر بازگشتی به آن را دلخراش میبینیم و مدام از این خانه به آن خانه میرویم تا لحظهای جایی نمانیم و ریشه نکنیم. مثل آوارگان شناوری میشویم که همه بر دریاچة شهر این طرف و آن طرف میروند. خود را در صورت یکدیگر تماشا میکنند و شکل میدهند اما جایی نمیمانند. آوارگی این آوارگان، از پرسة مدامشان میان بیخانگی و بیخویشتنی است.
این شکل از تعامل آدمی و مکان زیستاش در تجربة ساکنان خانهها کم نبود. هرگز نمیتوان این تجربه را مطلوب نامید اما به فهم بهتر تجربة مطلوبِ خانه کردن کمک میکند. با مطلقا غایب بودنِ مطلوبیت، فهم روشنتری از کلیتِ آن آشکار میشود. این تجربة دو سویة بیخانگی هم مانند خانه کردن، از حضور حالات درونی آدمی و مکان زندگیاش، هردو ساخته شده است. ویژگیهای مکان هم در قطع مطلق رابطة خود با جهان موثر و حاضر است. گاه هیچ جایی برای خانه کردن نیست. آوارگی مطلق و بیسرپناهی چون جنگزدههایی است که مجبور به مهاجرت شدهاند و خانهشان را رها کردهاند. سالهای جنگ و بمباران چنین وحشتی را در دل بسیاری ساکنان نقش بسته بود. کسانی که هر لحظه نگران نابودی خانهشان بودند. گاهی عدم تناسب ساختمانِ خانه با زندگیِ در آن چنین تجربهای را رقم میزند، خانهای که چنان دور از خواستها و خیالات ساکنانش طراحی شده که امکان هرگونه پیوستگی درون آنها با کالبداش را از بین میبرد و ساکنان در جایی از آن سکنی نمیگزینند، این تجربه هم بود وقتی که خانه کوچک بود، جایی برای همه نداشت یا قرارگیری بعضی از فضاها با زندگیِ به سرعت تغییر شکلدهنده هماهنگ نبود، یا زشت بود، ظاهری مخروبه داشت و ساکنان دل به آن نمیبستند. تجربة زندگی در شهر جدید، تهرانی که دیگر خانههایش کالا شده بودند هم در ساخت این معنا بیاثر نبود. شهری که خانهدار شدن را چون آرزویی دور به بخش عمدهای از مردماش نشان میداد و سالها زندگی با حسرت را به آنها میبخشید. بسیاری از ساکناناش هر چند سال را در یک خانة اجارهای زندگی کردند. فرزندانشان هر سال مدرسه و دوستانشان را رها کرده و به جایی دیگر رفتند و به این ترتیب معنایی متفاوت از دوستی و تعلق به دیگران برایشان ساخته شد.
بسیاری ویژگیهای دیگرِ مکان هم میتواند رابطة خود با جهانِ بیرون را مخدوش کند و منِ فرد را به دوپارة منِ درونی و منِ بیرونی تقسیم کند. این اتفاق جایگاه خود، جهان و دیگری را بیتناسب میکند. قطع رابطهای که بسیاری از قراردادهای اجتماعی مرتبط با مکان هم با سلبِ آزادی انسان در آن نقش دارد. قراردادِ عجیبِ مالکیتِ ابدیِ زمین در ازای مقدار مشخصی پول یا قرارداد تازهترِ مرزکشی سرزمینها و پدید آمدن دولت ملتها و عدم اجازة سفر به یکدیگر هم در ساخت این موقعیت وجودی در وضعیتِ کنونی ما موثر و قابلِ مطالعه بیشتر است.
« نخستین انسانی که حصاری گرد یک قطعه زمین کشید و با خود اندیشید که میگویم این مال من است، و مردمان را آن قدر خام دید که حرفش را باور کنند، نخستین بنیانگذار جامعة مدنی ( منشا نابرابری و اختلاف ) بود. هر کسی میتوانست نوع بشر را از بسی جنایتها و جنگها و قتلها، بسی وحشتها و نکبتها نجات دهد اگر تیرکها را بیرون میکشید، چاله را پر میکرد، و خطاب به همگنان خود فریاد میکشید: به حرف این شیاد گوش نکنید، به محض آن که شما فراموش کنید که ثمرات زمین به همة ما تعلق دارد و خودِزمین به هیچ کس تعلق ندارد، کارتان ساخته است».
روسو در « گفتار دربارة منشا و مبنای نابرابری در میانِ مردمان» نقل شده در « درد بیخویشتنی» نجف دریابندری صفحة ۱۱۶