در میانۀ جمله مرا متوقف کرد و دستش را بالا برد و گفت «نه برادر! اینجا ما آمریکایی هستیم». فکر کردم که آن عبارت «نه برادر» با اینکه به انگلیسی بیان شده، چقدر عربی است و «ما آمریکایی هستیم» اصطلاحی عربی است به جای «ما الآن در آمریکا هستیم».
این بخشی از خاطرات ادوارد سعید است[۱]. مردی متولد اورشلیم، از مادری زادۀ لبنان و پدری فلسطینی، بزرگشده در قاهره و تحصیلکرده در آمریکا. خاطرۀ مواجهۀ سعید با یک آشنای عرب در نخستین روزهای مهاجرت به آمریکا است. زمانی که برای تعدیل درد دلتنگی به زبانی پناه برده بود که علیرغم چندزبانی در زندگی، در اعماق خاطراتش هنوز زبان مادریاش بود. سعید در سرتاسر خاطراتش از بیوطنی، بیهویتی و بیزبانی میگوید. هر آدمی زبانی دارد که زندگیاش را در آن سپری کرده، تجربههایش در آن روی داده، جذب همان زبان شده و در قالب همان زبان یادآوری میشود. ولی سعید در قاهره خارجیای بود که عربی را با لهجۀ فلسطینی حرف میزد، در لبنان ساکن موقتی بود از مصر و در مدرسه و دانشگاه شرقیای بود که انگلیسی و فرانسوی را با لهجۀ عربی ادا میکرد. تنها در تابستانهای اورشلیم بود که بی هیچ هراسی و بی هیچ منعی به زبان مادری سخن میگفت، اورشلیمی که بعد از ۱۲ سالگیاش دیگر ندید.
در اورشلیم میگفتند فلان خانواده سالی چندین بشکه روغن زیتون مصرف میکنند و معنیاش این بود که باغهای پهناور زیتون و درختان بارور دارند و دستشان به دهانشان میرسد. همان باغداران، همان آشنایان و اقوام تابستانهای پیش از ۱۲ سالگی، فقط چندسال بعد لبریز از خشمی فروخورده و انفعالی فرساینده در صف درمانگاههای ارزان و خیریههای قاهره ساعتها به انتظار میایستادند تا هموطن توانمندی کمکشان کند؛ هموطن از وطنی که از دست رفته بود: فلسطین، فلسطینِ اندوه بیسرانجام، فلسطینِ خشمی گیج و گنگ.
آدم وقتی پایش از خاکی بریده میشود، وقتی به استیصالِ نداشتن وطن، نداشتن جایی که بتوان به آن برگشت دچار میشود، یا همیشه در لبۀ شکاف عمیقی میایستد که میان گذشته و آیندهاش هرگز پر نمیشود یا مثل مردی که گفت «نه برادر!» تقلا میکند که اهل جای دیگری باشد، جایی بهتر و امنتر؛ سرزمینی که بتوان در آن آینده را ساخت، سرزمینی که بتوان در آن امیدوار بود و از وحشت آتش جنگ و شورشها و انقلابهای پیدرپی از شهری به شهر دیگر پناه نبرد.
هرگاه میخواست به جایی سفر کند، حتی به هنگام عزیمتی کوتاه درون شهر، چمدانی مفصل میبست یا کیفی پر از وسایل مازاد نیاز برمیداشت؛ چرا که در وجودش ترسی پنهان و گریزناپذیر وجود داشت از اینکه دیگر نتواند بازگردد؛ علیرغم اینکه خانوادۀ متمولش به زعم خود همیشه فرزندانشان را در پیلۀ امنی در قاهره محافظت کرده بودند. وقتی تعطیلات تابستانشان به حاشیۀ بیروت تغییر مکان داد، هیچکس نمیگفت که بر سر تابستانهای اورشلیم چه آمده است. با سکوتی تعمدی از کودکان در برابر سوگِ از دست رفتن زادگاه و آوارگی اقوام محافظت میکردند. پدر و مادرش و آشنایانشان در فروشگاههای لوکس قاهره با خدمۀ مصری فرانسوی حرف میزدند، در حالی که همه میدانستند اگر عربی حرف بزنند، کارشان راحتتر پیش میرود. برای فرزندانشان گذرنامۀ آمریکایی گرفته بودند که در فرودگاهها هیچ مأموری صدایشان نزند و زیر بار ترس و تحقیر خاورمیانهایبودن شرمنده نشوند. آنها را به مدارس بریتانیایی و آمریکایی میفرستادند، جایی که سخنگفتن به عربی کاری بزهکارانه بود و هیچ آموزشی دربارۀ زبان، فرهنگ، تاریخ و جغرافیایشان نمیدیدند. در عوض زبان، تاریخ و فرهنگ سرزمینهایی را یاد میگرفتند که قرار بود آیندهشان را در آن بسازند.
کدام سرزمینها؟ همانهایی که تمامقد در پشت صحنۀ نابودی فلسطین ایستاده بودند. همانهایی که سیاستمدارانشان به شهرکسازی اسرائیل بر ویرانۀ خانههای اقوام و دوستان مشروعیت میبخشیدند. فرزندان آن سرزمینِ از دست رفته علیرغم اندوهی که به ارث برده بودند، علیرغم شرم بیگانهبودن که همیشه گریبانگیرشان بود، انتخاب میکردند که آموختن فرهنگ بیگانه ارجح است. در نهایت درمییافتند که باید خانهشان را در سرزمین دیگران بنا کنند. آدم بیوطن، آدمی که نام زادگاهش از نقشه پاک شده باشد، راهی برای بازگشت ندارد. چه راه گریزی دارد جز اینکه پناه ببرد به همان کسانی که به این سرنوشت دچارش کردهاند؟
۱. سعید، ادوارد. بیدرکجا (خاطرات ادوارد سعید). ترجمۀ علیاصغر بهرامی. تهران: ویستار، ۱۳۸۱.
اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط