در قسمتهای قبل شرح سفر ایمحوتب معمار بزرگ مصر باستان و دستیارش انجیب به شهر تهران را خواندیم. دو مسافری که به خاطر خشمگین شدن اوسیریس از اعمال شنیعشان به تهران تبعید شدند تا کانسپتِ کانسپتها را بیابند. ابتدا به مال ایرانیان و پروژهی عظیم غولها رفتند، سپس با فرزاد دلوسی که خود تبعیدی دیگری از یونان بود در ساختمانی نئوکلاسیک یا رومیوار در زعفرانیه دیدار کردند. آنجا با دختر دانشجویی به اسم پریناز آشنا شدند که به دانشکدهی معماری ملی بردشان و پس از ماجراهایی که در دانشگاه از سر گذراندند برای فرار از دست آنوبیس، یکی از لشکریان مخوف اوسیریس که نیمهحیوانی با سر گرگ بود و با کمک داروی معجزهگر قیومهی طبیب به تهران دورهی قاجار گریختند. در تهران قاجاری با تاجالسلطنه دختر ناصرالدین شاه ملاقات کردند و آنجا همراه سمانه که در لباس مبدل میان زنان قاجاری کمکشان کرد گوشمالی مختصری به آنوبیس دادند. اما بعد:
سمانه نزدیک تاجالسلطنه رفت و گفت: خانم جان میدانم اینبار خیلی زشت و بیادبانه به محضرتان آمدیم، ببخشید در حال فرار از دست آن نمیدانم حیوان، انساننما یا شبهخدای مصری بودیم و خودتان دیدید که چه وحشیبازیای در میآورد. اما حالا انگار از کارش پشیمان است، نگاه کنید چطور آن گوشه کز کرده و چشمانش را معصوم و سیاهی بزرگشان را پر از اشک کرده است. اجازه میدهید بیاید اینجا تا ببینیم چه توضیحی برای این رفتار دور از تمدنش دارد؟
تاجالسلطنه با اکراه سری به نشانهی موافقت تکان داد.
بعد از چند دقیقه سمانه همراه آنوبیس برگشت. هوا تاریک و روشن دم غروب بود، گرگ و میشی که در آن چهرهها و خطوط صورتها محو است. کمی دورتر ایمحوتب با آن هیکل نحیف و لاغر ایستاده بود و دست به چانهاش میکشید و انجیب و پریناز هم نزدیک هم ایستاده بودند و منتظر بودند بفهمند ماجرا چیست. سمانه گفت: خب بگو ببینم چه مرگت بود که اینطور دندان و پنجه نشان میدادی و دنبال دوستان ما میدویدی؟
آنوبیس شروع به صحبت کرد، بر خلاف سر سیاه گرگیاش صدایش نازک اما خشدار بود و انگار از حنجرهی پسر نوجوانی بیرون میآمد. گفت: اوسیریس مرده و به دنیای مردگان رفته است. تمام مصر به هم ریخته و هر کدام از خدایان مدعی میراث و تاج و تخت اوست. آیسیس میگوید خود اوسیریس باید وارثش را تعیین کند و نظر هیچ کس دیگری را قبول ندارد، اما لابد خودتان میدانید سفر به دنیای مردگان چقدر خطرناک است، شورای خدایان تصمیم گرفتند مأموریت سرکاری شما را تغییر دهیم و برای موضوعی واقعی، حیاتی و سرنوشتساز به دنیای زیرین بفرستیمتان. شما دیگر اینجا کاری ندارید.
ایمحوتب که هنوز دستش بر چانه بود گفت: حالا اگر ما نخواهیم برویم چه میشود؟ همچنان نظر خودمان مهم نیست، نه؟
آنوبیس با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت: به من گفتهاند اگر قبول نکردید هردوتان را بکشم، اما به خدای فعلی که نمیدانم کدامشان است قسم من نه دل این کار را دارم و نه زورش را. میروم و میگویم کارتان را ساختم، شما هم باقی عمرتان را همینجا بمانید و صفا کنید.
ایمحوتب گفت: من که قطعاً دست به چنین حماقتی نمیزنم. هیچ کس تا امروز از دنیای زیرین برنگشته و این تصمیم فرقی با مرگ خودخواسته ندارد. اینجا هم آب و هوایش بهتر از جاهای قبلی است. من یکی هرگز اینطور خریتی نخواهم کرد.
انجیب که انگار دست پریناز در دستش بود رهایش کرد و مِنمِنکنان نزدیک استادش آمد و گفت: اما استاد هیچ وقت افراد گروهی به دنیای زیرین نرفتهاند، رفتهاند؟ ما شاید با هم بتوانیم کار بزرگی کنیم و مصر را نجات دهیم. تازه ....
ایمحوتب میان حرفش پرید و با صدای بلند گفت: احمق سادهلوح لابد فکر کردی جادوی عشق معجزه میکند و نجاتمان میدهد، نه جانم اینها برای قصههای کودکان است، دنیای مردگان پر از هیولاهایی است که در خیال هم ندیدی. آنجا سگ صاحبش را نمیشناسد. تنها نجات یافته آن گیلگمش مجنون بود که برای هیچ و پوچ انکیدوی بیچاره را به کشتن داد. من عمراً نمیپذیرم با دست خود کشتهی راهی شوم که آخرش فقط افتخاری خیالی نصیب بقیه میشود.
در این وقت سمانه و پریناز هم قدم جلو گذاشتند. پریناز گفت: اما من چند وقت پیش در یک پادکست روانشناسی شنیدم یونگ مدام به این جهان سفر میکرده و باز میگشته. و سمانه حرفش را اینطور ادامه داد: داستانهای زیادی هم در این باره هست و بعد از قصهی گیلگمش بسیاری نویسندگان در قصههای خیالی مختلفی مثل ارباب حلقهها و راهنمای سفر هیچهایکرها به کهکشان چیزهایی از آن گفتهاند و راهنماییهایی کردهاند. ما میتوانیم آنها را راهنمای خودمان کنیم استادجان. اگر بپذیرید من و پریناز هم کمک شما خواهیم بود و خیلی مشتاقیم دنیای زیرین را سیاحت کنیم و همراهتان باشیم.
ایمحوتب فریاد کشید: روانیها....همهتان روانی هستید. یک جوری میگوید همراهتان باشیم انگار قرار است صبح تا ظهر برویم مصر سفلی کنار نیل بنشینیم و برگردیم. سیاحت کنیم؟ آخر احمق اصلاً میدانی چه چیزی را قرار است سیاحت کنی که مثل یک پیکنیک ساده از آن حرف میزنی؟ بعد هم راهش را کشید و رفت گوشهای به یک تخته سنگ بزرگ تکیه داد و روی زمین نشست.
انجیب از آنوبیس پرسید: میشود ما سه تا بدون استاد برویم؟
آنوبیس گفت: اصلاً فکرش را نمیکردم چنین اشتیاقی نشان دهید اما متأسفانه نمیشود. من مأمورم و معذور. این دو نفر خودشان میدانند اما شما یا با هم میروید یا هیچ کدامتان. شرمندهام.
در این وقت تاجالسلطنه که تا حالا ساکت نشسته بود و فقط تماشا میکرد بلند شد، خاک لباسش را تکاند و به سمت ایمحوتب رفت. بقیه از دور دیدند که چیزی به او گفت. بعد دست ایمحوتب را گرفت و بلندش کرد و آمدند. ایمحوتب گفت: باشد قبول است برویم به دنیای مردگان.
جمعی که کسی نمیداند باید عاقل نامیدشان یا دیوانه همه فریاد خوشی سر دادند.
آنوبیس دایرهای روی زمین کشید. سمانه آرام از تاجالسلطنه پرسید: چطور راضیاش کردید خانم؟ تاجالسلطنه گفت: با آنچه دوستش دارد! به او از گنجها و کانسپتهای حیرتانگیز دنیای مردگان گفتم. سمانه گفت: ولی آخر آنها که همه ... . تاجالسلطنه انگشت اشارهاش را جلوی صورت آورد و نگذاشت سمانه حرفش را ادامه دهد.
هوا کاملاً تاریک شده بود. آنوبیس خطوطی روی دایره کشید و چند شمع روی آن روشن کرد و گفت: فقط خواهش میکنم آنجا هر موجودی به سمتتان آمد مراقب باشید و هر لحظه آمادهی درگیری و فریبکاری باشید.
بعد چیزی خواند و دایره کاملاً سرخ شد. خودش داخل آن پرید و با دست به بقیه هم اشاره کرد و همه به غیر از تاجالسلطنه به دنبال او داخل دایرهی گداخته روی زمین پریدند.
لحظهی بعد پایشان بر شورهزاری سرخ با شش ضلعیهای منظمی به قطر حدود یک متر بر زمین بود. هوا هم کاملاً سرخ بود. آنوبیس شروع کرد به توضیح. از صدایش او را شناختند چرا که حالا دیگر او موجودی با تن گرگ و سر پسری نوجوان بود. بقیه اما مثل آنوبیس روی زمین هرکدام تبدیل به موجودی با سری یک حیوان شده بودند. سمانه با سر هدهد، پریناز با سر جغد، ایمحوتب با سر طاووس و انجیب با سر گاو نری با دو شاخ بزرگ و تیز.
آنوبیس گفت: اینجا همه چیز برعکس زمین است، فراموش نکنید، همه چیز.
انجیب پرسید: یعنی دوست و دشمن هم بر عکس است؟
آنوبیس گفت: سوال خوبی است. این رازی است که کسی تا امروز قاعدهای برایش پیدا نکرده است. گاهی بعضی با ظاهر دوست دشمناند و گاهی وحشتناکترین موجودات بهترین رفیقان همهی عمر. اینجا هم انگار تصمیم در این باره با خود موجودات است و کسی از قبل قاعدهای ننوشته است. اما در کل موجودات اینجا خیلی هیجانی و غالباً وحشتزدهاند و با کوچکترین خطایی ممکن است به شما حمله کنند. پس خیلی مراقب رفتارتان باشید و همیشه احترامشان را حفظ کنید.
انجیب با دست به مار کوتاهی روی زمین اشاره کرد و گفت: مثلاً با این رفیقمان چه کار کنیم؟
بعد ادامه داد: سلام دوست عزیز، ما اینجا دنبال آقایی به اسم اوسیریس ...
جملهاش تمام نشده بود که آنوبیس با پنجههای گرگیاش مار را دو نیم کرد و فریاد کشید:
به همان سمتی بدوید که مار از آن آمد و هر کدامشان را دیدید بکشید، اینها نگهبانان ورودیاند و هیچ زبانی نمیفهمند. یک نیششان کارتان را میسازد و بارها خواهید مرد و تا ابد در اینجا شکنجه میشود.
همه به سمتی که آنوبیس اشاره کرد دویدند. مارها مدام بیشتر و بیشتر میشدند. انجیب با سمهایش و بقیه با منقارهای تیزشان صدها و شاید هزاران مار فسفسکنان را قلع و قمع کردند تا به جایی رسیدند که مارها روی هم تلنبار شده و کرهی بزرگی ساخته بودند. نور سرخی از میانشان بیرون میآمد. آنوبیس گفت: دروازه آنجاست.
ایمحوتب که با منقارش ماری را گرفته بود و سرش را به این طرف و آن طرف تکان میداد مار را به سنگی کوبید و سرخوشانه فریاد کشید: خودم کار همهشان را میسازم.
بعد به سمت دروازه دوید. آنوبیس گفت: عجب خری است این استادتان.
بقیه هم فریاد کشیدند و سمت کرهی پوشیده از مارها دویدند. چهل پنجاه متری به کره مانده بود که صدای انفجار و نور خیره کننده همهشان را به عقب پرتاب کرد. وقتی دود و گرد و غبار فروکش کرد مرد کوتاه قامتی سبیلو سوار بر اسب از میان مه دود و خاکستر بر تلی از جنازهی مارها ظاهر شد. سوار لباس شوالیه و نیزهی بلندی به دست داشت و پایش به رکاب هم نمیرسید. آرام نزدیک آمد و گفت: درود و خیر مقدم به سروران عزیزم. من دینامیتم، فریدریش دینامیت نیچه.
مدتی است که در بازکن مسافران شدهام. هم خودم کیف میکنم و هم آنها بیخودی اول مسیر دستشان را به خون آلوده نمیکنند. به جهنم خوش آمدید.
بعد از اسب پیاده شد و تعظیم کرد. مسافران یک به یک از کنارش گذشتند و وارد خورشید سرخ شدند. سمانه که از کنار نیچه میگذشت زیر لب گفت: حالا اینقدر هم شوآف لازم نداشت یک در باز کردنا.
صدای جشن و پایکوبی از همه جا بلند بود. جانوران و هیولاهای بسیاری همه در حال رقص بودند و در دوردست و روی تپهای هم اوسیریس مست لایعقل لیوان بزرگی در دست داشت و کنار پیرمردی با دندانهای تیز و سه شاخ بلند نشسته بود. انگار مسافران در یکی از بزرگترین مهمانیهای دنیای مردگان به آنجا رسیده بودند.
ادامه دارد ...
قسمتهای قبلی این داستان:
قسمت اول: فرمان اوسیریس: در جستجوی کانسپتِ کانسپتها
قسمت دوم: در پروژۀ عظیم غولها
قسمت سوم: ساختنِ سرِ آفرودیت در زعفرانیه
قسمت چهارم: با دانشگاهیها قاطی میشود
قسمت پنجم: با دانشگاهیها قاطی و قاطیتر میشود